« همسایه»
مرد جوان رفت پایین توی قاب. !توی گرمای تابستان ظل آفتاب! تا گره را باز کرد، شیون زن ها بلند شد.
پارچه را کنار زد،کبود و بی فروغ بود ، صورتش را گذاشت روی خاک وشانه ی چپش را گرفت و شروع کرد به تکان دادن ....
اِسْمَعْ اِفْهَمْ یا محمد فرزند حسین
هَلْ انْتَ عَلَی الْعَهْدِ الَّذِی فَارَقْتَنا عَلَیهِ
مِنْ شَهَادَةِ انْ لٰا إِلٰهَ إِلَّا الله وَحْدَهُ لَا شَریکَ لَهُ ....
گریه ی زن ها بلند تر شد.
با حسرت به پیشانی بلند او نگاه کرد .
_زهی سعادت پیرمرد!همسایه ی شاهچراغ شدی!
دور تا دور قبر را خادم ها با کت های سرمه ای بلند و چوب پر احاطه کرده بودند و چهره ی او را برای آخرین لحظات نگاه می کردند.لحد را گذاشتند.
پیرمرد خادم با حسرتی عمیق ،فقط یک لحظه از دلش، صادقانه گذشته بود!
_چی می شد اگه بین این قابای خاکی یه جایی برای من باز بشه! من اگه بمیرم برم می گردونن لنگرود و توی قبرستون خاکم می کنن.
بعد هم چوب پر را گذاشته بود روی پهنای خیس صورتش!
صدای رگبار چند دقیقه ای قطع شده بود،خادم ها جمع شده بودند توی حرم ،بدن شهدا را می بردند می گذاشتند پایین ایوان آینه ی شاه چراغ.
یکی از خادم ها چوب پر را از جلو صورتش کنار زد ،چشم هایش خیس اشک بود،یکی با صدای لرزان گفت:
آخیی...حاج حسنعلیه پور عیسان و زد زیر گریه.
دو روز بعد با سلام و صلوات رفت خانه ی نو!
پایین سقاخانه !یک جای خوب بین قاب ها!
جوان رفت پایین ،زیر نور خورشید پاییز،نمِ خاک بخار می شد و از قبر می زد بیرون. تا گره کفن را باز کرد، شیون زن ها بلند شد.پارچه را کنار زد،پرِ نور بود، صورتش را گذاشت روی خاک وشانه ی چپش را گرفت و شروع کرد به تکان دادن ....
اِسْمَعْ اِفْهَمْ یا حسنعلی فرزند ......
هَلْ انْتَ عَلَی الْعَهْدِ الَّذِی فَارَقْتَنا عَلَیهِ
مِنْ شَهَادَةِ انْ لٰا إِلٰهَ إِلَّا الله وَحْدَهُ لَا شَریکَ لَهُ ....
گریه ی زن ها بلند تر شد.
آدم ها با حسرت به پیشانی بلندش نگاه می کردند....
یکی از دلش گذشت:
زهی سعادت پیرمرد با شهادت رفتی و همسایه ی شاه چراغ شدی!!!!
توی قبر نفس عمیقی کشید و لبخندی آمد روی لبش!
با خودش گفت:الهی شکر که نمردم آقاجون! اگر مرده بودم برم می گردوندن لنگرودو توی قبرستون خاکم می کردند.....
طیبه فرید ،آذرماه ۱۴۰۱
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
ای نفس صبحدم گر نهی آنجا قدم
خسته دلم را بجو، در شکن موی دوست
جان بفشانم زشوق، در ره بادصبا
گر برساند به ما، صبح دمی بوی دوست
“امیرخسرو دهلوی”
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«عمارت صحرایی»
تلگراف می زنم و زمان می گیرم برای یک گعده ی علمی ! هرچند وی از صاحب منصبان وچهره های ماندگار بلاد فارس است اما خویشتن را نمی گیرد و کلاس حوالتمان نمی کند.با ساده ترین لغات می گوید: اگر خواستید بیایید،عیب و علتی ندارد! طبقه ی فوقانی عمارت ما محل استقرار حاکمیت ماست.خواستید بگویید بقیه دوستان هم بیایند.
با یکی از اهالی قلم از نسوان که از قضا با استادِ قلم آشنایی قدیمی دارد می رویم .ساعت سه و نیم می رسیم به درِ عمارت صحرایی ،بنای جمع و جوریست .به پیکار آیفون می رویم و طولی نمی کشد که در عمارت باز می شود!استاد سخن شناس صاحب قلم قدم رنجه نـُموده وخویش با پای پیاده تا درِ سرا آمده اند.مرکب سفید و راهوار استاد در حیاط پارک است و ایشان با ردای چارخانه ی تکراری که پیشتر در گعده های اهل قلم خانه ی ادبیات انقلاب بر تن کرده بودو با گیوه ی صورتی مارا هدایت می کنند به سرای سلطانی در طبقه ی فوقانی.چادر های گلدار روی نرده های طبقه ی پایین عمارت، حاکی از اینست که متعلقات و مخدرات در حین خروج از اندرونی به بیرونی حجاب شرعی به سر می کنند!
این نیز از برکات عمارات چند طبقه ی روبرو و مشرف به ارگ استاد است که کاربری عنصر حیاط و بیرونی را پیچیده و دلنچسب نموده است!
بالاخره پس از طی مسافتی می رسیم به امارت دیوانی ،که از هر طرف درختان ادبش سر به هم آورده و کتاب بر شاخه هایش ابراز وجود می کند!
استاد ساعت ها در این مقام جلوس نموده و تفکر کرده و قلم زده و متون را زیر و رو کرده و نگاشته!
دور تا دور امارت دیوانی کتاب است وکتاب...آن هم کتاب هایی یکی از یکی قطورتر...
در میان بوستان سر سبز عمارت نام آشنای کتیبه ی ژنرال و لوحه ی قطور متولد قصرالدشت نظرم را جلب می کند!این کمترین پیشتر نام این مکتوبات را شنیده و می شناسم.به قلم سلطان عمارت است.
دور میز اعیانی استادمی نشینیم و ایشان نزول اجلال فرموده و شروع می کند به بیان مقدمات نغز ،همراهم را از مزاحمت خارج نموده و می گذارم روی حالت طیاره!و صدای استاد را ضبط و ثبت می نمایم.
سلطان قلم بی ادعا و سخاوتمندانه نکات نغزی را می گوید.وی کاتبی تمام عیار است.ریزبین و دقیق....هیچ اتفاقی از پیش دیدگان همایونی اش هدر نمی رود.گاهی نقدی را که می خواهد به لهجه ی صراحت بیان کند با هیجان کمرنگی در خور سلاطین قلم می خندد و بیان می کند!توی گعده ها ی خانه ادبیات نیز چنین می نمود!و این از کشفیات این کمترینست.
انگورهای یاقوت فام توی قدح میوه ی روی میز نظرم را جلب می کند!استاد چای می ریزد و تعارف می کند و خویشتن نیز حبه ی قندی را از قندانی که نقش لیلی و مجنون فرنگی بر آن نقش بسته بر می دارد و نصف می کند و چایش را می خورد!شاگرد قدیمی استاد نیز قند را نصفه می خورد!و این کمترین خویش را مخاطب قرار می دهم و بی صدا می گویم جل الخالق ،چه چیزها!!!!!
در حیرت چایم را بدون قند می نوشم و اُمهات و رئوس مطالب را به رشته ی تحریر در می آورم!خصوصا دمپایی همایونی صورتی استاد قلم را...
زمان عجول است!توی یک چشم بر هم زدن می گذرد!از نقد شخصیت های فرهنگی و رجالی که به ناحق پشت میز دیوانی نشسته اند تا زاویه ی دید سوم شخص محدود مقهور مفلوک......
خورشید غروب کرده و روز به پایان خویش نزدیک می شود .
از استاد و عمارت خداحافظی می کنیم ،وی متواضعانه تا دم در ارگ مشایعتمان نموده و ما را به خدا می سپارد.....
و این کمترین خاطره ی آن عصر پاییزی و آن عمارت دیوانی را به دست توانمند الفاظ می سپارم باشد که رستگار شوم.
🖋️ طیبه ی فرید
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«پاییز خونی»
وایسا ببینم چرا اینقدر زود!!!
داری میری؟باورم نمیشه....
من اصلا نفهمیدم چجوری گذشتی !
ولی چرا !!!
اونقدر توی اتفاقات غرق بودیم که حواسمون بهت نبود.
خونی گذشتی...
پر حادثه....
عزیزم!
کاش قدمت سبک باشه و پشت سرت یه برف سنگین بزنه.
کاش تو آخرین پاییزی باشی که اینجوری می گذره....
به اونی که بدون اجازه ش برگای درختا نمی ریزه و فصلا عوض نمیشه بگو ما منتظر دیدن قسمتای قشنگ قصه ایم.
بگو به یادش نارنگی پوست می کَنیم و انار دون می کنیم.
بهش بگو ما به این حجم از دلتنگی عادت نداریم.
دنیا با همه ی داشته هاش بدون تو فقط یه تراکنش ناموفقه...نخواه اینجوری بگذره.
برو عزیزم!
دست خدا به همراهت.
🖋️طیبه فرید
آخرین نوشته ی پاییز ۱۴۰۱
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا نورالله الذی یهتدی به المهتدون و یفرج به عن المومنین....
یلداتون امام زمانی.☘
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«کریدور بهشت»
توی ایوانِ شاه چراغ جوانک از درد چنبره زده بود توی خودش و در حالی که مچ پاهایش به هم بسته شده بود روی زمین غلت می زد . به دنده ی چپ که بر می گشت انگار دردش کم تر می شد.به خیال خودش رافضی کُشی کرده بود وحالا در صف انتظار بهشت بود.
اگر در رواق بسته نشده بود ،اگر تیر نخورده بود، می توانست شیعه های بیشتری بکشد و فضیلت بیشتری کسب کند .اما با همین اوصاف هم عملیات با موفقیت انجام شده بود .باید نسل شیعه ها را از زمین خدا پاک کرد تا جایش نسل مجاهدان و فرزندان خلافت اسلامی روی زمین را پر کنند.او قهرمان بود !همه شان را کشته بود ،همه ی آدم هایی که توی مسیرش بودند ،آنها که پشت اسپلیت پناه گرفته بودند.کودک ،زن ،پیر ،جوان....
تا چند دقیقه ی دیگر همه چیز تمام می شد و شام را با قاشق وچنگالی که قبل از عملیات توی جیبش گذاشته بود ،در کنار رسول خدا توی بهشت می خورد ، کمی بعد آوازه ی عملیات موفقیت آمیز خلافت اسلامی گوش فلک را کر می کرد.سرش داشت گیج می رفت و نفسش داشت بند می آمد،چشم هایش بی اختیار روی هم می رفت .
خوابش برد،جوری که انگار هیچوقت بیدار نبوده.با صدای افتادن قاشق وچنگال توی جیبش از خواب پرید!!!!
خودش را توی کریدوری دید که یک سرش به نور و یک سرش به تاریکی مطلق منتهی می شد. او هر لحظه داشت به تاریکی نزدیکتر می شد!انگار کشیده می شد به پایین .
آدم هایی که تیربارانشان کرده بود آمده بودند توی کریدور ،همانهایی که تا چند دقیقه قبل قلبهایشان تند تند می زد و از ترس کنج حرم خودشان را پنهان کرده بودند و او با اعتقاد تمام همه را به رگبار بسته بود .داشت دنبال وعده هایی می گشت که موقع بیعت، خلیفه به او داده بود.
آدم ها داشتند به سمت نور بالا می رفتند ،و او هر لحظه توی تاریکی فرو می رفت ،هر چه پایین تر می رفت تراکم ظلمت بیشتر می شد ،تاریکی رفته بود توی جانش ،توی حلقش توی چشم هایش ،توی سرش،توی قلبش .حس می کرد دارد به مرزهای عدم و حتی قبلتر از آن نزدیک می شود !کثیف بود ومتعفن ،عین دستمال مچاله ی سیاهی ،که تمام لکه ها و غبارهای یک شهر را با او پاک کرده باشند.
وقتی رسیده بود به ته باتلاق تاریکی ، اسم سبحان کُمرونی تیتر اول خبرهای دنیا شده بود!!!
🖋️طیبه فرید
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«درباره ی چادرش»
قرار بود اولین برف خدا که بیاید همه چیز تمام شده باشد.
نمی دانم چطور حساب کرده بودند که به این تحلیل رسیدند !اما حساب و کتابشان از جنس صبحانه در بغداد ،ناهار در اهواز و شام در تهران بود و تصورشان از خاک وطن ،شهر هرت!
قرار بود اولین برف که بیاید بنشیند روی سلسله ی موی پریشانشان !این حرف ها وقتی به ذهنشان رسید که داشتند توی راهبندانی که وسط خیابان درست کرده بودند دل می دادند و قلوه می گرفتند!!!!
گفتگویشان از جنس هفتاد به یک بود !با مشت و سنگ و تیزی.تجربه نشان می دهد این قماش قدرت داشته باشد از سیاهی، رویِ ادبیات چاله میدانی را سفید می کند وقتی مردها را کف خیابان لخت می کنند!فرقی ندارد که دراویش ریاکار باشند یا انجمن پادشاهی!بی ریشه ها در بی ریشگی هم سلکند !
وقتی جلو در بهشت شهدای کف خیابان صفاًصفا ایستاده بودند ، مادر عالم چادرش را تکاند، برف ها ریختند روی سر شهر!برف های روی سیاهی چادرش آمده بود کثیفی های دوماه را بشوید و ببرد.
عطر فاطمیه که توی کوچه و خیابان پیچید رفته بودند توی دخمه هایشان....
همه چیز برگشته بود سر جای خودش بود.
🖋️طیبه فرید
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«دوشنبه های بارانی»
آخرین باری که دیدمت دوشنبه بود و باران می بارید .با خنده رفتی..
با خانم جان برایت آش پشت پا درست کردیم و ریختیم توی کاسه های کشمیری و گلسرخی، بردیم در خانه ی همسایهها.
کاسه ی کشمیری !
کاسه ی گلسرخی.....
یادت هست چقدر به این کاسه ها حساس بود که لب پر نشوند!سال به سال فقط از توی بوفه می آوردشان بیرون و غبارشان را با دستمال یزدی می گرفت و دوباره می گذاشتشان سر جایش.
روزی که تو رفتی،آش پشت پایت را ریخت توی همان کاسه ها و داد به همسایه ها. بی سابقه بود!
من از این شکلی دل کندنش ترسیدم.....
کاسه ی گلسرخی بی کعبش را، خاص تر تزیین کرد و خودش برد در خانه ی بهجت خانم اینها!
می گفت وصله یِ تنِ ما توی خانه ی بهجت خانم است، لیلا ابرو کمانی ترین دختر بهجت خانم ! وصله ی تن ما!
خانم، باکمالات.... توی چادر سیاه مثل ماه شب چارده می تابید!
آخرین باری که دیدمت دوشنبه بود! داشت باران می بارید.
عکس امام را زده بودی روی سینه ات.
کوله پشتی ات را برداشتی و ما تا مسجد همراهت آمدیم، سوار اتوبوس که شدی، باران داشت بند می آمد، خانم جان حس دل کندن داشت، من هم! اما باران زودتر از همه از تو دل کند وقتی اتوبوس از انتهای خیابان داشت محو می شد...
بند آمده بود.
جزیره ی مجنون آخرین جایی بود که تو را دیده بودند.
خبر نیامدنت که رسید خانم جان نه گریه کرد و نه حرفی زد!
فقط اُترج ها را از سر شاخه های درخت چید و مربا درست کرد.
برای تو....
تو هیچوقت برنگشتی. بهجت خانم اینها ازین محل رفتند و لیلا عروسی کرد.
خانم جان فراموشی گرفت، اما تو را هیچوقت فراموش نکرد!
زمستان امسال خانم جان نیست که برایت مربا درست کند.
دوشنبه است! دارد باران می بارد...
اترج ها سر شاخه ها سنگینی می کند،همه را می چینم و می دهم واحد انفاق مسجد. یکی اش را می گذارم روی طاقچه کنار عکست!
شب خواب می بینم خانم جان دارد مربای اترج درست می کند و می ریزد توی کاسه های گلسرخی و تو می بری برای همسایه هایتان توی بهشت.
دوروز بعد یک شیشه مربا از مسجد برایم می آورند.
رویش نوشته شادی روح مادر شهید حسینی و فرزند شهیدش صلوات.
طیبه فرید /دی ۱۴٠۱
تقدیم به روح پاک امام، مادران وشهدای مفقودالاثر
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
وخدا جای خالی او را با شهادت پر کرد......
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«ماهی چشم هایت»
می خواستم از« تو» بنویسم، قلمم را که برداشتم خطوطِ کرسی، شده بود کوچه های شیب دار قنات مَلِک که واژه ها رویش سُر می خوردند و می آمدند پایین! درست همانجا که تو با کفش های لاستیکی پینه شده ات ایستاده بودی! پایین کوچه ی شیب داری که پر از درخت های گردو بود! خندیدی و کودکانه دویدی و کلمات روی شیب کرسی به گرد راهت نرسیدند!
وقتی برگشتی شاخه ی درخت های بالا دست بجای برگ گیلاس داده بود. جوان شده بودی، همه چیز انگار برایت کوچک شده بود! کفش های پینه شده ی کودکی ات، لباس هایت، کوچه های شیب دار و باغ های گردو وحتی قناتِ ملک!!!
وقتی بر می گشتی، خطوط کرسی به موازات تو صاف می شدند و می شد روی این خطوط آرام از دکمه های پیراهن جدید تو نوشت! پیراهنی که پر بود از طرح و نقش های اسلیمی خمینی....
و آدم های دلتنگ روستا، پیرمردها و پیرزن ها آنقدر محو ماهی چشم هایت شده بودند که یادشان رفته بود بگویند چقدر این لباس بتو می آید!!!!
می خواستم از «تو» بنویسم اما توی چشم بر هم زدنی دوباره رفته بودی. تمام کوچه پس کوچه های روستا را گشتم، به جز عطر زیتون حلب و دکمه های پیراهنت چیزی ندیدم!
دکمه های پیراهنت!!!!!!
ردشان را گرفتم ساعت از یک نیمه شب گذشته بود!
شاید چند دقیقه....
رسیده بودی به خطوط کرسی منطقه ی سبز بغداد! خطوط بی قراری که جای نوشتن نبود. کلمات، رویش منبسط می شدند و متلاشی می شدند و محو می شدند و......
توی قنات داشت باران می بارید! ایستاده بودی پایین شیب کوچه!
پیر مردها و پیرزن های روستا آنقدر محو ماهی چشم هایت شده بودند که یادشان رفت بگویند دیشب همه جای منطقه سبز بغداد عطر گردو و زیتون پیچیده بود!
طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«مثل عود»
پیرزن عبا راروی سرش انداخت و بند پوشیه را بست!
کفش هایش را پوشید و آرام آرام عرض حیاط خاکی را طی کرد تا رسید به در چوبی،دلشوره داشت.عُبید دم در منتظرش بود.
خبر زود در شهر پیچیده بود!انگار کسی آمده ،مثل اینکه خبرهایی آورده !
دلش مثل سیر و سرکه می جوشید.در را باز کرد و پا به پای پسرک بااضطراب و تشویش کوچه ی تنگ را پشت سر گذاشت،حواسش به قیافه ی عابر ها نبود ،دستش را به دیوار می گرفت که نیفتد، سر انگشت هایش روی دیوار های خشن ساییده میشد .توی دلش می گفت:کاش خبرهای خوب آورده باشد.مردم از دلتنگی !
دلم برای قدو بالایشان تنگ شده .هیچ کسی مثل من این همه آقازاده، توی خانه اش نداشته!پسرهای نازنینم.قربان شکل و شمایلتان بروم.
ازوقتی رفتند غبار غم پاشیدند توی این شهر وخانه.رسید به کانون همهمه!
چشمش افتاد به گنبد.پایش را که گذاشت توی مسجد جعیت با دیدن هیبت رشید پیرزن و شمایل عبید با احترام راه را باز کردند.چشم های پیرزن به
صورت آفتاب سوخته ی بشیر افتاد.
چشم های خسته ی بشیر در نگاه پیرزن قفل شد،کسی از بین جمعیت گفت :او مادر عباس است !
بیچاره بشیر!
آرزو می کرد کاش پیش ازینها مرده بود وکارش به اینجا نمیرسید!
چشم از پیرزن گرفت و رو به جمعیت کرد و بالحنی مضطرب گفت :
مردم! یوسف را برادران ناخلفش سربریدند،حتی لباسی هم ازو باقی نگذاشتند... به یعقوب بگویید دیگر چشم انتظار نماند.
اشک در چشم های بشیر حلقه زد ،با آستین رداشک را روی صورتش پاک کرد و دوباره چشمش به چشم های پیرزن گره خورد!
پیرزن با اضطراب پرسید
از حسین خبری داری؟
بشیر گفت:
همه ی فرزندانت شهید شدند!
پیرزن این بار انگار اصلا چیزی نشنیده باشد دوباره پرسید:
از حسین ،از حسین خبری داری؟
بشیر گفت :
یوسف را سر بریدند...
نهر آب پهنای کویر صورت پیرزن را پر کرده بود !عباس رسیده بود کنار نهر!
تصویرش افتاده بود توی آب!
پیرزن برگشت !
الف قامت او دال و همه هستی او در کف گودال و......
من دیگر حسین را نمی بینم!
من دیگر چشم هایش را نمی بینم!
خنده هایش را،صدایش را نمی شنوم!
من دیگر حسین را نمی بینم!
همه ی زندگی ام فدای او...
بوی دود اسپند و عود حسینیه را پر کرده بود ،پرچم های یا حسین یا عباس به اهتزاز درآمده بود ،با اشاره ی بشیر سینه زن ها کوچه باز کردند!
بشیر باصورت آفتاب سوخته شروع کرد به خواندن...
ای اهل حرم میر و علمدار نیامد
علمدار نیامد ،علمدار نیامد....
مادر عباس آمده بود..با دل سوخته،عین عود سیب که خاکستر شده باشد!
طیبه فرید
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
گفت دقت کردی داریم وسط امکانات زندگی می کنیم؟
نگاهم چرخید روی وسایل خونه!
ادامه داد مثلا ممکنه سال دیگه این وقتا نباشم، نباشی....
ممکنه توی یه عالم دیگه و یه زندگی دیگه باشیم.....
ممکنه اون چیزی که ازش می ترسیدیم برخلاف تصورمون خیلی هم قشنگ باشه....
ممکنه....
اون داشت هنوز حرف می زد و من داشتم توی ذهنم به تفاوت امکانات از نظر اون و خودم فکر می کردم!
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
ما را کبوترانه وفادار کرده است
آزاد کرده است و گرفتار کرده است
بامت بلند باد که دلتنگیت مرا
از هر چه هست غیر تو بیزار کرده است
خوشبخت آن دلی که گناه نکرده را
در پیشگاه لطف تو اقرار کرده است
تنها گناه ما طمع بخشش تو بود
ما را کرامت تو گنه کار کرده است
چون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زیر
قربان آن گلی که مرا خوار کرده است
فاضل نظری
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«جغرافیای دیوانگان»
دفتر مرکزی مجله توی خیابان نیکلا آپر بود، منطقه ی یازده پاریس. نیکلاس آپر مخترع کنسرو بود و دولت فرانسه با ایده ی کنسرواسیون او مواد غذایی سالم را به دست سربازهای گرسنه فرانسوی در جبهه می رساند.
نیکلا کشف کرده بود که مواد غذایی را اگر داخل شیشه بریزد و درش را چوب پنبه بگذارد و توی آب بجوشاند هوایش خارج می شود و غذا تامدت ها فاسد نمی شود!!!
چهارشنبه ها، شماره ی جدید مجله شارلی ابدو از تنور
داغ دفتر مرکزی واقع در خیابان نیکلا آپر می آمد بیرون و می رفت روی دکه های روزنامه فروشی پاریس وحومه و البته صفحات مجازی. با رویکردی انتقادی و ضد نژادپرستی با زبان فکاهی .
راستش بعضی از مرض ها توی خون آدم هاست، خون های آلوده. کافی است یکی دو ساعت توی دفتر مرکز توی آرشیو مجلات شارلی ابدو بچرخی تا ببینی رنگین پوست ها، مسیحی ها و مسلمانان قسمت تاریک دنیای سفید ها بودند!!!! و زمانی که آرشیو مجلات اوت 2016را زیر رو رو می کنی بفهمی خون های آلوده همچنان توی رگ های شارلی ابدو جریان دارد! وقتی که تن قربانیان زلزله ی ایتالیا را پس از تشبیه به پاستا و لازانیای آغشته به سس قرمز خون روی جلد شارلی ابدو به دندان فکاهی کشید.
بگذریم که شارلی ابدو در مسیر مبارزه با نژاد انسان به قربانیان روس سانحه ی هوایی صحرای سینا هم رحم نکرد و در مسیر کنسرواسیونِ خوراک فکری برای سربازهایش، با ماندگاری بالا، دست به هتک مریم مقدس و عیسی مسیح و کشیش و پاپ و پیغمبر و آیت الله زد!!
کنسروهای خوراکی از بیخ و بن فاسد!!! پر از آزادی ستیزی و وهن انسان ها و هتک آنچه خدا مقدس می شمارد صادره از جغرافیای شارلی.
کنسروهای که مردم دنیا صدای خارج شدن هوایش را می شنوند خوراک مسموم سربازان شارلیست. و شاید خیلی دور نباشد آنروزی که تیتر اول خبرگزاری ها و جراید بشود
«سربازان فرانسوی شارلی ابدو بر اثر مسمومیت کنسروهایشان، حین جنگ مردند»!!!!
و تن نیکلاس از این همه دیوانگی ساکنان دفتر مرکزی خیابان نیکلا آپر توی قبر بلرزد.
کنسروهای شارلی آماده ی عرضه اند!
چهارشنبه ها روی دکه ها و صفحات مجازی........
به قلم طیبه فرید
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«به تو بستگی دارد»
شنیدم شما سفارش کردید کسی که عمل خالص خودش را به سوی خدا بفرستد خدا بهترین مصلحت ها را برایش فرو می فرستد!
توی زندگی ام بین کاغذ ها و کتاب ها و نوشته هایم گشتم و زیر و رو کردم! چرا دروغ!!!!! هیچی نداشتم! حتی توی محبت هایم به شما!! آن ها هم شیشه خورده دارد.
عیار عمل خالص کجا و این زندگی قاطی شده ی با شرک کجا. تنها راهی که به ذهنم رسید این بود که بیایم عین بچه ای که توی شلوغی به چادر مادرش می چسبد، چادرتان را بگیرم!
تو عین کلمه ی اخلاصی و مادرها بچه هایشان را هر قدر سُفله دور نمی اندازند. چادرت را می گیرم و می گویم خدایا! بیاااا
این عمل من است. من جز مادرم و چادرش عمل خالصی ندارم.
می بینی همه چیز به تو بستگی دارد.
تو رضایت بدهی، خدا نه نمی گوید! از بس دل نازک است..... بیا و عهده دار بی دست و پایی من باش، بگذار چادر تو عمل خالص من باشد،تا مصلحت هایی که خدا فرو می ریزد روی سرم بهترین ها باشد.
الهی بفاطمة.......
طیبه فرید
با اقتباس از حدیث شریف (مَنْ أَصْعَدَ إِلَي اللَّهِ خَالِصَ عِبَادَتِهِ أَهْبَطَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ لَهُ أَفْضَلَ مَصْلَحَتِه.)
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link