eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
689 دنبال‌کننده
369 عکس
65 ویدیو
0 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
منِ بیچاره ی در راه مانده به قلم طیبه فرید
منِ بیچاره ی در راه‌‌ مانده تاسلطان ماشین را توی کوچه پارک کند پیاده می شوم.خورشید ظهر تیر آمده وسط آسمان.بوی آهن آفتاب خوردهٔ ماشین هایی که بغل کوچه پارک شده می زند زیر دماغم وهُرم باد داغ می ریزد توی پک و پهلوی چادر جلابیبم.تابستان دارد با زبان بی زبانی از زمین و آسمان می بارد و انگشتش را می کند توی چشم خلایق.از سر کوچه که می پیچم سر و کله مغازه های پرچم فروشی پیدا می شود.توی باغچه سر کوچه گنجشک ها با بال های نیمه باز ،منقارهای کوچکشان را به قاعده صد و هشتاد درجه باز کرده اند و بین‌علف ها از شدت تشنگی له له می زنند.طفلکی ها جانشان از گرما به‌ نوکشان رسیده.همان مغازه اول می ایستم.چشمم می افتد به مرد زخمی اسب سواری که موهای بلندش روی شانه هایش پخش و پلا شده و دارد درست می رود به دلِ سپاه عمر سعد.حسن روح الامین را تحسین می کنم .از ذهنم می گذرد که بهتر از این نمی توانست نشان بدهد که«برای آنچه اعتقاد دارید ایستادگی کنید حتی اگر هزینه اش تنها ایستادن باشد».چقدر این چند هفته گذشته این جمله را دیدم و شنیدم. مرد پشتش به من است و رویش به دشمن و این یعنی من احتمالا سمت خیمه ها ایستاده ام.دور و برم را نگاه می کنم....اینجا پیاده روی خیابان زند است،روبروی مغازه پرچم فروشی.عابرهای پیاده به سرعت از کنار هم رد می شوند.پیرمردی که صورتش را خال های گوشتی پر کرده و دماغ پت و پهنی دارد از آدم‌ها کمک می خواهد.توی کیفم دنبال پول می گردم!اثری از کیف پولم نیست!یک لحظه هنگ می کنم.یادم می آید امروز صبح با عجله کیفم را عوض کردم و یادم رفته کیف پولم را بردارم.پیرمرد می آید سمت من و اصرار می کند.سر کوچه را می پایم،سلطان هنوز نیامده.دلم برای پیرمرد می سوزد اما راهی ندارم. راست و حسینی می گویم« ببخش پدر پول ندارم». پیرمرد چپ چپ نگاهم می کند اولش می خواهد برود اما بر می گردد و با سماجت می گوید:«ولی خانم به قیافه ت نمیخوره پول نداشته باشی!»خنده ام‌می گیرد.می روم توی مغازه بلکه دست از سرم بردارد.بین پرچم ها قدم می زنم.با خودم فکر می کنم که چقدر خوب شد که قرن یک هجری اثری از صنعت عکاسی و تصویر برداری نبود،هرچند که سید ابن طاووس با آن ادبیات فاخر توی لهوف از عهده نشان دادن آن اتفاقات برآمده.توی دلم به مادرحسن روح‌الامین غبطه میخورم.آنِ حادثه را پسر او روی بوم کشیده تا شنیدن کی بود ماندن دیدنِ شاعر را به رخِ عالم و آدم بکشد.شروع می کنم بین کتیبه ها دنبال حرف جدیدی می گردم.نقاشی سردار زخمی بنی هاشم را نمی شود برد توی خانه و زد روی دیوار .صحنه های کارزار لهوف آینه های دقند!مال وسط روضه اند.باید به اسامی مقدس اکتفا کرد همان ها که حضرت آدم همه اش را بلد بود«و علم آدم الاسما کلها....‌». وسط مغازه کتیبه نوشته ای مخملی چشمم را می گیرد.زمینه‌کرمی با نوشته های مشکی و طرح‌های اسلیمی زرشکی و یراق های نخ نخِ طلایی که جلو باد شرجی پنکه مغازه هروله می کنند.همین‌خوبست‌.«السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین»اشک توی چشم‌هایم پِر می خورد. از مغازه می آیم بیرون تا ببینم سر و کله سلطان پیدا می شود یا نه....هیچ خبری نیست.می خواهم برگردم داخل مغازه که پیرمرد ناغافل جلوام سبز می شود.با خودم می گویم« عجب پیله ای هست ها!!» می آید نزدیک و با دسته عصا می زند روی شانه ام‌و‌می گوید «خانم بیا یه دیقه کارت دارم! _بفرما پدر ؟ _شرمنده بابا یه مبلغ ناچیزی بهت بدم ناراحت نمیشی؟؟؟گفتی پول ندارم دلم برات سوخت..... خنده ام می گیرد.پیرمرد تا همین دو دقیقه پیش از خیر هیچ‌عابری نمی گذشت حالا می خواهد به من بیچاره در راه مانده کمک کند.یادم‌ می افتد به امکان فقری ملاصدرا احتیاجی که سرتاسر عالم را پر کرده.ما همه فقیریم حتی اگر به قیافه‌مان نیاید... _برو پدر دستت درد نکنه،پول دارم فقط همراهم نیست پیرمرد می گوید: _مطمئنی.... _بله خیالت راحت.... پیرمرد می رود و من را با یک دنیا امکان فقری تنها می گذارد.با احساسات درهم و برهم بر می گردم داخل مغازه .مردِ روی اسب هنوز بخاطر عقایدش تنها وسط میدان ایستاده.انگار دارد با زبانِ حالْ می گوید تنها ایستادن اعتراف به امکان فقریست.منتظر توجه‌ِچاره ساز بودن است و یا چیزی شبیه این حرف ها... یک دور دیگر بین پرچم هامی زنم‌. سلطان می رسد. او هم کتیبه را می پسندد.خانم فروشنده کارت را می کشد و پاکت را می دهد دستمان.توی خیابان‌چشم‌چشم می کنم اثری از پیرمرد نیست... همه‌آدم ها فقیرند. به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«یک پُرس انقلاب با همه مُخَلّفات» به قلم طیبه فرید
یک پُرس انقلاب با همه مُخَلّفات آقای جلیلی که انتخاب نشد بعضی ها خیلی غصه خوردند.خیلیها گریه کردند.خیلی ها رفتند توی لاک خودشان تا چند ساعت بیرون نیامدند.چرا دروغ من اما گریه نکردم.دلم هم نشکست.نه اینکه خیلی آدم خوبی باشم نه!با اینکه خواب دیده بودم جلیلی با اختلاف پیروز میدان است ونشده بود. حوادث آن یک هفته آخر جوری بود که دلم حسابی قرص و محکم شد.رسیده بودیم به آن مرحله که چه رأی بیاوریم وچه نیاوریم پیروزیم.یک هفته سر خانه و زندگی ام نبودم.صبح شنبه وقتی آقای پزشکیان رئیس جمهور قانونی کشور شد پاشدم فضای خانه را برای محرم آماده کردم.حادثه تمام شده بود و خاطراتش داشت هجوم می آورد به ذهنم که از لای دَرَش منفذی باز کند و هُل بخورد داخل.قیافه آدم ها از پیش چشمم کنار نمی رفت.غالب مردم با روی خوش، درِ خانه هایشان را برویمان باز کرده بودند،حتی آن ها که دلِ خونی داشتند.حتی مخالف های انتخابات. آن پیرزن بالاشهریِ ورشکسته که از تاب بی علاجی آمده بود توی برّ بیابانِ حاشیه، پنجاه متر آلونک‌خریده بود.آن معلم قرآن جنوب شهریِ ساکن کوچه یازده،که کل وسایل آشپزخانه اش دوازده تا بشقاب و کاسه بود‌و با یارانه زندگی می کرد ومن هر چقدر حساب و کتاب کردم نفهمیدم چطوری!یا روستایی هایی که گفته بودند ما آقای خمینی را دوست داریم اما شما می گذارید دم انتخابات یادتان به ما می افتد و من بهشان گفته بودم چه آقای جلیلی انتخاب بشود چه نشود پیامتان را به مسئولین می رسانیم و دوباره بعد انتخابات بهتان سر می زنیم،یا زن جوانی که موهای زردش را ریخته بود دو بر صورتش اما تا اسم حاج قاسم را شنید شروع کرد به لرزیدن وگریه کردن.... اینها یک طرف ماجرا بود.سیل تماس های تلفنی آدم هایی که نمی شناختم اما می گفتند ما را هم برای تبلیغ ببرید،اصلا آدرس روستا را بدهید جا ندارید خودمان می آئیم.آدم هایی که به زور شماره کارت می خواستند هزینه آمد و شد مُبَلِّغ ها را بدهند هزینه شارژ تلفن ها را.پول هایی که چرک کف دست نبود،بخارِ نشسته روی شیشه جلو چشم آدم های عاشقی بود که برای آرمان های انقلاب کنارش می زدند! پول هایی که به جز خرید شیرینی برای روستایی ها هیچکس گردنشان نگرفت.وسط کارهای خانه تا یادم نرفته گوشی ام را بر می دارم ،برای خانمی که آخرین پول ها را به حسابم ریخته پیام می گذارم که لطفا شماره کارت بدهید پولتان را برگردانم.... می خواهم بنویسم مردمی که برای انقلاب اسلامی جانشان را خرج می کنند هزینه اهدایی شما را قبول نکردند.اما نمی نویسم.هر دلی برای انقلاب بتپد هر کجا باشد با انقلاب است.بناگوشم داغ می شود.فکر نمی کنم چیزی بتواند ایمانی که این هفت روز در دل بچه های میدان ایجاد کرد را بشورد و ببرد.مردم نگران آرمان های انقلاب پنجاه و هفت بودند حتی خیلی از آن هایی که نمی خواستند رای بدهند.آرمان هایی که به قول حجه الاسلام قنبریان‌ مردم همه اش را با هم می خواستند،نه تک به تک. آرمان هایی که وسط تبادل میز و صندلی ها گاهی تکه پاره شده بود.همین‌خود ما شده بودیم یومنون ببعض و یکفرون ببعض!وقتی که وحدت اصل بود و بعضی ندیده بودنش! فکر می کردند وحدت تاکتیک است و گاهی هم زمانش نیست و گذاشته بودنش در کوزه!!!! مردم روستا و حاشیه جنوب شهر انقلاب را با همه جزئیاتش می خواستند.با عدالت اجتماعی و اقتصادی اش..... نتیجه انتخابات آن جوری که ما دلمان خواسته بود نشد اما برنده اصلی اش انقلاب بود،انقلابی که حتی بازمانده های پهلوی و ریزه خور های زن زندگی آزادی دست نیاز به طرف صندوق های رأیش دراز کرده بودند.مرد چهل و پنج ساله تنومندی که کلی جان فدا داشت.برای کسی که چیزی جز نشر گفتمان انقلاب اسلامی نمی خواست همه این اتفاق ها دست آورد بزرگی بود. صفحه تلفنم خاموش و روشن می شود.کسی که آخرین هزینه ها را به حساب ریخته گفته پول هایی که برای انقلاب اسلامی دادیم را پس نمی گیریم.برای اردوهای جهادی خرجش کنید‌. به قلم طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
لکه های روی حروف به قلم طیبه فرید
«لکه‌های روی حروف» پروپ توی دست دکتر فخریان روی سطح لغزنده ژل بالا و پایین می شد.گاهی با فشار و گاهی نرم. _از کی حرکتشو حس نمی کنی؟ فروزان با پر روسری گوشه چشمش را پاک کرد.حروف بغض آلود هُل خوردند توی دهانش. _از پریروز ظهر ... دکتر با چشم های ریز شده وابروهای باریک کوتاه و درهمی که به زحمت جزئیات یک اخم عمیق را درست می کرد همانطور که محو مانیتور بود گفت: _ضربان نداره... یه هفته صبر کن ممکنه خودش سقط شه اگر خونریزی نداشتی برو بیمارستان. صدای دکتر توی گوشش فقط یک سوت ممتد بود.از روی تخت بلند شد.بچگی هایش هر چی برگ و گل چشمش را می گرفت می گذاشت لای صفحه های فرهنگ لغت عمید.جای لکه بعضی گل ها روی حروف کتاب مانده بود.یک هفته بعد بازش می کرد و گل های رنگارنگی که توی فشار کتاب خشک شده بودند را با ذوق می چسباند توی آلبوم کاغذی....حس می کرد شده شبیه فرهنگ لغت عمید.پر ازحرف.با گل ها و برگ هایی که توی دلش بین کاغذها خشک شده بود.باید یک آلبوم کاغذی از بچه‌هایی که توی شکمش مرده‌ بودند می ساخت.... برای سید مهدی پیام گذاشت... «سلام‌ عزیزم... بازم شدی پدر شهید.» حوصله خانه را نداشت.راه افتاد سمت حرم.در و دیوار سیاه پوشیده بود.چندم محرم بود؟اصلا یادش نمی آمد. هوای خنک از لای پرده‌های مخمل ورودی بیرون می زد.با دست پرده را کنار زد و نگاهی به ضریح انداخت.این بار دیگر نه حاجتی داشت و نه درخواستی.دیگر حتی چشم‌هایش بچه‌های کوچک توی بغل زن ها را نمی دید.سهم او از مادر شدن همین چند هفته ای بود که بارها تجربه کرده بود.مثل کتابی که تا یک هفته گل ها توی بغلش ،لای صفحاتش می ماندند و از شدت فشار خشک می شدند.صدای آشنای سید مهدی او را کشاند سمت رواق. تن خسته اش را ول کرد گوشه ای و سرش که روی گردنش سنگینی می کرد را گذاشت روی زانوهایش.دیگر نیاز نبود نگران رژیم غذایی سفت و سخت چند هفته قبل باشد.دیر یا زود خودش سِقط می شد.سهم صفحه های او از گل ها و برگ ها فقط لکه های روی حروف بود.لکه های آبی و سبز و بنفش و .... توی دلش به خودش می خندید.به لباس سبز کوچکی که گذاشته بود توی کیفش و از خدا خواسته بود به حق رباب ،بچه اش سالم باشد و بیاید حرم تبرکش کند،سال دیگر هم همین لباس ها را بکند تنش و بیاورد عزاداری شیرخواره ها...آن قدر خسته بود که حتی صدای گریه زن ها که رواق را گذاشته بودند توی سرشان رویش اثری نداشت. سید مهدی داشت روضه وداع می خواند.رسیده بود به پرده آخر:«امام آمده بود خداحافظی.انگار چیزی جا گذاشته بود.دل توی دل مخدرات نبود شلوار یمانی راه راه قیمتی را با نیزه پاره کرد که دشمن طمع نکند و پوشیدش.کمربند را روی کمرش محکم کرد.وسط التماس دخترها که می گفتند«نرو بابا» و لباسش را می کشیدند.چشم های امام گره خورد به نگاه بی رمق علی اصغر که دیگر حتی گریه هم نمی کرد.» سید مهدی به اینجای مقتل که رسید،صدایش می لرزید.آه و ناله بچه دارهابلند بود.فروزان چادرش را انداخت روی صورتش.حواسش به رباب بود.به لباس هایش که بوی بچه می داد.بوی شیر.به سید مهدی که چقدر بابا شدن به قیافه اش می آمد.... _اهل معنا میگن تشنگی به علی اصغر اثر کرده بود و در هر صورت زنده نمی ماند.اما امام در چشم های او تمنای شهادت رو‌می دید.... رباب بچه را گذاشت توی بغل امام.امام نگاهی به موهای تُنُک روی سر علی اصغر انداخت به گردی صورتش.آمد خم شود بچه را ببوسد که حرمله با تیر سه شعبه ...... فذبح الطفل من الاذن الی الاذن ،من الورید الی الورید..... به اینجای روضه که رسید مردها عین زن ها ضجه می زدند.وسط روضه سید یکی پیدا شده بود که حال و روزش بدتر از فروزان بود.حالا رباب باید علی اصغر را می گذاشت توی آلبوم کاغذی...با خاطراتی که عطرش روی لباس هایش مانده بود.خاطراتی که بوی شیر می داد.بوی بچه ....بوی موهای تُنُکی که روی آن سر گرد بارها بوسیده بودشان... وسط ناله زن های شیرخواره دار داشت دنبالش می گشت.از روضه فهمید مادر علی اصغر رسیده پشت خیمه ها جایی که امام داشت زمین را با سر نیزه می کند.می خواست از پشت عبای رباب را بگیرد و نگذارد برود ...چشمه اشکش داغ شد،وسط صدای ضجه ها و ناله آدم ها وقتی دستش رسیده بود به عبای رباب چیزی توی شکمش تکان خورد.باز هم تکان خورد... رباب برگشته بود داشت نگاهش می کرد.علی اصغر توی بغلش بود.بوی شیر می داد.... به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid