eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
896 دنبال‌کننده
426 عکس
70 ویدیو
1 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
«با خون دل نوشتم»
«با خون دل نوشتم» متلاطم بود، نان شبش را بخاطر ارادتش بریده بودند! از وقتی معلوم شده بود کدام طرفیست. آمده بود پیش امام و سر گلایه را باز کرده بود. گفتم امام! چه عبارت پر حسرتی! آدمی یاد نداشته هایش می افتد! نداشته ای که اگر می داشتش زندگی اش زیر و رو می شد! به خدا وقتی این ها را می شنوی توی دلت می گویی چرا حالا بدنیا آمده ام؟! چرا اینجا؟! چرا هر چه می خواهم همه چیزم را فدای او کنم آب از آب تکان نمی خورد! چرا برایشان نمی میرم و تمام نمی شوم؟! عجب زیست بی خاصیتی وقتی هیچ چیزت برای او نیست!!!! گفتم امام!!! آمد جلوی او که جانم فدای تک تک نفس هایش باد ایستاد و با دلخوری گفت: «آقاجان! من را به جرم محبت شما از کار بی کار کرده اند، الان مدتیست حقوق ندارم! تقاضا می کنم وساطت کنید، با خلیفه حرف بزنید و قانعش کنید به من ظلم نکند!!!! من را از نان خوردن نیندازد!» پیش خودتان نگویید عجب آدم بی معرفتی بود! مگر برق چشم های امام هادی را ندیده بود! بینی کشیده و مهتاب صورت گندمی اش را وقتی می خندید!؟ همه ی سرمایه ی عالم در مقابلش نشسته بود، با این همه نگران چه بود؟ مگر نمی دانست آسمان به احترام قد و بالای متعادل او روی سر زمین سنگینی نمی کند؟ مگر نمی دانست ابرها با اجازه ی او می بارند و شب و روز به اشاره ی چشم هایش سپری می شوند!!!!!! انگار نمی دانست! انگار یکبار هم به گوشش نخورده بود: آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند آیا شود که گوشه ی چشمی به ما کنند که بعد با یقین نتیجه بگیرد که: دردم نهفته به ز طبیبان مدعی باشد که از خزانه ی غیبش دوا کنند حافظ کجا بود!!!!!! امام لبخندی زد و گفت: نگران نباش حق تو را می دهد و خدا می داند آن لحظه پشت حروف و کلمات، زیر بار آهنگ غریبانه ی کلامش داشت می شکست! به شب نرسیده فرستادگان متوکل پاشنه ی در خانه اش را از جا در آورده بودند، که بیا خلیفه سراغت را می گیرد!!! با عجله خودش را رساند به بارگاه خلیفه! متوکل با خنده آمد به استقبالش و گفت: من بیاد تو نبودم، تو چرا یادی از من نکردی؟! شاید در این دستگاه حساب و کتابی نداری که یادی از من نمی کنی!!! ومرد بلافاصله گفته بود نانش را بریده اند!!!! متوکل هم دستور داد دوبرابر مقرری ماهیانه اش، حقوق دریافت کند و تمام! تصور کرده بود امام وساطت کرده و متوکل را قانع کرده! او مصداق واقعی آرزوهای من و شما رادیده بودو نشناخته بود!او نمی دانست دل حتی اگر دل متوکل باشد متعلق به خداست، ملک خداست و خدا قدرت تصرف در دل های سیاه و سفید را در اراده ی امام جاری کرده! او حتی نمی دانست خلیفه و تمام خدم و حشمش ریزه خور خوان امامند. فاصله ها آدم را بیچاره می کند!آه از این بحران عمیق! خدایا! چرا حالا؟ چرا اینقدر دیر! آنقدر فاصله ها زیاد بود، آنقدر جماعت ولی نشناس شده بودند، که در حالی که بین مردم نفس می کشید زیارت جامعه را نوشت! انگار نگران ما بود داشت می دید که فاصله ها آدم را بیچاره می کند... روحی فداک. طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
: "رغم كل شيء نقولهُ أو نكتبهُ يبقى في القلب أشياء أكبر من أن تقال" به رغمِ هر آنچه که می‌گوییم یا می‌نویسیم در قلبمان چیزهایی باقی می‌مانند که بزرگتر از آن هستند که گفته شوند... محمود درویش دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
شهر در خواب فرو رفت و شب از نیمه گذشت آن که در خواب نشد چشم من و یاد تو بود... دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«مراحل» حال عاشق دیدنیست! کسی که سال ها با ابوذر مانوس بوده و حالا چشمانش علی را دیده !!! بی شک چشمی که علی را دیده باشد از ابوذر عبور می کند. ابوذری که از خودش عبور کرد و در علی محو شد. خواهی نخواهی گذر آدمی اگر به ابوذر افتاد، عاقبت به علی می رسد.... دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«خاطراتِ عاطرات»
«معطرجات» استاد خوش ذوقی دارم، می گفت آدم ها بو دارند! منظورش عطر و ادوکلن و این ها نبود،منظورش یک عطر ماندگار تر و بهتر بود.می گفت کمی بهشان فکر کنی با بینی دلت می توانی بفهمی عطر متفاوتی دارند. راست می گفت!حافظ هم توی شعرهایش ازین حرف ها زده! «من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم!!!!» حافظ حتی با خاطرات آدم ها عطر بازی می کرده! من خودم دیدم یکنفر بود که بوی کاغذهای کاهی کتاب فارسی چهارم دبستان دهه ی شصت می داد،بوی نم روی علف جنگل های گیلان ،توی شعر باز باران.... دوست داشتم ورقش بزنم و صفحاتش را بو کنم. خوش به حال گلچین گیلانی که می توانست بوها را بنویسد. یکی دیگر بوی عود سیب و دارچین می داد،حتی دودش هم پیدا بود،وسوختن وکوچک شدنش، داغی خاکستر های تازه ای که از سوختنش ریخته بود پایین عود سوز هم پیدا بود،یکبار بهشان دست زدم،دستم سوخت... یکی که آدم مقدسی بود، بوی عطر گلاب و زعفران حلوای خانم جان رامی داد که با سلام و صلوات پخته بود،شیرین بود و دلپذیر...از بوییدنش سیر نمی شدی حتی با نان سنگک! بعضی ها هم قربان نبودنشان،اصلا نباید به بویشان فکر کرد،از بس مایه رنج و عذابند،تعدادشان خیلی چشم گیر نیست! بگذریم که بوها را نمی شود ندیده گرفت و بوی بد در اقلیت است و اصلا وسط عطر باران و عود و گلاب و زعفران آدم ازین حرف ها نمی زند! نیک استادمان می گفت: دل، آدمِ با تجربه و معقول و وزینیست، دست کم نگیریدش. آدم بودن دل را ببینید تا کارایی هایش را نشانتان بدهد. آن وقت به جز بوی آدم ها صدایشان را هم می شنوید! نه صدایی که از چیده شدن اصوات حروف است، صدایی که می گفت رساتر از این حرف ها بود، آدم های کر هم می توانستند بشنوند!و نه فقط صدای آدم ها را، حتی صدای اشیا و محیط را.... صدای پچ پج گلدان های شمعدانی لب حوض، گردش ماهی ها،روشنی،من،گل،آب..... صدای باران و عود و حلوای خانم جان را. صدای آویشن خشک توی شیشه، داخل کمد را. صدای قاب های روی دیوار را. صدای لباس های مرطوب و لرزان روی رخت آویزرا. صدای آخرین کلمه های این متن را.... اینکه دل چه آدم پیچیده ایست!!! طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«قهرمانان هنگ مرزی» به قلم طیبه فرید
«قهرمانان هنگ مرزی» _سرجوخه، سرجوخه!!!!! _چه خبره شهریاری؟ _قربان متفقین از نوار مرزی عبور کردند و کلبه ی چوبی رو هم پشت سر گذاشتند و الان به پل آهنی نزدیک شدند، چی دستور می دید؟ سرجوخه مثل فنر از جا پرید و با شهریاری چشم در چشم شد، خودش را رساند به تلفن و با عجله شروع کرد به گرفتن شماره ی مرکز! اول تبریز و بعد تهران! بناگوش سرجوخه پشت تلفن هر لحظه قرمز و قرمزتر می شد! طولی نکشید که با عصبانیت گوشی را کوبید روی میز. صدای ضعیفی از پشت تلفن شنیده می شد: «سرجوخه ملک محمدی، هنگ مرزی جلفا را بدون مقاومت تسلیم ارتش شوروی نموده و سریعا پادگان را ترک کنید». بی توجه گوشی تلفن را روی میز رها کرد و رفت بیرون، هوای خنک سحر سوم شهریور که به صورتش خورد حالش جا آمد.نور ماه در بستر آرام ارس مثل آینه منعکس شده بود. تصورش سخت بود! لبخند موذیانه سربازان ارتش سرخ و هنگ مرزیِ خالی از افسران و سربازان ایرانی توی ذهنش داشت جولان می داد. این ننگ در باورش نمی گنجید، اینکه وقتی متفقین از پل آهنی عبور کنند، پادگان خالی باشد و زاغه مهمات به تصرف دشمن در بیاید و پایشان برسد به تبریز، کوچه باغ های تبریز! زیر چکمه های دشمن! سربازها را صدا زد، شهریاری و یکنفر دیگر را... _آقایون، ارتش شوروی قصد اشغال کشور رو داره، این اشغال یعنی غارت تبریز، غارت تهران، یعنی ناموس من، ناموس شما... از بالا دستور دادند عقب نشینی کنید! ولی من می خواهم بمانم. شما هم مختارید که بمانید و تا آخرین گلوله ای که دارید بجنگید و یااینکه بروید و زنده بمانید! لحظات نفس گیری بود، انتخاب مرگِ باشرف یا زندگی جلو چشم نیروهای اشغالگر متفقین! هر دو سرباز، بی درنگ با سرجوخه هم قسم شدند که تا آخر خط همراهش بمانند. صدای تیربار و شلیک گلوله لحظه ای در مرز جلفا قطع نمی شد. دو سه روز بعد به جز صدای خروش ارس هیچ صدایی به گوش نمی رسید..... فرمانده روس رسیده بود این طرف پل آهنی! اجساد ملک محمدی و دو سرباز روی زمین افتاده بود! چشم های آبی افسر روس که به آن سه نفر افتاد حیرت زده شد. لشکر سه نفره یک ارتش مسلح را سه شبانه روز پشت پل آهنی معطل کرده بود! دستی به سیبیل های طلایی اش کشید و کمی پیچ و تابشان داد! حس می کرد چقدر در این خاک بیگانه است!افسر روس دست برد از سر شانه اش یکی از درجه هایش را کند و در مقابل چشم های متعجب سربازان ارتش سرخ گذاشت روی سینه ی سرجوخه ی ایرانی! و بعد به او ادای احترام کرد و دستور داد آنها را به روش مسلمان ها به خاک بسپارند. و سرجوخه ملک محمدی و آن دو سرباز وطن برای همیشه در کنار ارس خروشان ماندگار شدند. طیبه فرید تقدیم به شهدای مظلوم هنگ مرزی جلفا دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
وباران پایان پریشانی ابرهاست🌹 دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«داستان خدا» چه ماجرای شگفتی!!!! آنقدر قصه اش را برایمان گفته اند که به شنیدنش عادت کرده ایم! بی آن که ابعاد لایتناهی اش را تصور کرده باشیم. بی آنکه رابطه ی خودمان را با عظمت آن داستان پیدا کرده باشیم. خدا در آن داستان دارد با ما سخن می گوید! عجیب است! یک لحظه شکافته شدن آن دیواری که از قضا در داشت، برای هدایت ابدی بشر کافیست! خدا برای تولد او روشی خارق العاده را برگزید ، و او نخست از بطن مادر و بعد از دل خانه ی کعبه متولد شد! وچه کسی می تواند وجه عاشقانه ی اینگونه متولد شدن را دریابد؟ دیوار خانه در داشت اما شکافت!!!! وبگذریم که کمتر می گویند بعد از ورود مادرش از شکاف، کلید خانه، در قفل کارگر نبود و آنجا فقط خدا بود و علی بود ودیگر هیچ نبود!!! مزه ی این داستان عاشقانه را سلمان می فهمد و صعصعه ابن صوحان که هر وقت نامش را هجی می کنم دهانم شیرین می شود! اینکه با گذشت سالیانی اما هیچ ملاتی نمی تواند جای آن شکاف را پر کند و هربار که پر می شود دوباره می شکافد، این ماجرا را ابوذر می فهمد و آن شاعر مجنونی که با شنیدنش آرزو کرده بود ای کاش شانه ی چوبی او بود در دستانش،بین قصه ی گیسویش.... چقدر حیرت انگیز است! اینکه دیوار در داشت اما شکافت.... طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«دوستدارت فلانی» به قلم طیبه فرید
« دوستدارت فلانی» غالب درگذشتن های پیرامونم غافلگیرانه بود، و انگشت شماری از سالمندان و مریض های لاعلاج بودند که مدتی زمینگیر شدند و بعد درگذشتند! وتجربه نشان می دهد احتمالا من نیز به یکی از این دو شیوه بدرود حیات خواهم گفت. حلقه ی ازدواجم، کتاب هایم،بوفه ی ظرف های عتیقه ی گلسرخی ام، اتاقم، میز کارم،کشوی نوشت افزارم، وآن شکلاتی که همسرم با عشق برایم خریده بود و من به یادگار نگه داشته بودم، آلبوم خاطره هایم، همه و همه را وارثان میان خودشان تقسیم خواهند کرد حتی آن پنجره ی بزرگ اتاقم که رو به نمای پایانی سلسله جبال زاگرس باز می شود،وشاید آسمان را و شاید پرواز آن پرندگان مهاجری را، که از پشت پنجره نظاره کرده بودم،آن ها را هم میان خودشان تقسیم کنند، والبته بسیاری از تعلقاتم بدرد کسی نخواهد خورد! چون تعلقات من بودند نه دیگران! مثل نوشته جات و خاطره ها و نامه های مملو از دوستت دارم عزیزانم. تنها چیزهایی که برایم می ماند خانه ی خیلی کوچکِ همیشه مرطوبیست که بوی نم خاک می دهد و پیرهنی سفید و سکوت و تنهایی و بیداری مدام* و فرصت بسیار برای نوشتن! نوشتن برای توئی که تا اینجای داستان ساکت بودی و حالا قاب سنگی قبرم میان من و تو فاصله انداخته! میان صدایِ من و گوش های همیشه شنوایت. میان چشم هایمان و میان واژه ها، میان دوستدارت فلانی و دلتنگ روی ماهت بهمانی. و روزهای بارانی وقتی قطرات باران از منفذ خاک به خانه ی ابدی ام می رسد و دست نوشته های خاکی ام خیس می خورد و پس از باران با گرم شدن زمین تبخیر می شود و از کنار قاب سنگی قبرم گیاهی می شود و سر بر می آورد! تو با یک بغل فاتحه و چند شاخه گل السلام علی اهل لا اله الا الله از راه می رسی و موقع خواندن فراز کیف وجدتم قول لا اله الا الله، چشم هایت می افتد به گیاه جدیدی که از شیارهای قبر من روییده و چشم هایت نم می شود! می چینی شان و با خودت می بری و می گذاری وسط صفحات کتابت! و شب تا بخوابی ده بار نگاهش می کنی. چون تو به حیات پس از مرگ ایمان داری! و به خانه ی پس از مرگ، و به زندگی در بیداری پس از مرگ و به تمام زیبایی های پس از آن بیداری! *قال علی علیه السلام الناس نیام اذا ماتوا انتبهوا مردمان در خوابند و زمانی که می میرند بیدار می شوند. طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«کوچه ی آبادانی ها» به قلم طیبه فرید
«کوچه ی آبادانی ها» کوچه ما وسط خیابان شانزده متری اول بود. از اول تا آخر کوچه همه ی باغچه ها پراز درخت نارنج بود، به جز باغچه ی نادرآقا که بجای نارنج، پیچ امین الدوله توی باغچه کاشته بود با یک درخت بزرگ انجیر. فصل گل دادن پیچ، باغچه ی نادرآقا، پاتوق بچه های کوچه بود که شیره ی ته یاس های زرد و سفید را می مکیدند و کیف می کردند. روبروی کوچه ی ما، کوچه ی آبادانی ها بود، خانواده های جنگ زده ای که آمده بودند شیراز و طی یک قرارداد نانوشته، به خاطر غلبه جمعیتشان بر سایر اهالی کوچه، اسم کوچه شده بود کوچه ی آبادانی ها! اول کوچه خانه ی بزرگی بود که درخت طاووسی بزرگی توی باغچه اش داشت، آن زمان درخت قدمت داری بود. زن صاحب خانه آرایشگر بود و دخترهایش وردستش بودند،کوچکترین دخترشان رابین در مدرسه ی ما درس می خواند، روبروی خانه آرایشگر آبادانی خانه ی آقا رضا بود، خانه ی در کرمی در به ساختمانی که دو طرف ورودی خانه دو تا سکو بیرون زده بود که وسط سکوها باغچه بود، آقا رضا مرد کاملِ قد بلندی بود که همیشه شلوار لی می پوشید و آستین هایش را تا زیر آرنج بالا می داد و موهای جو گندمی اش تا کنار گردنش بلند بود با سیبیل پرپشت و عینک کائوچویی قهوه ای،عیالوار بود. دو قلوهایش، احترام و محترم هم کلاسی های خواهرم بودند. آدم های آرام و خونگرمی که آزارشان به کسی نمی رسید. انتهای کوچه ی آبادانی ها با یک کوچه ی باریک تر که از وسطش جوی آبی رد می شد می رسید به خیابان اصلی،وقبلش زمین باز نسبتا بزرگ سرسبزی بود،و یک سوپری روبروی زمین که معروف بود به سوپری ننه آیت! ننه آیت بیشتر دندان هایش ریخته بود، موهای غالبا مشکی اش را فرق وسط می گذاشت و روسری اش را محکم می بست و لُپ هایش همیشه آویزان بود،آیت هم پسر بزرگش بود که باخودش مو نمی زد،فقط سیبیل داشت. همان حکایت عین سیبی که از وسط نصف شده باشد و.... زن های آبادانی کوچه عمدتا شال های مشکی خاصی می پوشیدند و با لباس های بلند وعبا بیرون می آمدند. بخاطر لهجه و لباسشان همیشه برای من که کودکی نوپا بودم جذابیت داشتند. مردمی خونگرم و سازگار که دست تقدیر آن ها را از سرزمین مادریشان رانده بود و آورده بود در کوچه ی آبادانی ها ساکن کرده بود. گل درشت ترین خاطرات کوچه، شب های محرم بود.آن قدر شیرین بود که یکسال انتظار می کشیدیم محرم بشود و این خاطرات برایمان تکرار شود. وقتی پرچم های سیاه سر در خانه ها را می پوشاند و از دم غروب بساط عزاداری جلو در خانه ی آقا رضا علم می شد.میکروفون پایه بلند وباند و... بعد از نماز مغرب جوانهای آبادانی بعضا با ظاهری ژیگول جمع می شدند وسط کوچه و شروع می کردند به نواختن سنج و دمام! و این اولین مواجهه ی من با این مجموعه ی موسیقایی فولکلور بود،دود اسپند فضای کوچه ی آبادانی ها را سفید می کرد و عطرش کل محل را بر می داشت، و با نوای سنج و دمام، جمعیت توی چشم بر هم زدنی جمع می شد و توی کوچه جای سوزن انداختن نبود. زن ها غالبا می نشستند جلو در خانه ی زن آرایشگر که با وجود پُل جلوی در، کمی از سطح کوچه بالاتر بود و به نمای خانه ی آقا رضا مُشرف بود. وقتی سنج و دمام تمام می شد، آقا رضا با هیبتی مردانه و سیاهپوش پشت میکروفون پایه دار قرار می گرفت و جوان ها سریع دورش دایره می زدند و آقا رضا با نفس گرم شروع می کرد به خواندن نوحه: شیعه زنو شد، زنو شد ماه محرم زنید و بر سر اندر این عزا به ماتم؛ واویلا عزا و ماتم راس شریف شه دین؛ سبط پیمبر از این عزا بر سر زنان؛ حیدر صفدر! واویلا حیدر صفدر! کشتند عون و جعفر و عباس و اکبر… شال عزا در گردن حیدر صفدر؛ واویلا حیدر صفدر جوان ها هم همانطور که دور آقا رضا دایره وار می چرخیدند خم می شدند و سینه می زدند و انعکاس صدای سینه زدن جوان ها باتکرار نوای واویلا عزا و ماتمِ این مجموعه ی موسیقایی را تکمیل می کرد. اشک روی صورت زن ها قِل می خورد و پهنای صورت مردها خیس اشک بود و این ماجرا تا شب عاشورا ادامه داشت و ما بچه ها هر غروب منتظر بودیم که بساط کوچه ی آبادانی ها علم شود و برویم تمام آن اتفاقات تکراری و جذاب را ببینیم. یادم نمی آید آخرین بار کی بود که توی این قاب پر خاطره قرار گرفتم اما یک روز غروب کامیون بزرگی آمد سر کوچه ی آبادانی ها و اسباب و اثاثیه ی زن آرایشگر را بار زد و رفت، بعد از رفتن آن ها همسایه ها هم یکی یکی رفتند. و آقا رضا آخرین آبادانی کوچه بود که با رفتنش کوچه از ماهیت آبادانی به یک کوچه ی معمولی با همسایه های ناشناس تقلیل پیدا کرد. خیلی از خانه ها با خاک یکسان شدند و بعداز مدتی تبدیل شدند به خانه های نوساز و شیک دو یا سه طبقه. ننه آیت از دنیا رفت وآیت با آن سیبیل مشکی به جایش نشست پشت دخل! کمی بعد دیگر شب های محرم خبری از دار و دسته ی آقا رضا نبود. همه ی آبادانی ها رفته بودند..... حالا تنها چیزی که از آن روز ها مانده درخت انجیر جلوی در خانه ی نادرآقاست
که چشمش از دوری پیچ امین الدوله خون است و عطر بهار نارنج هایی که هر سال اردیبهشت دلِ خاطره دارهای کوچه را می برد به آن روز ها. آفرین به درخت نارنج ها که اینقدر با اصالتند و همیشه همینطور می مانند. طیبه فرید/بهمن ۱۴٠۱ دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«مقتدای حواریه ها» گاهی برای آنکه بتوان دلایل احساسی را از مشاهداتی به رشته ی تحریر درآورد کمی زمان لازم است. خصوصا اگر قصه، قصه مسیح باشد، وانسان از عظمت این قصه نفسش بگیرد و اشک بریزد،چطور می تواند بنویسد؟ قصه قصه ی مسیح بود که خداوند اراده کرده بود او را در آینده ای نزدیک با یارانی دل داده تر و عاشق تر همراه کند و قدرت غالبه ی خودش را به رخ عالم و آدم بکشد. او در میان نشسته بود و حواریه های کوچک در اطرافش حلقه زده بودند.حواریه های معصومی که از شدت اشتیاق غنچه های چادرشان داشت می شکفت و می ریخت و دوباره گل می کرد! یکی از آن ها هنوز باور نداشت این مسیح است و به او اقتدا کرده،این را از بغض مدامش می شد فهمید. وقتی نقش مسیح با محاسن سپید،در میان سجاده، آن مقتدای حواریه ها در عالم تصویر منعکس شد شوق عجیبی در بسیاری از جان ها جوانه زد !شوقی که ناشی از زیبایی بصری و گل های چادر حواریه ها و حتی لبخند مسیح نبود! حس آن دیدار که حالا تصاویرش همه جا دیده می شد، حس شور انگیز امید بود،حس شورانگیز امید پس از طی کردن روزهای زخمگین التهاب. حالا خود مسیح برای جهاد تبیین به میدان آمده بود. جهاد تبیینی با نقش آفرینی مسیح مهربان انقلاب و حواریه های معصومش. مسیح با محاسن سپید به مصافِ روایت های جعلی آمده بود. آنروز چیزی که اغیار شکاف و فاصله می دیدند، دلدادگی بود، و وقتی حواریه های کوچک در آن حسینیه از شوق روی خندان مسیح بالا و پایین می پریدند ذره ذره، آن فاصله های خیالی پر می شد. طیبه فرید /بهمن ماه ۱۴٠۱ دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekma
« شب ها اگر بیدار نشوی» خانم جان خیلی پیر بود اما سواد مکتبی داشت! از آنها که بوستان را از بر می خوانند و وسط گلستان زندگی می کنند. گیس هایش از شدت سپیدی برق می زد و یک لاخ موی سیاه میان موهایش نداشت. خاطرات دوران مشروطه را یادش بود، وروزهای قحطی و مرض را. گنجینه ی عجیبی بود از ذوق زنانه و تاریخ و شعر و شعور.از اتفاقات تحلیل داشت و معمولا تحلیل هایش درست از آب در می آمد. می گفت با هرکسی همنشین نشو ننه! فرشته هایت می روند. این داستان فرشته هایش حکایتی داشت! می گفت:« اگر نیمه شب ها بی دلیل از خواب پریدی، این فرصت را غنیمت بشمار، فرشته ها بیدارت کرده اند، نگیری دوباره بخوابی!!حتما خدا با تو کاری داشته!اگر حوصله نداشتی نماز بخوانی،همانجا وسط رختخوابت بنشین و لحافت را بکش روی سرت و بگو خدایا امری داشتی؟ چند دقیقه بمان تا خدا حرف هایش را بزند،گیرم که تو نشنوی! بعد بگو قربان روی ماهت عزیزم و بعد بخواب. اینطوری امید عاقبت بخیری ات هست. میدانی ننه!!!! اهل آسمان کار و بارشان شب ها توی تاریکی زمین رونق می گیرد! امان از وقتی که از شب تا صبح عین تخته سنگ می افتی و هیچ خبری نیست! اگر به این حال و روز افتادی نگران باش ننه. آدمیزاد اگر شب ها بیدار نشود و توی شلوغی کار و بار اهل آسمان چیزی گیرش نیاید کامل نمی شود! روزها هر کاره باشی شب ها هم همان هستی.خوب باش ننه. خوب باش. طیبه فرید/بهمن ۱۴٠۱ دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«انسان چهل و چهار ساله» وجود پر مهرت را در هیبت انسانی تجسم می کنم، که در بستر رنج و سختی و تنگ نظری بدخواهان، به اراده ی الهی قد کشیده ای و انسان کاملی شده ای که چهل و چهار سالگی ات را پشت سر گذاشته ای.انسان ها حوالی این سن و سال که می رسند،می شوند چشم و چراغ خانه و پشت و پناه اهالی و تکیه گاه......بگذریم که تو آن قدر یک دانه و منحصر بفردی که چشم امید مستضعفان عالم به قدو بالای توست. مردم را می بینی؟ بانگ الله اکبر این همه جلالشان را می شنوی؟! برای تو سر ذوق آمده اند.حمایت خداوند پشت شانه های ستبر توست. چشم حسودان تنگ نظر و عنودان بد گهر از وجود نازنینت دور باشد، عزیزم چهل و چهار ساله شده ای. تولدت مبارک نازنین انقلاب. طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
کودک و فرشته قسمت اول: «یک قطره دلتنگی» قنداق را به مرد دادند و او با لبخند نوزاد را در آغوش گرفت و آورد مقابل صورتش و یک دل سیر بوییدش،قنداق بوی بهشت می داد اما مرد یادش نمی آمد این بو را کجا حس کرده! نوزاد را آرام، توی بغلش تکان داد و شروع کرد به خواندن: غمش در نهانخانه دل نشیند به نازی که لیلی به محمل نشیند به دنبال محمل سبکتر قدم زن مبادا غباری به محمل نشیند مرنجان دلم را که این مرغ وحشی زبامی که بر خواست مشکل نشیند...... نوزاد خوابیده بود و خواب تاکستان بزرگ بهشت را می دید. فرشته برای او یک خوشه ی متراکم انگور چیده بود! یاقوتی سیاه. یک قطره ی کوچک اشک از کنار چشمش قِل خورد و رفت توی تار و پود لبه ی قنداقش... هنوز از راه نرسیده دلش برای فرشته و بهشت تنگ شده بود! طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
کودک و فرشته قسمت دوم: «خواب یاقوتی» دیشب خواب دیدم. آنقدر کوچک بودم که مرا گذاشته بودی روی پاهایت و تکانم می دادی اما من خوابم نمی برد، در آغوشم گرفتی، با بال هایت، و بردی در حیاط تاکستان بزرگ و از تاک جوان برایم یک خوشه انگور چیدی! یک خوشه متراکم، با دانه های به هم فشرده! یاقوتی سیاه! خوابم بوی بهار می داد اما یاقوتی ها می گفتند که تابستان است! با انگورها سرگرمم کردی و ماه را نشانم دادی، ماه توی خوابم شبیه تو بود، یک فرشته ی با بال های بزرگ.... برایم لالایی می خواندی: غمش در نهانخانه ی دل نشیند به نازی که لیلی به محمل نشیند به دنبال محمل سبکتر قدم زن مبادا غباری به محمل نشیند مرنجان دلم را که این مرغ وحشی زبامی که بر خواست مشکل نشیند در آرامش صدایت چشم هایم گرم خواب شد. در خواب دیدم مرا گذاشته ای روی پاهایت و برایم لالایی می خوانی و تکانم می دهی اما خوابم نمی برد، مرا در آغوش می گیری با بال هایت و می بری در تاکستان و از تاک جوان برایم یک خوشه ی متراکم انگور می چینی! یاقوتی سیاه!! خوابم بوی بهار می دهد اما! یاقوتی ها برای تابستانند. از خواب می پرم. تو رفته ای..... طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
AUD-20220221-WA0180(1).mp3
2.72M
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«معطرنامه» رنگ مِهر در کرشمه های شکسته نستعلیقِ زیبای کلمات، روی کاغذ شیری رنگِ بی خط موج می زد. فضای نامه ،حال و هوای خرداد سال هزار و سیصد و سی و سه شمسی بود. نامه از طهران رسیده بود، به خط پدری مهربان: « نور چشمِ عزیزم، آقای آقا منیر الدین سلمه الله تعالی، ان شاالله همه به سلامت ودر کمال عافیت بوده باشید......» مرقومه، دست خط آقای نایب الامام بود که با کلماتی عاطفی و بی پیرایه به اهالی منزل و فرزندان مهرورزیده،و پسر ارشد خود منیرالدین دوازده ساله را مخاطب قرار داده بود. گویا برای یکی از اهالی بیت حسینی الهاشمی مسئله ای رخ داده بود که به طبیب مراجعت نموده و منیرالدین نوجوان که مسئول رتق و فتق امور بیت در غیاب پدر بود، به جهت مراعات حال ایشان در غربت، خبری از آن ماجرا نداده بود و دست بر قضا داستان مراجعت به طبیب، توسط نماینده شیراز در مجلس به پدر رسیده بود، وحال، آقا سید نورالدین حسینی الهاشمی در قامت پدری رئوف و دل نگران از نور چشم خود می خواست تا احوال اهل منزل را با او در میان بگذارد واو را مطلع سازد. در متن مرقومه ی ادیبانه آن فقیه شهید و آن عالم بالله، مهر و محبت به اهالی منزل جاری بود! دختران شاخ شمشاد و دسته گل بودند و پسران آقا،گویا در آن کاشانه و از منظر پدر همه مهتر بودند و محترم.او نه فقط پدر مهربان خاندان حسینی الهاشمی که دادرس روزهای سخت مردم شیراز، روح و روان منبر و رواق های مسجد وکیل و انگیزه ی گل های کاشی برای روییدن بود. «صفای وجودش باشد به یادگار» طیبه فرید (بیست و چهارم بهمن سالگرد عروج نایب الامام) دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid