eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
683 دنبال‌کننده
366 عکس
64 ویدیو
0 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
«حوالی ساعت نه» می شد تیتر اول خبرهای امشب این باشد: «حال عمومی آیت الله سلیمانی رو به بهبود است» اما او برای صبح چهارشنبه با خدا قرار داشت! ریش هایش برای شهید شدن سپید شده بود.خدا آمده بود! حوالی ساعت نه یا کمی بیشتر. طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«مکاسب» استاد داشت نظر شیخ انصاری را می گفت،نقل معامله و تجارت بود. کالا و خریدار و فروشنده! ما مشغول بحث علمی بودیم واصلا فکرش را نمی کردیم که خدا،درست همان موقع دارد در زمین با او، سرِ خون قلبش تجارت می کند.خدا خریدار بود و او فروشنده*. *سوره مبارکه التوبة آیه ۱۱۱ طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«آوای حمید» به قلم طیبه فرید
«آوای حمید» _دارم میام بابا. آماده باش کم کم بیا دم در. حمید رضا گوشی اش را می گذارد توی جیب شلوار جینش.تند تر قدم بر می دارد. توی تاریکی ساعت نه و نیم شب می رسد به فلکه سه گوش و راهش را کج می کند سمت خیابان ابوریحان.کتابفروشی آن طرف خیابان کرکره هایش را داده پایین، مغازه اسنوا هم. حمید تیزتر می رود،شاید آوا بیاید دم در توی تاریکی معطل بشود.قدم هایش را آنقدر تند بر می دارد که پاچه های شلوارش به هم می خورد.صدای دخترانه ای تمرکزش را به هم می ریزد. بر می گردد، صدا از آن طرف خیابان است. چند نفر اراذل دوتا دختر را دوره کرده اند! یکی از پسرها بازوی دختری که موهایش را روی شانه اش ریخته، بزور می کشد. دختر اما مقاومت کم جانی می کند! زورش نمی رسد و هر بار پسر مثل پرکاهی او را می کشد سمت خودش.حمید بناگوشش داغ می شود و انگشت هایش ناخودآگاه جمع می شود توی دستش! چشم هایش دخترها را آوا می بیند. به سرعت برق عرض خیابان را طی می کند، آن لحظه اصلا فکر نمی کند این دخترها چرا این موقع شب توی این خیابان تاریکند! چه سر و سری با این پسرها دارند، اصلا به من چه! او چشم هایش همه دخترها را آوا می بیند. می رود وسط پسرها، شروع می کند عین پهلوان ها با چند تا حرکت پسرها را دور کند که دستشان به آوا نرسد! پسرها دوره اش می کنند! یکیشان که لباس های مشکی پوشیده، دست می برد به طرف کمر شلوارش. چیزی را در می آورد و از پشت فرو می کند توی کتف حمید. باز هم می زند، و باز هم. حمید با آن پسری که جلو اش ایستاده گلاویز است. تا پسر جلویی چاقویش را از سینه حمید بیرون بکشد تا خون برسد به بافت لباس جین گشادش، تا دوتا عابر پیدا بشود و پسرها را از حمید دور کند، تا دخترها خودشان را از کف خیابان جمع کنند، آوا آمده دم در... حمید ریه اش می سوزد،هنوز ایستاده! زیر لباس جین گشادش پر از خون شده. تا موتور سوار او را بنشاند ترک موتور و برساند جایی آوا آمده دم در.... احساس می کند توی سرش یک قلب گنده دارد می تپد، توی شقیقه هایش توی مغزش، سر چهار راه دادگستری دست هایش شُل می شود، گردنش ول می شود، می افتد کف خیابان! روی آسفالت های سیاه شب. آوا دم در خانه دوستش این پا و آن پا می کند. تا حمید برسد بیمارستان و برود توی کما، و نفسش بند بیاید، لباس جین آبی کمرنگش قرمز شده. آوا هنوز دم در ایستاده. طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«قصه یک طرح قصه» به قلم طیبه فرید
«قصّه یک طرح قصّه» خداییش مگر توی پیشانی بچه آدم نوشته که قرار است آژان شهربانی بشود و برود توی گذرِ خان چادر نوامیس مردم را بردارد، که ننه اش اسمش را بجای عزیز الله بگذارد هوشنگ! یا اصلا کی فکرش را می کند هوشنگ اسم یک صحاف مذهبی اواخر دوره پهلوی باشد که دکان صحافی اش توی خیابان ارم قم باشد! هوشنگ خانی که بی وضو دست به کار نمی زند. طرح قصه را قبلا برای استاد ارسال کرده ام و او دیده رنجه کرده و خوانده! _نه! اسم شخصیت هایت را عوض کن! آخر چرا اسم مامور شهربانی را گذاشتی عزیز الله؟اسم قحط بود؟!آن هم اسم به این مقدسی!بعد برداشتی اسم آدم باغیرت و باجنم داستان را که از قضا صحاف است گذاشتی هوشنگ!!!!! با خودت چند چندی دختر؟ کارت تعلیقش کم است برو طرح قصه ات را بکوب از اول بساز. یادم می افتد به صدام که حسین بودنش هیچ فایده ای به حالش نداشت.توی واقعیت خیلی از آدم های بد، اسم های خوبی دارند!اسم هایی که به هیچ دردشان نمی خورد.چقدر خوبست که توی پیشانی بچه آدم آخر و عاقبتش را ننوشتند! اینجوری هر کسی هر غلطی می کرد ننه بابایش می گفتند این از اول روی پیشانی اش نوشته شده چکارش کنیم. همین است که هست، با خدا نمی شود جنگید!!! قهرمان داستانم آدم باغیرتیست! اسمش را گذاشتم مصطفی. نمی دانم چرا همیشه فکر می کنم مصطفاها آدم خوب های داستانند. عزیز الله را یکجوری کتک زده که زیر چشمش یک بوته بادمجان درآمده. آخر بی همه چیز!!!!!! شهربانی یک چیزی گفته تو چرا چادر از سر ناموس مردم بر می داری؟مصطفی مامور شهربانی را زده و فرار کرده، پدرش هوشنگ خان هم از راه رسیده تف انداخته توی همان صورتی که مصطفی یک بوته بادمجان کاشته پای چشمش! نقل فسق و فجور عزیز عقبه دارد. ننه فرعونش خدا می داند توی ملاج چند تا نوزاد پسر سوزن فرو کرده، از ناراحتی اینکه زن عزیز دختر زاست! برایش یک ولیعهد نیاورده! انگار حالا خودش عزیز نسناس را به دنیا آورده ستاره بخت و اقبالش پر فروغ تر شده! ارواح ننه آقایش. داشتم می گفتم: مصطفی گرفته مأمور شهربانی را زده و متواری شده. مامور شهربانی هوشنگ آقای صحاف بابای مصطفی را می شناسد، خانه شان را هم بلد است. برای مصطفی بپا گذاشته. مصطفای قصه دو راه دارد یا با احد گاریچی برود دهات های اطراف و چند وقتی صبر کند تا آب ها از آسیاب بیفتد و بعد برگردد. ویا با کاروان آخوندهای نجفی برود عتبات. چرا دروغ! من دوست دارم برود عتبات. آخر دلم تنگ شده، از روزهای آخر پهلوی اول خسته شدم. این چند سال محرم از تکیه و حسینیه خبری نبود.با آدم های داستانم توی خانه ها روضه یواشکی خواندیم و از ترس آژان ها بی صدا گریه کردیم. دلم می خواهد رضا خان طاعون بگیرد. کاش انگلیس ها این چغر بد بدن دیلاق را زودتر عزلش کنند. هر چند ولیعهد نفهمش مصداق بارز سگ زرد برادر شغالست اما از بس این اواخر پهلوی اول، زن ها سرکوب شدند وچادر چاقچور پاره شد و دخترها از خانه نشینی افسرده شدند وحسرت بچه های سقط شده به دل مادرهایشان ماند،از بس مملکت بوی زندگی نمی دهد دوست دارم با کاروان نجفی ها قاطی زن و بچه ی آخوندها بروم عتبات. دعا کنید بروم عتبات، از نجف برایتان سوغات پارچه چادری می آورم. تهران و قم شهربانی قدغن کرده به زن های چادری پارچه بفروشند. اما عتبات ازین خبرها نیست. خلاصه اینکه در ایوان نجف دعایتان می کنم. سوغاتی ها را برایتان پست می کنم ایران. آدرس منزل پدری مصطفی را هم می دهم: «قم_ میدان آستانه_ کوچه ی...._خانه هوشنگ آقای صحاف» همانکه استادم گفته اسمش را عوض کنم!تا اسمش را عوض نکردم و آدرس را گم نکردید قدم رنجه کنید بروید خودتان سوغاتی ها را بگیرید. من راستش قصد برنگشتن دارم، چند روز دیگر متفقین مملکت را اشغال می کنند و انگلیس به اسم قحطی و مرض همه گیر نسل نه میلیون ایرانی را به باد می دهد! می روم کربلا بمانم. شکر خدا که در پناه حسینم عالم از این خوبتر پناه ندارد....... به قلم طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«یادگاری های یک روح» به قلم طیبه فرید
«یادگاری های یک روح» وقتی شهر ری سیل آمده بود فتحعلی شاه قاجار قوانلو،خدیو صاحبقران*، روی تخت همایونی اش توی تالار آینه لم داده بود و داشت شکوه باران زمستانِ طهران را تماشا می کرد. درست همان موقع ما توی اردیبهشتِ کلاس فلسفه، داشتیم به تفاوت دیدگاه ملاصدرا و مدرس زنوزی در مسئله معاد فکر می کردیم .ملاصدرا علاقه تدبیری روح نسبت به بدن را در ماجرای مرگ تمام شده می دید،ومعتقد بود روح که از بدن جدا شد به بدن می گوید دیدار به قیامت و می رود پی کمال خودش! اما مدرس کشفیات جدیدی داشت. او می گفت بدن با روح حق آب و گل دارد و وقتی روح از قفس تن پر می کشد یادگاری هایی که روح در طول زندگی روی دیوار بدن نوشته باقی می ماند و قصه به اینجا ختم نمی شود و بدن حتی اگر باخاک هم یکسان بشود هنوز از آن یادگاری ها اثری هست! و در روز حشر و معاد به جای اینکه روح به بدن برگردد، این بدن است که به روح ملحق می شود! مدرس زنوزی اسم این یادگاری هایی که نفس روی دیوار بدن نوشته را گذاشته بود «ودایع نفس»،خوب که فکرش را بکنی می شود همان قصه دیوار و یادگاری و ازین جور صحبت ها.غرق در آب و هوای مدیترانه ای کلاس فلسفه بودم که همهمه جماعت، وسط باغ مستوفی بالا گرفت، حواسم را از کلاس و استاد برداشتم وبردم شهر ری . توی دل باغ مستوفی خبرهایی شده بود،گویا سیل بهانه بوده که خرابه های حمله مغولی و خروارها خاک و خاکستر جنگ های تیموریان و خوارزمشاهیان را از روی سر سرداب قدیمی زیر باغ مستوفی بشوید و ببرد و کله صبح کارگرها برسند و از شکاف پیدا شده بفهمند که آن زیرها خبری هست و.... خبر به فتحعلی شاه رسیده بود: در باغ مستوفی سردابی پیدا شده با جسدی که انگار همین نیم ساعت پیش تازه از حمام آمده بیرون!پیرمردی از زیر تل خاک بیرون آمده که حداقل هشتصد سال از خوابیدنش میگذرد! شاه قصد عزیمت به شهر ری می کند با فقها و رجال مذهبی که در میانشان میرزا ابوالحسن جلوه وسید محمود مرعشی نجفی هم به چشم می خورد. پرده های زمان را می زنم کنار و خودم را می رسانم به گذشته!به ملازمان کاروان شاه قاجار و رجال که حالا رسیده اند بالای سرداب. خدای من!!!!!! مدرس زنوزی هم آمده. کاش بر می گشتم کلاس و همه را با خودم می آوردم اینجا. مردم خاک ها را کنار می زنند و پیکر پیرمرد را از دل زمین سرداب می آورند بیرون. تار و پود کفن پوسیده ریش سپید و بلندش، ناخن های حنازده و قیافه ملیح آرامش بوی حیات می دهد. کارگرها خاک ها و خروارها را می گردند تا اثری از نام و نشان پیرمرد پیدا کنند. معلومست روح پیرمرد یادگاری های خوبی روی تنش نوشته که بعد هشتصد سال آب از آب تکان نخورده! با سلام و صلوات سنگ نوشته را از بین خاکهای تفحص شده بیرون می آورند و خاک های روی سنگ را کنار می زنند، به عربی روی سنگ حکاکی شده: هذا المرقد العالم الکامل المحدث، ثقة المحدثین، صدوق الطایفه، أبو جعفر محمد بن علی بن حسین بن موسی بن بابویه قمی.)* بالای سر سرداب شلوغ می شود، خبر توی تهران و ری می پیچد، اشک در چشم های مدرس زنوزی حلقه می زند. شاه قاجار عین ورشکسته ها یک گوشه ایستاده و در محاصره درباری ها با حسرت به ریش پیرمرد نگاه میکند! توی آن شلوغی جای ماندن نیست باید برگردم به کلاس،باسر و رویی که پر از عطر خاکِ سرداب باغ مستوفیست. عطر صدوق الطائفه... باید بروم فکری به حال یادگاری هایی کنم که تا امروز روی روحم نوشته ام... *خدیو صاحبقران: پادشاه نامور(ارواح همشیره ابوی اش). *این مرقد عالم کامل، ثقه المحدثین شیخ صدوق است. طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
بعضی شاعرها فیلسوفند! عین حافظ.... بجای اینکه بگوید فاقد شی نمی تواند مُعطی شی باشد می گوید: کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد!!!!! یک حرف فیلسوفانه را یک جوری با احساس گفته که وجدان آدم ها همراهی اش می کند! مشکل ما در انتقال خیلی از پیام ها همین است که مطلب را با دلمان پردازش نمی کنیم! آدم ها حرف خام دوست ندارند!!! دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«کو بینه،کو خزینه» به قلم طیبه فرید
«کو بینه،کو خزینه» روزهای آخر اردی بهشت، گل دادن آبشار طلایی ها که به خط پایان می رسد یاس رازقی تازه شروع می کند به گل کردن. درست همان موقع که بچه نارنج ها دارند قاطی آدم می شوند زیر درخت توت سیاه مورچه ها غوغا می کنند و این یعنی برنامه طبیعت بعد از این همه سال که از خلقت آدم می گذرد روی روال عادی خودش دارد پیش می رود. قربان مرام و معرفتتان که تا اینجای مطلب را خواندید، امروز داشتم درباره تغییرات طولی و عرضی فرهنگ می خواندم. آن جا که به خودت می آیی و می بینی یک برج یازده طبقه جای خانه ویلایی کمال آقا را پر کرده! و آدم ها خوشحال، خوشحال همه سرمایشان را داده اند دست انبوه سازها وصد مترخانه توی هوا خریده اند.انبوه سازها به خلق الله نگفتند که زندگی بین زمین و آسمان اقتضائات خودش را دارد. از شما که پنهان نیست! ما خودمان هم تازه ملتفت شده ایم که زندگی توی قوطی،آن هم طبقه سوم کلی اخلاق آدم را عوض می کند! وقتی بلا نسبت شما، درِ توالت و حمامِ بدون بینه و خزینه توی هال خانه آدم باز می شود می خواهی حال آدم عوض نشود؟! شده ایم پر از سودا! پر از اخلاق های چنین وچنان. خودمان کم بدبختی داشتیم کرونا هم که آمد اخلاقمان مشعشع تر شد! با اینکه تمام شده و شرش کنده شده اما هیچ چیز عین سابقش نشد!یک قلمش بویایی خودم! قوانین نچسب توسعه و پیشرفت آن قدر یواش و موذیانه تغییرمان داد که خودمان هم نفهمیدیم چه شد! حتی فرصت نکردیم با روزهای خوبمان خداحافظی کنیم. نقل حمام و توالت بود، از شدت کم جایی توی خانه های هوایی گاهی تلفیقشان می کنند! کاش بشر همان اول انقلاب صنعتی اینروزها را دیده بود،آن وقت شاید برای جهان اولی شدن این همه خودزنی نمی کرد. خدا بد ندهد، این انبوه سازی ماهیت را از معماری سلب کرده فکر کن با پدر ملت چه کرده!! زندگی توی قوطی لوازم خودش را دارد.آثار خودش را! سودای خودش را. یادش بخیر! یکی از مخالفین جدی انقلاب صنعتی پریوش خانم همسایه مان بود.همان همسایه که خانه ویلایی اش در محاصره خانه های چند طبقه بود. با اینکه وارد روزگار پیری شده بود اماهیچ وقت موهایش را رنگ نکرده بود.آن اوایل که بساط تغییر تازه مد شده بود زن های اغنیا با رنگ ومش و فقرا به ضرب دکلره موهایشان را رنگ و لعاب می دادند، پریوش هم نهایتش حنا را دَم می کرد ومی گذاشت روی فرق سرش. آن هم نه بخاطر اینکه سفیدی موهایش پیدا نباشد!نه!بخاطر خواصش. شأن پریوش اجلّ از این حرف ها بود.اصلا به تریج قبایش بر می خورد اگر کسی می پرسید چرا موهای سفیدت را رنگ نمی کنی آن وقت در جواب می گفت: _چشه به این قشنگی؟ خیلیم بهم میاد !!! تازه آقا کمال هم اینجوری دوس داره! راست می گفت!اینجوری پیر شدن خیلی به او می آمد. خیلی ها نمی دانستند این پریوش خانمی که موهایش را رنگ نمی کند دیپلم قدیم دارد،دور از جان شما از بس عقلشان توی چشمشان است. دیپلم قدیمی پریوش خانم به اندازه دکترای الان می ارزد. از نظر پری خانم یک عیب به حساب می آمد که آدم جا افتادنش را پشت رنگ و نقاشی قایم کند خصوصا که استاد کمال شوهر پری خانم هیچوقت از او چنین چیزهایی نخواسته بود. پریوش خانم و آقا کمال آنقدر با انقلاب صنعتی مخالف بودند که حمام و توالتشان را توی حیاط ساخته بودند. تمام ادوات حمام خانه کمال آقا ختم می شد به یک صابون روشور ویک لگن مسی رنگ و رو رفته حنا که سالی یکبار می دادندآقا یدیِ بازار مسگرها با قلع سفیدش کند و انبوهی سفیدآب فرد اعلی و یک سنگ پای قزوین. اما حالا چی؟! حمام ها نه بینه دارند و نه خزینه! حمام در جوامع پیشرفته صنعتی یک اتاقست و یک دوش و یک باکس پر از انواع و اقسام شامپوها و صابون ها!!! شامپوی سر، شامپوی بدن، شامپوی موی دماغ، صابون دور چشم! بشر صنعتی چکار دارد به خواص سفیداب و سنگ پا! خدا رحمت کند پریوش خانم و کمال آقا و همه اسیران خاک را. دور از گوش شما، ما درست همین الان وسط یک انقلاب صنعتی بزرگتریم و حواسمان نیست. بیست سال دیگر من مرده شما زنده!!!به همین سوی لوستر با همین دست فرمانی که انقلاب صنعتی دارد پیش می رود،همانطور که معماری سنتی پاک را به خاک و خون کشید و جایش حمام توالت ها را تلفیق کرد و حجاب از سر مطبخ برداشت، جای آباد توی روح و روانمان نمی گذارد! این خط /این نشان. سرکشی و مخالفت با خیلی از چیزهای خوبی که امروز می بینیم این ها عوارض صنعتی شدن اخلاق و رفتار است! به خدا از وقتی انقلاب صنعتی حاکم شد، برکت اززندگی ها رفت! کاش یک نفر پیدا بشود بگوید ما عطای این انقلاب صنعتی نچسب را به لقایش بخشیدیم، یک رفراندوم بگذارید تا ما حق داشته باشیم بگوییم نه به انقلاب صنعتی! طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«رد خون» خلیفه نصفه شب ابو ایوب را صدا کرده بود،توی تاریکی تالار دارالخلافه لم داده بود روی صندلی و نامه فرماندار مدینه را برای بار هزارم زیر نور ضعیف شمع خوانده بود!هنوز باورش نمی شد! اضطراب هایش تمام شده بود، رقیب قدرتمند را از میدان بیرون کرده بود.تا چشم های خیسش به ابو ایوب افتاد، نامه را انداخت طرفش و گفت:انا لله و انا الیه راجعون، جعفر ابن محمد از دنیا رفت!کو تا مادر دهر چون او بزاید! ابوایوب متحیر نامه را برداشت، یادش افتاد به چند باری که منصور جعفر ابن محمد را به دارالخلافه کشانده بود تا همانجا داستان را تمام کند! اما هر بار نشده بود!یادش به تنهایی جعفر ابن محمد افتاد که بین شیعیانش به اندازه انگشتان یک دست هم محب صادق نداشت و خلیفه روی تنهایی او حساب کرده بود! ابو ایوب خطوط نامه را نگاه کرد. رد عسل خونی روی مُهر نامه فرماندار مدینه بود،روی آستین منصور دوانیقی، روی شعله شمع، روی دیوارهای دارالخلافه، روی پرده ها! روی صورت آن ها که برای رفتن در تنور خانه جعفر ابن محمد تردید کرده بودند! طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«مرحم باش» عزیز جون خدا رحمتش کنه می گفت ننه حال زمین خورده هارو بفهم! اینجوری خدا دلتو بزرگ می کنه. نکنه از بدبختی کسی خوشحال بشی!!! دیدی گاهی یکی می خوره زمین شیشه خورده ای سنگ ریزه ای میشینه توی تنش؟وقتی یکی زمین می خوره، دستش تنگه، بد آوورده «تو» اون شیشه خورده نباش! مرحم باش ننه! مرحم. طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«رنگ حسین» عزیز جون چهارشنبه های آخر ماه روضه خونگی داشت! وقتایی که سفر بود کلید خونه رو می داد به مش رحیمِ روضه خون و می گفت: مشتی چهارشنبه برو خونه، برای خودت چایی دم کن یه روضه هم بخون، مبادا فراموش کنی! رنگ بی حسینی میشینه رو در و دیوار خونم! طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
🔴نشست روبیکایی🔴 🔰 نشست روبیکایی همزمان با فرارسیدن روز ملی جمعیت 👤 با حضورارزشمند : خانم دکتر طیبه فرید 💠محور سخنرانی:نقش افزایش جمعیت در اقتدار ملی 📅 شنبه ۳۰ اردیبهشت ماه ۱۴۰۲ 🕕زمان : ساعت ۱۸ آدرس کانال روبیکایی جهت شرکت در جلسه: https://rubika.ir/fajrafarinan لینک نصب برنامه روبیکا : https://rubika.ir/getApp
خدا در مقابل چشم انسان پسر پرست جاهلی نسل انبیاء را از دختر پیامبرش ادامه داد تا آن ها که دختر را پُل و مردم را رهگذر می دانند،و آن ها که دختر را با حسرت گل گندم و مال مردم تصور می کنند، دست از جاهلیتشان بردارند و در مسلمانیشان تردید کنند! https://eitaa.com/tayebefarid
خدا با همه کسانی که ازو پسر خواسته بودند اما بچه هایشان دختر شد حرف دارد! مثل همسر عمران!!! او نذر کرده بود که پسرش نذر معبد باشد اما خدا به او مریم داد. 🌷 https://eitaa.com/tayebefarid
«چال توره ای» به قلم طیبه فرید
«چال توره ای» خانه شان روبروی خانه ما بود.نه روبروی روبرو! دو تا خانه آن طرف تر از خانه ننه سیروس،همان پیرزنی که یک شانه می زد جلوی موهایش،خدا رحمتش کند،مُرده.خانشان توی آن کوچه کوتاه بن بست بود که سر شب بوی املت و آب پیازک خانه های نقلی اش آمار رسمی شام همسایه را به رهگذرها می داد،خانه در سفید یکی مانده به آخر.توی یک جای پرت شهر، یک جای بی نام و نشان.نه اینکه نام و نشان نداشته باشد،نه! مردم اسمش را گذاشته بودند چال توره ای. کسی زیاد آنجا را نمی شناخت،جز اهالی خانه ها و کوچه هایش وچند تا آدم مثل خودمان. بین اهالی کوچه، ما با آن ها همسایه تر بودیم. خانواده کرمی بیشتر آبادانی بودند و کمی هم بروجردی. آن روزها دو تا دختر داشتند و یک پسر.افتخار خانم، زنِ بروجردیِ آقای کرمی، آرایشگر بود.آرایشگاهش چسبیده بود به خانه شان،یادش بخیر، عکس چند تا عروس که کار خودش بود را قاب گرفته بود و زده بود روبروی صندلی چرخان مشتری ها،از همه بیشتر عکس آن عروسی یادم مانده که قاب قرمز داشت و با چهارتا گیره خوشکل طلای روکار، شیشه اش روی زمینه چرم قرمز فیکس شده بودافتخار خانم عروس را درست می کرد و وقتی داماد می آمد قسمش می داد که عروس را نبرد توی عروسی مختلط که او یک وقت ناخواسته شریک گناهشان نشود. یادش بخیر آن روزها! چقدر نان حلال چیز مهمی بود. من برای بازی با هاجر و فاطمه که همیشه آخرش دعوایمان می شد و دیدن عکس عروس ها با مامان می رفتم خانه افتخار خانم.نخ گره زده دور گردن افتخار ، بوی آرایشگاه، موهایی که روی سرامیک ها ریخته بود،بیگودی ها و اسپری قرمز آب و قیچی نوک باریکش،حتی آن گیره های مشکی داخل بیگودی ها را هنوز یادم هست.آن بو منحصر به آرایشگاه افتخار خانم بود.من یادم نیست توی هیچ آرایشگاهی آن بو را شنیده باشم. وقتی بابا جبهه بود آقای کرمی و افتخار خانم خیلی هوای ما را داشتند.کرمی(افتخار خانم آقای کرمی را اینطوری صدا می کرد.) تا آن روز برای بچه ای مثل من که مردم شناسی ام منحصر به آدم های کوچه بود ذو ابعادترین مردی بود که دیده بودم، راننده مینی بوس فیات گلبهی که ما حس میکردیم مِلک اجدادیمان است. آن روز عصر هیچوقت از ذهنم پاک نمی شود! بابا طبق معمول جبهه بود و مامان توی شهر غریب. با بچه ها دنبال هم کرده بودیم، که در آهنی ورودی هال روی انگشتم بسته شد. دردش یادم نیست اما اینکه انگشتم به یک پوست آویزان بود را چرا. خواهرم رفته بود در خانه کرمی این ها وبه افتخار خانم گفته بود دست خواهرم.... و توی یک چشم بر هم زدن آقای کرمی از حمام بیرون زده بود و با هیکل شسته و نشسته،وآن موهای فرفری مشکی، زمان را خریده بود و بدون اینکه فرصت کند درست خودش را آب بکشد لباس هایش را با عجله فقط پوشیده بود و حتی دکمه هایش را نبسته بود و مرا انداخته بود روی دوشش که برساندم بیمارستان! صدای بوق ماشین ها وقتی روی دوشش بودم و داشت از خیابان با شتاب و بی توجه می گذشت یادم هست و تعجب دکترها از دیدن سر و وضع آقای کرمی..... _آقا این چه سر و وضعیه!!! _برادر دکمه های لباست!!!! زیپ..... تا دکترها انگشت مرا بچسبانند سرجایش آقای کرمی همانجا ایستاده بود و تکان نمی خورد. آن قدر توی خاطرات آن کوچه حل شده بودیم که حتی مهاجرت از چال توره ای* هم نتوانست آن علقه ها را پاک کند. از حال هم باخبر بودیم، حتی تا همین دو هفته پیش که آقای کرمی سکته کرده بود و برده بودنش بیمارستان. به فاطمه گفتم از بیمارستان که برگشت می آیم می بینمش! اما یادم رفت زنگ بزنم.... تا اینکه امروز آقای کرمی رفت منزل نو! توی ختمش چشم های خیس افتخار خانم را دیدم با فاطمه و هاجر ودختر آخریشان مژگان که بعد از داستان آن کوچه به دنیا آمده بود. همه دارائی کرمی ها رفته بود و افتخار خانم و دخترهایش تنها مانده بودند. با ما که با آن ها همسایه تر بودیم..... یادش بخیر.... طیبه فرید *چال توره ای: ناحیه آبرفتی میان قبله و عادل آباد شیراز که محل زندگی گرگ ها بود. https://eitaa.com/tayebefarid
«چینی تَن» به قلم طیبه فرید
«چینی تَن» با دیدن عکس بازگشت آقای اسدی به وطن، تمام تصویر سازی های ذهنم از روز بازگشت حاج احمد به هم ریخت(بگذریم که من از موافقان نظریه شهادت حاج احمدم اما تصور محال که محال نیست). توی یک زندگی معمولی ظرف چهار پنج سال اینقدرها آدم شکسته نمی شود، مگر اینکه داغی، دردی، سوختنی، بار روحی سنگینی چیزی بشکندش. من از نزدیک آدم هایی که ظرف دو سه سال شکستند را دیدم، بعضی غم ها راهی جز صبر ندارد، اما سیستم عصبی بدن که این حرف ها حالی اش نمی شود،جوانی ات توی غم ذوب می شود حتی اگر راضی به رضای خدا باشی،این از ویژگی های بدن مادیست.بگذریم که حوادث و مشکلات می تواند روی بدن مثالی(برزخی) هم اثر بگذارد.چطوری اش را ملاصدرا گفته، اینجا مجالش نیست. اما یک روز خودت را توی آینه نگاه می کنی توی صورتت چین و چروک افتاده، بغل چشم هایت، وسط پیشانی ات، گونه هایت مسطح شده و موهایت یکجوری که حواست نبوده ریخته و آنهایش که مانده سفید شده! صورتت تکیده و خیلی عوض شدی!!!! حالا فکرش را بکن، گرفتار قوم ظالمین شده باشی!!! همسر آقای اسدی یک چیزهایی نوشته بود که فقط همان بند دومش به تنهایی کفایت می کرد این انسان اینقدر قیافه اش شکسته شود. ما ایرانی ها ذاتا نورپسندیم، عاشق باغچه و شمعدانی هستیم حرف زور سرمان نمی شود، آدم ناتو از چشممان می افتد و زبان تلخ، دلمان را می زند. ما عاشق آدم ها هستیم. دلش را ندارم بروم دوباره بخوانم که چند وقت توی سلول انفرادیِ بی منفذ بوده، بی هیچ همصحبتی، بی هیچ خندیدنی، بی هیچ خبر خوشی، صدای دلنشینی! خدا می داند ما قیافه آقای اسدی را دیدیم و با مقایسه دو تا عکس دلمان تکان خورد! ما که توی دل و جگرش را ندیدیم که چه خبر است!!! حتم دارم اگر برنامه پیشواز و روال قانونیِ استقبال از او در کار نبود خیلی از دوستانش او را نمی شناختند. برای اطمینان از این حرفی که زدم یکبار دیگر می روم عکسش را نگاه می کنم (یک دقیقه لطفا)..... رفتم دیدمش! خیلی عوض شده بنده خدا!!!!قدح چینی صورتش شکسته!!! خدای جابرالعظم الکسیر برایش جبران کند و به دلش صبر جمیل بدهد.دنیا برای بعضی ها چه تلخ می گذرد. این ها را نوشتم که بگویم آن عکس های پیری حاج احمد را فراموش کنید. آدم توی اسارت جور دیگری پیر می شود. یکجوری که ما تصورش را نمی کنیم. یکجوری که مادر شهید حججی نذر کند قربانی بدهد که بچه اش توی اسارت زودتر شهید شود. خدا به حق ساقهای کبودِ در زنجیر موسی ابن جعفر، همه مظلومینِ در بند اسارت را نجات دهد. طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«خبر خوش ناتمام» به قلم طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link