eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
681 دنبال‌کننده
360 عکس
60 ویدیو
0 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
ازبیلانکوه تااوهایو فکر کن ملت از آن سر دنیا وسط بهشت می آیند ایران با خودشان شامپو تخم مرغی می برند!!!جل الخالق! آقا مهندس، به سلامتی سهند خان اومدن؟ _بله حمیدآقا ،دایی رفته پیاده روی اربعین ازونطرفم اومده ایران! حمید آقا خنده ی ریز و کشداری می کند و می گوید،خوشم‌میاد داییت آمریکا هم رفت اما اصالتش تغییری نکرد ،این از همون جوونیاش اینجوری بود!یه عادتایی داره که هیچکسی نمی تونه تغییرش بده!جوونای حالا چی؟رفته بغل گوشمون تو همین ترکیه‌ی خراب شده دیگه زبون مادریشم یادش رفته!میگم خزر خان،داییت کدوم محله ی آمریکا می نشست؟؟؟ این جمله ی آخر را یکجوری می گوید که انگار خودش بچه ی یکی از ایالت های بغل است!!! _می گویم:اوهایو حمید آقا اوهایو. چندتا از مشتری ها بر می گردند نگاهم‌می کنند! کارتون شامپو تخم مرغی ها را بر می دارم ومیگذارم روی صندلی عقب ماشین و می روم سمت خانه.سر کوچه دومان با چند تا آدم کج و کوله جلسه هم اندیشی گرفته ،معلوم نیست این دفعه کدام تپه را می خواهد فتح کند ،با کارتون شامپوها که از جلواش رد می شوم سگرمه هایم را می کشم‌توی هم و با اخم تند و تیزی نگاهش می کنم ، دنبالم می آید! باهم به در خانه می رسیم ،قبل از اینکه در را باز کنم می پرسم :دیگه داری چه غلطی می کنی؟این یأجوج و مأجوج کی بودن؟ با اضطراب خاصی که توی چشم هایش موج می زند می گوید داداش بچه های دانشگاهند ،آمدند دنبالم با هم برویم. سرفه می کنم و یکجوری که در خور حرف زدن برادر بزرگتر باشد سینه ام را صاف می کنم و می گویم وای بر احوالت دومان اگر پایت را کج بگذاری،نفهمم رفته باشی توی این شلوغی ها ،من حوصله ی دردسر ندارم.دومان مثل برق از جلو چشم هایم محو می شود و من با خودم فکر می کنم که آن کج و‌کوله ها شبیه همه چیز بودند الا دانشجو! دومان اگر بجای دانشگاه آمده بود کارگاه سرامیک سازی الان می توانست برای خودش موقعیتی دست و پا کند ! یک ماهِ پیش خاتون زیر تختش شیشه ی دلستر پیدا کرده بود .بعد کاشف به عمل آمد که ودکا بوده،یکی دوبار هم خودم حس کردم دهنش بو می دهد...من هیچوقت نجسی نخوردم اما بویش را می شناسم!دوران بچگی من ،پدرم همیشه بساط عرق سگی وپاسوریازی و رفقای نابابش براه بود ! وقتی او از خانه رفت دومان بچه بود ،اصلا رنگ پدر را ندید،گلین خاتون مادرم همیشه‌می گوید تو مثل دایی هایت آدم سر براهی شدی ،دومان خشت اولش کج بود ،لنگه ی بابای بی همه چیزتان شده.خودمختار و باری به هر جهت!تف توی روحش هر جایی که هست.که نه به فکر آبروی خودش بود و‌نه ما.
عطر قورمای(آبگوشت تبریزی) خاتون با سر و صدای گنجشک ها کل خانه و‌حیاط را برداشته. خاطره نشسته توی تاب و دارد نفخ آیدا را می گیرد!بچه خوابش برده و شیر از کنار لبش ریخته روی شانه ی خاطره! سلام می کند ،می روم آیدا را از بغلش می گیرم و بویش می کنم! بوی شیر می دهد ،بوی بچه،این قشنگترین تجربه ی این چهل سال زندگی من است !خاطره می گوید،داداش توروخدا بیدارش نکن! و من آنقدر می بوسمش تا از زبری صورتم بیدار می شود وغان و غون می کند ، و شیر بالا می آورد و می خندد،خاطره با دستمال دور دهانش را تمیز می کند. کارتون را می گذارم جلو دایی و می گویم بویور (بفرما )سهند خان ،خان خانان !اینم شامپو تخم مرغی ،ذخیره ی یکسال جاری،بردار ببر اوهایو ،ملت کلی می خندند وقتی می فهمند از آن سر دنیا میایی اینجا شامپو تخم مرغی می بری! گلین خاتون از داخل آشپزخانه می گوید : بیخود که می خندند!بد است که توی آن کفرستان خودش را گم نکرده؟خدا می داند یکی مثل تو و دومان پایتان به فرنگ برسد خودتان را هم بجا نمی آورید!!!! دایی سرش را بالا می آورد ودر حالی که عینکش تا نوک دماغش پایین آمده می خندد و روزنامه را می گذارد روی میز، بعد نگاهی به کارتون شامپوها می کند و می گوید چوخ ممنون.... وبا وسواس خاصی یکی از شامپوها را از توی کارتون بیرون می آورد و درش را باز می کند و با عشق عجیبی بو می کند!!!!! بعد هم با یک قیافه ی عاقل اندر سفیهی به من نگاه می کند و می گوید :خزر تو نمی فهمی.... میگویم: باشه دایی ما نفهم اما حیف این سلسله ی موی دوست نیست،بهش شامپو تخم مرغی می زنی؟ شامپوی ترک بزن ،چرا اینقدر سخت می گیری؟ دایی ‌با تاسف می گوید هیع آقا خزر .... الناس علی دین ملوکهم!!! می پرسم یعنی چی دایی جان؟یکم فارسی رو پاس بدار بفهمیم چی میگی! دایی جواب می دهد :یعنی وای به حال مردمی که دوتابعیتی ها سوارشان باشند!!! بعد هم کارتون را بر می دارد و به سمت اتاق می رود و زیر لب می گوید: گوهری کز صدف کون و مکان بیرونست طلب از گمشدگان لب دریا می کرد.... دایی سهند روانشناس است ،با اینکه سالها ساکن اوهایوست،اما از ما بیلانکوهی تر زندگی می کند !قیافه اش بیشتر شبیه باغبان های بیلانکوه است تا روانشناس های خارج رفته!میان انبوهی از ریش و‌پشم با عینکی که تا نوک دماغش پایین آمده. حمید آقای بقال راست می گوید!گرد مهاجرت و زندگی توی غرب روی روح‌ دایی ننشسته!وقتی می آید ایران می رود باغمیشه و بیلانکوه به فک و‌فامیل و دوست و آشنا سر می زند، مراسم ها را می رودمسجد دانشگاه!همینقدر ارتجاعی و واپس گرااا... _آخ دایی ..داییی چرا اینقدر متحجری؟!!!!! اگه من موقعیت تو را داشتم!!! دایی می خندد و می گوید:مثلا چکار می کردی آقای متجدد؟ته تهش نان و ایمانِ مردم را می دوختی به برجام دایی جان! اینهایی که می بینی از تخم و ترکه ی همان محمد علی فروغی و تقی زاده اند!خجالت می کشند بگویند وگرنه قلبا مرید همان سیب کرمویی هستند که می گفت ایران آستین خالی است دست انگلیس باید بیاید توی این آستین تا تکان بخورد! بچسبید به آبادی مملکت.نگذارید این دوتابعیتی ها برایتان تصمیم بگیرند!
لم می دهم روی مبل و تلوزیون را روشن می کنم! «خیابان های ایران شلوغ شده ، دانشجویان معترض به مرگ مهسا امینی و سیاست های جمهوری اسلامی در دانشگاه صنعتی شریف تجمع کرده اند .» شبکه را عوض می کنم شبکه‌ی بعد هم دارد اخبار سرکوب معترضین توسط پلیس ایران را پوشش می دهد! دایی می گوید :این بی همه چیزها پول می گیرند به اتفاقات ایران ضریب بدهند و جوان ها را شانتاژ کنند و مردم را به جان هم بیندازند!اما پلیس نژادپرست اوهایو مثل آب خوردن سیاهپوست ها را می کشد همه ی اینها خفه می شوند! این ها نه اهل زن و زندگی اند نه دنبال آزادی !دیدند فایده ندارد با ایران وارد جنگ نظامی بشوند و جز شکست و هزینه چیزی عایدشان نمی شود با این شبکه های دروغ پراکنیشان افتادند به جان مردم!! توی ایران هم کم عامل نفوذی ندارند بی شرف ها.... گلین خاتون از آشپزخانه می آید بیرون و همانطور که با حوله دستش را خشک می کند خاطره را صدا می زند و می گوید : مادر از محمدآقا خبر داری؟امروز کی بر می گرده؟ خاطره از اتاق می آید بیرون و در را آرام پشت سرش می بندد وپیروزمندانه می گوید :بالاخره خوابید. خاتون دوباره می گوید مادر از محمد آقا خبر داری؟ و خاطره با چشم های قرمز می گوید خاتون جان نگران نباش الان وسط همین شلوغی ها یکجایی دارد از اغتشاشگرها کتک می خورد!حق حمل سلاح ندارند! خاطره می رود توی حیاط ،صدای تلوزیون را بیشتر می کنم ،خاتون و دایی سرگرم اخبارند! می روم دنبال خاطره توی حیاط و می نشینم کنارش توی تاب! چشم هایش قرمز شده و‌پف کرده!موهای قهوه ای اش از بغل روسری اش بیرون زده . دماغش را می گیرم و می گویم چیه نگران محمدی؟ کم مانده بغضش بترکد،بی صدا سرش را تکان می دهد و اشک از کنار چشمش آرام می لغزد و می آید روی گونه اش! دست هایش را می گیرم توی دستم ،انگشت هایش سردند!سرش را می چسبانم به سینه ام ! بغضش می شکند!!! دایی صدای گریه ی خاطره را شنیده ،می آید توی حیاط و می گوید:دایی قربونت بره،نگران نباش !این سر و صداها میخوابه محمد آقا هم صحیح و سالم میاد با هم میریم بیلانکوه پاشو خزر اشک بچه رو در آووردی پاشو برو که سر جای من نشستی ! دایی را با خاطره تنها میگذارم،خاتون می گوید ،الهی بمیرم این بچه هر چی بی پدری کشیده حالا حالا هم باید نگران شوهرش باشد!!! مادر یه زنگ بزن ببین دومان کجاست؟ زنگ می زنم دومان اِشغالست.احتمالا تپه ی مورد نظر را فتح کرده و دارد پرچمش را می کوبد آن بالا. دوباره می گیرمش ،از دسترس خارج می شود... صبر می کنم ده دقیقه ی دیگر ،بیست دقیقه ی دیگر ،یکساعت دیگر..... دومان از دسترس خارج است. دایی دارد نماز می خواند و گلین خاتون آیدا را گذاشته توی بغلش و برایش لالایی ترکی می خواند: «آتام توتام من سنی آتام توتام من سنی شکره گاتام من سنی آخشام بابان گلن ده اونونه آتام من سنی » تلفنم زنگ می خورد ،شماره ناشناس است ! می پرسد آقای خزر بیلانکوهی؟ می گویم بله شما؟ از کلانتری منطقه ....تماس می گیرم ،دومان بیلانکوهی پسر شماست؟ بله برادرش هستم.... با دایی راه می افتم سمت کلانتری!هزار جور فکر می آید توی سرم !یعنی چه غلطی کرده!!!
گیج و منگم!دایی زیر بغلم را می گیرد و می آییم بیرون!حیاط کلانتری شلوغ است ،باد پاییز می خورد به هیکلم که از ترس خیس عرق است. خرد و‌خسته ام ،خوار و‌خفیف!!! دست خودم نیست،بناگوشم داغ شده و اشکم بی اختیار از چشمم سرازیر است.چجوری به گلین خاتون بگویم پسر شهرآشوبت چه غلطی کرده!همین مانده بود که غریب و آشنا بفهمند که از توی خانه ی خزر بیلانکوهی آدمِ الدنگی مثل دومان درآمده... دومان.... دومان... شیشه ی دلستر ! نارنجک دستی! سلاح سرد! آتش زدن مامور یگان ویژه...... تو کی فرصت کردی اینقدر خراب شوی دومان..... کی؟ سوار ماشین می شویم . حالم خرابست !دایی می نشیند پشت فرمان. تلفنم زنگ می خورد !شماره ناشناس است حوصله ندارم ،خاموشش می کنم. دایی می رود سمت امامزاده صالح‌! با من حرف می زند !خزر به خودت مسلط باش!می دونم تو برای خاطره و دومان پدری کردی!خودت زندگی نکردی که اینها بزرگتر بالای سرشون باشه،تو زحمت خودت را کشیدی ... تلفن دایی زنگ میخورد! خاطره است! صدای گریه اش را می شنوم که به دایی می گوید دایی توروخدا بیا.... دایی محمدو آتیش زدن. کنترل ماشین از دست دایی خارج می شود ،صدای بوق ممتد ماشین های معترض خیابان را پر می کند... دایی می زند کنار خیابان! راننده ای سرش را از شیشه ی ماشین بیرون آورده و می گوید مگه مستی عموووو.... سرم گیج می رود ،تمرکز ندارم ، توی ذهنم یکی می گوید هر چه تمام عمرت رشته بودی پنبه شد !!!! دایی زنگ می زند به خاطره و آدرس بیمارستان را می پرسد... می رویم بیمارستان! توی راهروی بیمارستان بین جمعیت خاطره و خاتون را می بینم که روی صندلی نشسته اند و مادر محمد که از حال رفته وپرستارها دورش را گرفته اند!.خاطره با چشم های قرمز و رد ناخن روی گونه هایش عین بید دارد می لرزد! گلین خاتون آیدا را گرفته توی بغلش و چادرش را انداخته روی صورتش... از درون فرو می ریزم‌! می نشینم کنار خاطره و بغلش می کنم !بی حس و بی حرکت است!دایی دارد با پرستارها حرف می زند ،دایی ساکت می شود ،بر می گردد خاطره را نگاه می کند! شانه هایش می لرزد... نه!!!!امکان ندارد! محمد خیلی خوب است... محمد بچه ی کوچک دارد.... محمد !!!! خاطره گناه دارد... دایی محمد کو؟می خواهم خودم ببینمش ! دایی توروخدا.... هوای بیمارستان سرد است! پاییز سرد است! محمد سرداست! خاطره سرد است.... دومان سرد است.... چرا نشستید؟ دایی از اوهایو آمده با هم برویم بیلانکوه... باهم برویم روی پل ،کنار درخت های اسبه ریز!برویم از باغبانهای باغمیشه برگه ی آلو بخریم برای دایی که با خودش ببرد. توی حیاط خانه ام.... خاتون و خاطره تمام شدند از بس گریه کردند. آیدا بغل دایی است ... کنار باغچه پرشده از مورچه های سیاه!دستمال شیری آیدا را دارند می خورند.... 🖋️طیبه فرید/مهر ۱۴۰۱
چرا آدم های خوب را شهید می کنی؟.. مخاطب ها برایم پیام گذاشته اند: _این همه نوشتی و از عشقشان گفتی چرا آخرش زدی طرف را شهید کردی!!!!؟ _ببخشید نمی شد شهید نشه و جور دیگه ای داستان تمام بشه؟ یکی دیگر پیام گذاشته _ این چه وضعیه ؟چرا عشق توی داستانهای تو ختم به زندگی نمی شه؟اون زن خوشبخت داستان تو با اون خونه ی پر از گل،پر از عشق ،پر از شور زندگی چرا باید با این پایان تراژیک مواجه بشه!!!! یکی دیگر آنقدر داستان را جدی گرفته می گوید: _محمد بچه ی کوچک داشت یه کاری می کردی شهید نشه!!! چند نفر هم کانال را ترک می کنند،بی سرو صدا و برخی هم توضیح‌می دهند که اشکمان درآمده خیلی غم انگیز بوده روحیه مان خراب شده! ومن عکس شهدای امنیت رامی گذارم روبرویم!خیلی هایشان هم سن و سال منند حتی جوانتر. آدم هایی که با زندگی هایشان ،با عشقهایشان شهید شدند.برای امنیتی که خیلی هایمان داخلش غرقیم و از شدت آرامش حواسمان به بودنش نیست.... خیلی هایشان بچه ی کوچک‌دارند ،نوزاد چند ماهه. بچه های شیری را که بو‌می کنید یادتان به کسانی بیفتد که فرصت نکردند این حس و حال را تجربه کنند. خیلی هایشان دختر دارند... دختری که تازه امسال اول دبستان است....همسری و پدر و مادری که.... رفقا...آدم های خوب داستان آخرش شهید می شوند . چاره ای نیست. اگر شهید نشوند لاجرم می میرند..... ما درست زندگی کنیم که خون آن ها پایمال نشود... 🖋️طیبه فرید
داستان کوتاه «آواز دلفین ها»
«آواز دلفین ها» امروز نیلو می آید آموزشگاه ، برایش هنرجو جذب کرده ام.قرار است دوتا جمعه پشت سرهم اینجا ورکشاپ تخصصی گریم‌و میکاپ بگذارد.شصت درصد برای من که مسوول آموزشگاه هستم و چهل درصد هم مفت چنگ نیلو.از سرش هم زیاد است. عصر نیلو می آید! برای بستن قرارداد.هودی چارخانه ی صورتی طوسی اش را پوشیده و شال سرمه ای انداخته ،موهایش را پسرانه زده و چندتا خط مش سفید هم انداخته روی چتری های جلو سرش ، بالم صورتی از لبش دارد می چکد،رنگ ناخن هایش را با لبش ست کرده،بوی عطر ویکتوریا سکرت،توی آموزشگاه پیچیده .یک شاخه گل رز قرمز توی جیب بغل کوله پشتی اش گذاشته، منتظر می ماند . وسط آموزش هنر جو هستم ،با قلم مو می زنم روی بوم و با نقطه های سفید رنگ حرکت نور روی آب رودخانه را نشان می دهم!کارم که تمام می شود می روم سر وقت نیلو.می گویم چطوری بانوی زیبا؟چقدر این مدل مو قشنگترت کرده !بگو هدیه هم ،موهاشو کوتاه کنه،مثل تو! نیلو می خندد و می گويد هدیه زن توئه من بهش بگم !!!وبعد شاخه ی رز قرمز را می‌گذارد روی میزم و می گوید :فقط هدیه نفهمد!! برای قرارداد ورکشاپ جدید تقدیم تو باد! شاخه ی گل را می گیرم ومی خندم و بو می کنم !می گویم نکنه می خواهی با یک شاخه گل خرم کنی؟قراردادمان همان ۶۰‌به چهل است نیلو! می خندد و می گوید باشه ۶۰‌من ۴۰‌تو.میزنم‌پشت کتفش و می گویم مفت خوووووور... وباهم می خندیم. هنرجوها مشغولند،نیلو آرام می گوید آرش یه چیزی پیش اومده باید باهات صحبت کنم! میگویم بگو می شنوم.چی شده؟ می گوید نه! اینجا نمی شود برویم بیرون . به او می گویم که صبر کند تا هنرجوها بروند همینجا با هم صحبت کنیم.قبول می کند. غروب هنرجوها را تعطیل می کنم و در آموزشگاه را می بندم. جعبه ی سیگارم را در می آورم .میگیرم جلوی نیلو ،یکی بر می‌دارد،برایش فندک‌ می گیرم تا سیگارش را روشن‌کند ،خودم هم یکی روشن می کنم و می گذارم گوشه ی لبم. نیلو بی مقدمه با اولین پکی که به سیگار می زند می گوید : آرش من دوست ندارم اینجا بمونم ،می خوام برم کانادا. می گویم تو که نه اخراج شدی نه تحت تعقیبی نه فعالیت سیاسی ضد حکومت داشتی چجوری می خوای با ویزای توریستی پناهنده بشی !اونجا به جرم فریب دادن افسر کانادا دستگیرت می کنن. ازت مصاحبه می گیرن ،دیپورتت می کنن! می گوید می دونم آرش...فقط یه راه دارم و بعد یک پک دیگر به سیگار می زند و‌سیگار را می فشارد روی زیر سیگاری.. چاره ش اینه که از خودم بدون شال فیلم بگیرم،بفرستم برای تلوزیون های آن طرف. می گویم‌نیلو‌ اینها چطور به‌ذهنت می رسه!به فنا میری دختر... خنده ی تلخی می کند و‌می گوید آرش من دوست دارم برم،اینجا دنیای من نیست،می خوام برم دنبال دوست داشتنیام،می خوام برم پیشرفت کنم! چند وقتیه بایکی چت می کنم،آدم مطمئنیه،خودش وقتی ایران بوده خبرنگار بوده پناهنده شده بخاطر سابقه ی سیاسی ،الان شده چهره ی بین المللی ،همه ی دنیا می شناسنش.اگر ایران می موند یه خبرنگار ساده تو حاشیه بود ،نویسنده ی آواز دلفینارو می گم!با همین مقاله زندگیش عوض می شه! بهم قول داده اگر یه کارایی انجام بدم برنامه ی اقامتمو ردیف می کنه! گفته همه ی خرجش همینه که یه جایی وسط جمعیت شالتو در بیاری و علیه حجاب اجباری اعتراض کنی و یه فیلم کوتاه از خودت بفرستی. می گویم نیلو‌ تا کجا رفتی!!! با هدیه و مامان و بابا صحبت نکردی ؟ می گوید چرا....اما نگفتم می خوام چکار کنم!مسخره م کردن.فکر کردن دارم شوخی می کنم! آرش !!!! بیا بریم توی یکی ازین شلوغیا ،توی جمعیت وقتی من شالمو برمی دارم و سر و صدا می کنم تو فقط فیلم بگیر.کافیه من چند روز بازداشت بشم!کارای اقامتم ردیفه.... می گویم :نیلو یه کم یواشتر ! مگه الکیه!!! گیر میفتیم نیلو،ارشاد در آموزشگاه رو تخته می کنه منو درگیر این دیوونه بازیات نکن... می گوید: آرش توروخدا کمکم کن ،جون هدیه.تو فقط فیلم‌میگیری! آرش توروخدا.... بین‌ِ من و تو خیلی چیزا هست که هدیه نمی دونه‌!!! با این‌جمله ی آخرش قانع می شوم که همراهش بروم ،به او سفارش می کنم که هدیه بو نبرد ،اینجوری زندگی من زیر و رو می شود ...سه شنبه عصر نیلو پیام می دهد.امروز عصر تجمع میدان انقلاب. با هم قرار می گذاریم . عصر می بینمش.خبرنگاری که نیلو با او ارتباط دارد به شکل شبکه ای خبر تجمعات را به نیلو‌می دهد.نیلو می گوید سر شبکه ها و افراد هیچ نام و نشانی ندارند .برای پرتاب اشیا و سنگ پول می دهند،برای سوزاندن بانک و اماکن هم ،برای ناکار کردن مامورها بیشتر . نیلو می گوید آرش من کاری به سیاست ندارم ،فقط می خواهم از این خراب شده بروم! می گویم تو سیاسی فکر نمی کنی اونا برای سیاست اینکارارو می کنن! می رسیم به میدان انقلاب.غالبشان دخترهای کم سن و سالند که روسری هایشان را گرفتند توی دستشان و با جیغ و سرو صدا اعتراض می کنند! دویست نفری هستند!نیلو می گوید آرش ،این خبرنگاره گفت
«ادامه داستان آواز دلفین ها» اگر یه گوشه از تجمعاتم باشی قبوله.نمی خواد حتما وسط شلوغیا باشی! پلیس با بلندگو با معترض ها حرف می زند ،دخترها جیغ می زنند و هوووو می کشند.صدای پلیس توی همهمه گم می شود ! گاز اشک‌آور می زند. اضطراب عجیبی می افتد توی جانم ! جمعیت با فحش و جیغ و روسری هایی که توی دست هایشان می چرخد می روند به سمت زاینده رود و توی خشکی مسیر رود آتش راه می اندازند! با خودم فکر می کنم چند نفر از این معترض ها حال و روز نیلو را دارند!!!! مردم تماشاچی هستند و معترضین را همراهی نمی کنند! نیلو می گوید آرش آماده باش و می رود نزدیک جمعیت،می گویم نیلو بی خیال شو!!نیلو می گوید آرش الان دیگه خیلی دیره ،بگیر!!دوربین موبایلم را روشن می کنم دخترها همدیگر را هل می دهند وبه من می خورند،دستم می لرزد، عده ای مثل من گوشی به دست دارند و فیلم می گیرند!!! نیلو می رود قاطی جمعیت شالش را بر می دارد وفریاد می زند نه به حجاب اجباری ،نه به حکومت آخوندی...چند نفر از معترض ها همراهی اش می کنند و با هم جیغ میکشند .فیلم را ذخیره می کنم و با نیلو از دل جمعیت می زنیم بیرون ،جوری که انگار هیچ ربطی به معترض های کف زاینده رود نداریم. هیچ ربطی! توی اولین فرصت نیلو فیلم را ارسال می کند. تا شب فیلم را ،بی بی سی و اینترنشنال بارگذاری می کنند،ایندیپندنت هم..... نیلو را نشان می دهند!دختر معترض به حجاب اجباری و حکومت آخوندی.. ساعت دوازده شب است،هدیه خوابیده ،نیلوپشت سر هم کامنت و وویس می گذارد،از اتاق خواب می روم بیرون،پیام را باز می کنم، نیلو باگریه می گوید آرش برای خبرنگاره فیلمو ارسال کردم ،همه جا گذاشته اما جواب منو نمیده. بلاکم کرده آرش... برایش می نویسم شاید اشتباه می کنی ،می گوید نه آرش ..... بلاکم کرده..... برایش وویس می فرستم و می گویم مگه نگفتی مطمئنه !!! صبر کن تا فردا... توی دلم به خودم فحش می دهم که چرا با نیلو پریدم که از ترس اینکه هدیه بفهمد مجبور باشم توی این ماجرا کمکش کنم! دختره ی دیوانه.... فکر کن اگر مادر و پدر هدیه بفهمند زندگی ام نابود می شود! نیلو هنوز دارد کامنت می گذارد ! دیگر هیچکدامشان را باز نمی کنم. بر می گردم توی اتاق و می خوابم! صبح با صدای گریه ی هدیه از خواب بیدار می شوم،دارد با پدرش صحبت می کند! سرآسیمه می آید بالای سرم ،خودم را به خواب می زنم ! با گریه می گوید پاشو آرش نیلو.... چشم هایم را می مالم و می نشینم وسط تخت و‌می پرسم نیلو‌چی؟ می گوید فیلم نیلو را همه ی شبکه‌های آن طرف نشان دادند!شالش را برداشته و حرف های بی ربط زده! آرش بیچاره شدیم!پلیس نیلو را شناسایی کرده .... می رویم‌خانه‌ی پدر هدیه! دم در وقتی هدیه باعجله پیاده می شود و‌می رود، صبر می کنم !پیام های نیلو را باز می کنم! کامنت آخرش را می خوانم: «زن كه از سبد آذوقه بيرون مي‌آورد، دلفين‌ها معصومانه اما هنرمندانه سر و بال مي‌جنبانند و سپس به لقمه ی كوچكي قانع مي‌شوند و تن به خيسي استخر زيباي پارك مي‌دهند. با اشاره‌اي ديگر از سوي صاحب لقمه‌هاي از پيش مهيا شده، ناباورانه مي‌بينيم كه از گلوي اين بي‌زبان‌هاي زيبا، صدا‌هايي هماهنگ اما ناهمگون به گوش مي‌رسد. زن جوان مغرور از همراهي دلفين‌ها آواز غريب دلفين‌ها را رهبري مي‌كند، دلفين‌ها بلندتر مي‌خوانند، جمعيت به آوازخواني اين موجودات دلفريب دل مي‌بازد و آسمان جزيره پر مي‌شود از شور و شعف كساني كه هم‌پا و همراه شدن دلفين‌ها با زن جوان را به بزم نشسته‌اند. غافل از آنكه اين كنسرت با تمام زيبايي‌هاي بي‌نظيرش، سمفوني گرسنگي و گردن‌كجي و گدايي و گريه دلفين‌ها بود براي سرابی كه به آن نيازمند بودند و اين سراب بود كه آوازي چنين تلخ را رقم زد تا زن جوان بر آن ببالد و فخرش را به جمعيتي بفروشد.» 🖋️طیبه فرید،مهر ۱۴۰۱
داستان آواز دلفین ها را در بالا بخوانید....
داستان کوتاه «ریشه ها»
«ریشه ها» _مامان... _جونم؟... _مامان سروش زنه یا مرده؟ _سروش کیه ؟ _همونی که باهاش کار می کنی! جا می خورم!!!! _همونی که تو گوشیته! _آهاااا....اون برنامه ست مامان جان.برنامه که آدم نیست! _من می دونم مامان،سروش زنه. _ازکجا می دونی؟ _سروش موهاشو دم اسبی بسته مگه ندیدی؟ موبایل را برمی دارد و انگشتش را می گذارد روی سروش!ببین مامان دیدی سروش زنه!!! توی تخیلاتش محو می شوم!راست می گوید بچه !سروش مویش را دم اسبی بسته. _مامان! _جونم؟ _مامان چرا بابا ریششو کوتاه کرده!!!؟ مگه شما ریش دوس نداشتی؟!هروقت می رفت آرایشگاه ریششو با دست اندازه می گرفتی ؟ چرا گذاشتی بابا ریششو کوتاه کنه؟ _نگران نباش گل من ،زود ریشش در میاد !!!!بخاطر کاری که داشت نمی تونست با ریش بلند بره..... _مامان!!!! _بله؟ _مامان آب و هوای مهدی ترانه ای یعنی چی؟ از سوال آخرش خنده ام می گیرد،ازش می پرسم مامان کی اینو گفته؟ تلفن زنگ‌می خورد. مامان حبیبه است ،زنگ زده امشب زودتر برویم خانه شان. پنج شنبه ها همه ی خواهر و برادرها خراب می شویم سر مامان حبیبه!این هفته عروس جدید هم می آید ،باید زودتر بروم !مامان رودربایستی دارد. برای داداش امیرم عروس آوردیم!مگر دختر به ما می دادند.آنقدر رفتیم‌و‌ آمدیم و چانه زدیم تا بالاخره قبول کردند تنها دخترشان را بدهند به امیر ما. محمد حسین را آماده می کنم و چادرم را می پوشم و سوار ماشین می شوم. می رویم‌ سمت خانه ی مامان حبیبه.محمد حسین روی صندلی عقب خوابش برده. اهالی محل اسم این کوچه را گذاشتند کوچه ی یاس .همه ی همسایه ها توی حیاطشان یاس دارند.از بیشتر دیوار های قدیمی شاخه ی یاس آویز شده و باد یاس ها را کف کوچه پخش وپلا کرده. دم درآب و جارو شده. زنگ می زنم،مامان در را باز می کند .بوی حیاط شسته شده و عطر دیوانه کننده ی یاس مرا می برد به روزهای کودکی ام! بابا شاخه های بلند یاس را می خواباند توی باغچه و به وقتش قلمه می زد توی حلبِ آبی روغن لیکِرما،بعد هم که جان می گرفت می داد به همسایه ها .خدا رحمتش کند. مامان آمده توی بهار خواب و چشمش به من است، می گوید آمدی جانم بقربانت... می بوسمش.محمد حسین را از بغلم می گیرد و می برد توی اتاق که بخواباند . عطر قیمه بادمجان توی خانه پیچیده.