«آوای حمید»
_دارم میام بابا. آماده باش کم کم بیا دم در.
حمید رضا گوشی اش را می گذارد توی جیب شلوار جینش.تند تر قدم بر می دارد. توی تاریکی ساعت نه و نیم شب می رسد به فلکه سه گوش و راهش را کج می کند سمت خیابان ابوریحان.کتابفروشی آن طرف خیابان کرکره هایش را داده پایین، مغازه اسنوا هم.
حمید تیزتر می رود،شاید آوا بیاید دم در توی تاریکی معطل بشود.قدم هایش را آنقدر تند بر می دارد که پاچه های شلوارش به هم می خورد.صدای دخترانه ای تمرکزش را به هم می ریزد. بر می گردد، صدا از آن طرف خیابان است. چند نفر اراذل دوتا دختر را دوره کرده اند! یکی از پسرها بازوی دختری که موهایش را روی شانه اش ریخته، بزور می کشد. دختر اما مقاومت کم جانی می کند! زورش نمی رسد و هر بار پسر مثل پرکاهی او را می کشد سمت خودش.حمید بناگوشش داغ می شود و انگشت هایش ناخودآگاه جمع می شود توی دستش! چشم هایش دخترها را آوا می بیند. به سرعت برق عرض خیابان را طی می کند، آن لحظه اصلا فکر نمی کند این دخترها چرا این موقع شب توی این خیابان تاریکند! چه سر و سری با این پسرها دارند، اصلا به من چه!
او چشم هایش همه دخترها را آوا می بیند.
می رود وسط پسرها، شروع می کند عین پهلوان ها با چند تا حرکت پسرها را دور کند که دستشان به آوا نرسد! پسرها دوره اش می کنند! یکیشان که لباس های مشکی پوشیده، دست می برد به طرف کمر شلوارش. چیزی را در می آورد و از پشت فرو می کند توی کتف حمید. باز هم می زند، و باز هم.
حمید با آن پسری که جلو اش ایستاده گلاویز است. تا پسر جلویی چاقویش را از سینه حمید بیرون بکشد تا خون برسد به بافت لباس جین گشادش، تا دوتا عابر پیدا بشود و پسرها را از حمید دور کند، تا دخترها خودشان را از کف خیابان جمع کنند، آوا آمده دم در...
حمید ریه اش می سوزد،هنوز ایستاده! زیر لباس جین گشادش پر از خون شده. تا موتور سوار او را بنشاند ترک موتور و برساند جایی آوا آمده دم در....
احساس می کند توی سرش یک قلب گنده دارد می تپد، توی شقیقه هایش توی مغزش، سر چهار راه دادگستری دست هایش شُل می شود، گردنش ول می شود، می افتد کف خیابان! روی آسفالت های سیاه شب.
آوا دم در خانه دوستش این پا و آن پا می کند.
تا حمید برسد بیمارستان و برود توی کما، و نفسش بند بیاید، لباس جین آبی کمرنگش قرمز شده.
آوا هنوز دم در ایستاده.
طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
«قصّه یک طرح قصّه»
خداییش مگر توی پیشانی بچه آدم نوشته که قرار است آژان شهربانی بشود و برود توی گذرِ خان چادر نوامیس مردم را بردارد، که ننه اش اسمش را بجای عزیز الله بگذارد هوشنگ! یا اصلا کی فکرش را می کند هوشنگ اسم یک صحاف مذهبی اواخر دوره پهلوی باشد که دکان صحافی اش توی خیابان ارم قم باشد! هوشنگ خانی که بی وضو دست به کار نمی زند.
طرح قصه را قبلا برای استاد ارسال کرده ام و او دیده رنجه کرده و خوانده!
_نه! اسم شخصیت هایت را عوض کن! آخر چرا اسم مامور شهربانی را گذاشتی عزیز الله؟اسم قحط بود؟!آن هم اسم به این مقدسی!بعد برداشتی اسم آدم باغیرت و باجنم داستان را که از قضا صحاف است گذاشتی هوشنگ!!!!! با خودت چند چندی دختر؟ کارت تعلیقش کم است برو طرح قصه ات را بکوب از اول بساز.
یادم می افتد به صدام که حسین بودنش هیچ فایده ای به حالش نداشت.توی واقعیت خیلی از آدم های بد، اسم های خوبی دارند!اسم هایی که به هیچ دردشان نمی خورد.چقدر خوبست که توی پیشانی بچه آدم آخر و عاقبتش را ننوشتند! اینجوری هر کسی هر غلطی می کرد ننه بابایش می گفتند این از اول روی پیشانی اش نوشته شده چکارش کنیم. همین است که هست، با خدا نمی شود جنگید!!!
قهرمان داستانم آدم باغیرتیست! اسمش را گذاشتم مصطفی. نمی دانم چرا همیشه فکر می کنم مصطفاها آدم خوب های داستانند. عزیز الله را یکجوری کتک زده که زیر چشمش یک بوته بادمجان درآمده. آخر بی همه چیز!!!!!! شهربانی یک چیزی گفته تو چرا چادر از سر ناموس مردم بر می داری؟مصطفی مامور شهربانی را زده و فرار کرده، پدرش هوشنگ خان هم از راه رسیده تف انداخته توی همان صورتی که مصطفی یک بوته بادمجان کاشته پای چشمش!
نقل فسق و فجور عزیز عقبه دارد. ننه فرعونش خدا می داند توی ملاج چند تا نوزاد پسر سوزن فرو کرده، از ناراحتی اینکه زن عزیز دختر زاست! برایش یک ولیعهد نیاورده! انگار حالا خودش عزیز نسناس را به دنیا آورده ستاره بخت و اقبالش پر فروغ تر شده! ارواح ننه آقایش.
داشتم می گفتم: مصطفی گرفته مأمور شهربانی را زده و متواری شده.
مامور شهربانی هوشنگ آقای صحاف بابای مصطفی را می شناسد، خانه شان را هم بلد است. برای مصطفی بپا گذاشته. مصطفای قصه دو راه دارد یا با احد گاریچی برود دهات های اطراف و چند وقتی صبر کند تا آب ها از آسیاب بیفتد و بعد برگردد. ویا با کاروان آخوندهای نجفی برود عتبات.
چرا دروغ! من دوست دارم برود عتبات. آخر دلم تنگ شده، از روزهای آخر پهلوی اول خسته شدم. این چند سال محرم از تکیه و حسینیه خبری نبود.با آدم های داستانم توی خانه ها روضه یواشکی خواندیم و از ترس آژان ها بی صدا گریه کردیم. دلم می خواهد رضا خان طاعون بگیرد. کاش انگلیس ها این چغر بد بدن دیلاق را زودتر عزلش کنند. هر چند ولیعهد نفهمش مصداق بارز سگ زرد برادر شغالست اما از بس این اواخر پهلوی اول، زن ها سرکوب شدند وچادر چاقچور پاره شد و دخترها از خانه نشینی افسرده شدند وحسرت بچه های سقط شده به دل مادرهایشان ماند،از بس مملکت بوی زندگی نمی دهد دوست دارم با کاروان نجفی ها قاطی زن و بچه ی آخوندها بروم عتبات. دعا کنید بروم عتبات، از نجف برایتان سوغات پارچه چادری می آورم. تهران و قم شهربانی قدغن کرده به زن های چادری پارچه بفروشند.
اما عتبات ازین خبرها نیست. خلاصه اینکه در ایوان نجف دعایتان می کنم. سوغاتی ها را برایتان پست می کنم ایران.
آدرس منزل پدری مصطفی را هم می دهم:
«قم_ میدان آستانه_ کوچه ی...._خانه هوشنگ آقای صحاف» همانکه استادم گفته اسمش را عوض کنم!تا اسمش را عوض نکردم و آدرس را گم نکردید قدم رنجه کنید بروید خودتان سوغاتی ها را بگیرید. من راستش قصد برنگشتن دارم، چند روز دیگر متفقین مملکت را اشغال می کنند و انگلیس به اسم قحطی و مرض همه گیر نسل نه میلیون ایرانی را به باد می دهد!
می روم کربلا بمانم.
شکر خدا که در پناه حسینم
عالم از این خوبتر پناه ندارد.......
به قلم طیبه فرید
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«یادگاری های یک روح»
وقتی شهر ری سیل آمده بود فتحعلی شاه قاجار قوانلو،خدیو صاحبقران*، روی تخت همایونی اش توی تالار آینه لم داده بود و داشت شکوه باران زمستانِ طهران را تماشا می کرد.
درست همان موقع ما توی اردیبهشتِ کلاس فلسفه، داشتیم به تفاوت دیدگاه ملاصدرا و مدرس زنوزی در مسئله معاد فکر می کردیم .ملاصدرا علاقه تدبیری روح نسبت به بدن را در ماجرای مرگ تمام شده می دید،ومعتقد بود روح که از بدن جدا شد به بدن می گوید دیدار به قیامت و می رود پی کمال خودش! اما مدرس کشفیات جدیدی داشت. او می گفت بدن با روح حق آب و گل دارد و وقتی روح از قفس تن پر می کشد یادگاری هایی که روح در طول زندگی روی دیوار بدن نوشته باقی می ماند و قصه به اینجا ختم نمی شود و بدن حتی اگر باخاک هم یکسان بشود هنوز از آن یادگاری ها اثری هست! و در روز حشر و معاد به جای اینکه روح به بدن برگردد، این بدن است که به روح ملحق می شود!
مدرس زنوزی اسم این یادگاری هایی که نفس روی دیوار بدن نوشته را گذاشته بود «ودایع نفس»،خوب که فکرش را بکنی می شود همان قصه دیوار و یادگاری و ازین جور صحبت ها.غرق در آب و هوای مدیترانه ای کلاس فلسفه بودم که همهمه جماعت، وسط باغ مستوفی بالا گرفت، حواسم را از کلاس و استاد برداشتم وبردم شهر ری . توی دل باغ مستوفی خبرهایی شده بود،گویا سیل بهانه بوده که خرابه های حمله مغولی و خروارها خاک و خاکستر جنگ های تیموریان و خوارزمشاهیان را از روی سر سرداب قدیمی زیر باغ مستوفی بشوید و ببرد و کله صبح کارگرها برسند و از شکاف پیدا شده بفهمند که آن زیرها خبری هست و....
خبر به فتحعلی شاه رسیده بود: در باغ مستوفی سردابی پیدا شده با جسدی که انگار همین نیم ساعت پیش تازه از حمام آمده بیرون!پیرمردی از زیر تل خاک بیرون آمده که حداقل هشتصد سال از خوابیدنش میگذرد!
شاه قصد عزیمت به شهر ری می کند با فقها و رجال مذهبی که در میانشان میرزا ابوالحسن جلوه وسید محمود مرعشی نجفی هم به چشم می خورد.
پرده های زمان را می زنم کنار و خودم را می رسانم به گذشته!به ملازمان کاروان شاه قاجار و رجال که حالا رسیده اند بالای سرداب.
خدای من!!!!!! مدرس زنوزی هم آمده. کاش بر می گشتم کلاس و همه را با خودم می آوردم اینجا.
مردم خاک ها را کنار می زنند و پیکر پیرمرد را از دل زمین سرداب می آورند بیرون. تار و پود کفن پوسیده ریش سپید و بلندش، ناخن های حنازده و قیافه ملیح آرامش بوی حیات می دهد. کارگرها خاک ها و خروارها را می گردند تا اثری از نام و نشان پیرمرد پیدا کنند. معلومست روح پیرمرد یادگاری های خوبی روی تنش نوشته که بعد هشتصد سال آب از آب تکان نخورده!
با سلام و صلوات سنگ نوشته را از بین خاکهای تفحص شده بیرون می آورند و خاک های روی سنگ را کنار می زنند، به عربی روی سنگ حکاکی شده:
هذا المرقد العالم الکامل المحدث، ثقة المحدثین، صدوق الطایفه، أبو جعفر محمد بن علی بن حسین بن موسی بن بابویه قمی.)*
بالای سر سرداب شلوغ می شود، خبر توی تهران و ری می پیچد، اشک در چشم های مدرس زنوزی حلقه می زند. شاه قاجار عین ورشکسته ها یک گوشه ایستاده و در محاصره درباری ها با حسرت به ریش پیرمرد نگاه میکند!
توی آن شلوغی جای ماندن نیست باید برگردم به کلاس،باسر و رویی که پر از عطر خاکِ سرداب باغ مستوفیست.
عطر صدوق الطائفه...
باید بروم فکری به حال یادگاری هایی کنم که تا امروز روی روحم نوشته ام...
*خدیو صاحبقران: پادشاه نامور(ارواح همشیره ابوی اش).
*این مرقد عالم کامل، ثقه المحدثین شیخ صدوق است.
طیبه فرید
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
بعضی شاعرها فیلسوفند! عین حافظ....
بجای اینکه بگوید فاقد شی نمی تواند مُعطی شی باشد می گوید:
کی شعر تر انگیزد
خاطر که حزین باشد!!!!!
یک حرف فیلسوفانه را یک جوری با احساس گفته که وجدان آدم ها همراهی اش می کند!
مشکل ما در انتقال خیلی از پیام ها همین است که مطلب را با دلمان پردازش نمی کنیم!
آدم ها حرف خام دوست ندارند!!!
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«کو بینه،کو خزینه»
روزهای آخر اردی بهشت، گل دادن آبشار طلایی ها که به خط پایان می رسد یاس رازقی تازه شروع می کند به گل کردن. درست همان موقع که بچه نارنج ها دارند قاطی آدم می شوند زیر درخت توت سیاه مورچه ها غوغا می کنند و این یعنی برنامه طبیعت بعد از این همه سال که از خلقت آدم می گذرد روی روال عادی خودش دارد پیش می رود.
قربان مرام و معرفتتان که تا اینجای مطلب را خواندید، امروز داشتم درباره تغییرات طولی و عرضی فرهنگ می خواندم. آن جا که به خودت می آیی و می بینی یک برج یازده طبقه جای خانه ویلایی کمال آقا را پر کرده! و آدم ها خوشحال، خوشحال همه سرمایشان را داده اند دست انبوه سازها وصد مترخانه توی هوا خریده اند.انبوه سازها به خلق الله نگفتند که زندگی بین زمین و آسمان اقتضائات خودش را دارد.
از شما که پنهان نیست! ما خودمان هم تازه ملتفت شده ایم که زندگی توی قوطی،آن هم طبقه سوم کلی اخلاق آدم را عوض می کند! وقتی بلا نسبت شما، درِ توالت و حمامِ بدون بینه و خزینه توی هال خانه آدم باز می شود می خواهی حال آدم عوض نشود؟!
شده ایم پر از سودا! پر از اخلاق های چنین وچنان. خودمان کم بدبختی داشتیم کرونا هم که آمد اخلاقمان مشعشع تر شد! با اینکه تمام شده و شرش کنده شده اما هیچ چیز عین سابقش نشد!یک قلمش بویایی خودم!
قوانین نچسب توسعه و پیشرفت آن قدر یواش و موذیانه تغییرمان داد که خودمان هم نفهمیدیم چه شد! حتی فرصت نکردیم با روزهای خوبمان خداحافظی کنیم. نقل حمام و توالت بود، از شدت کم جایی توی خانه های هوایی گاهی تلفیقشان می کنند! کاش بشر همان اول انقلاب صنعتی اینروزها را دیده بود،آن وقت شاید برای جهان اولی شدن این همه خودزنی نمی کرد. خدا بد ندهد، این انبوه سازی ماهیت را از معماری سلب کرده فکر کن با پدر ملت چه کرده!! زندگی توی قوطی لوازم خودش را دارد.آثار خودش را! سودای خودش را.
یادش بخیر! یکی از مخالفین جدی انقلاب صنعتی پریوش خانم همسایه مان بود.همان همسایه که خانه ویلایی اش در محاصره خانه های چند طبقه بود. با اینکه وارد روزگار پیری شده بود اماهیچ وقت موهایش را رنگ نکرده بود.آن اوایل که بساط تغییر تازه مد شده بود زن های اغنیا با رنگ ومش و فقرا به ضرب دکلره موهایشان را رنگ و لعاب می دادند، پریوش هم نهایتش حنا را دَم می کرد ومی گذاشت روی فرق سرش. آن هم نه بخاطر اینکه سفیدی موهایش پیدا نباشد!نه!بخاطر خواصش. شأن پریوش اجلّ از این حرف ها بود.اصلا به تریج قبایش بر می خورد اگر کسی می پرسید چرا موهای سفیدت را رنگ نمی کنی آن وقت در جواب می گفت:
_چشه به این قشنگی؟ خیلیم بهم میاد !!! تازه آقا کمال هم اینجوری دوس داره!
راست می گفت!اینجوری پیر شدن خیلی به او می آمد.
خیلی ها نمی دانستند این پریوش خانمی که موهایش را رنگ نمی کند دیپلم قدیم دارد،دور از جان شما از بس عقلشان توی چشمشان است. دیپلم قدیمی پریوش خانم به اندازه دکترای الان می ارزد. از نظر پری خانم یک عیب به حساب می آمد که آدم جا افتادنش را پشت رنگ و نقاشی قایم کند خصوصا که استاد کمال شوهر پری خانم هیچوقت از او چنین چیزهایی نخواسته بود.
پریوش خانم و آقا کمال آنقدر با انقلاب صنعتی مخالف بودند که حمام و توالتشان را توی حیاط ساخته بودند. تمام ادوات حمام خانه کمال آقا ختم می شد به یک صابون روشور ویک لگن مسی رنگ و رو رفته حنا که سالی یکبار می دادندآقا یدیِ بازار مسگرها با قلع سفیدش کند و انبوهی سفیدآب فرد اعلی و یک سنگ پای قزوین.
اما حالا چی؟!
حمام ها نه بینه دارند و نه خزینه!
حمام در جوامع پیشرفته صنعتی یک اتاقست و یک دوش و یک باکس پر از انواع و اقسام شامپوها و صابون ها!!!
شامپوی سر، شامپوی بدن، شامپوی موی دماغ، صابون دور چشم! بشر صنعتی چکار دارد به خواص سفیداب و سنگ پا!
خدا رحمت کند پریوش خانم و کمال آقا و همه اسیران خاک را.
دور از گوش شما، ما درست همین الان وسط یک انقلاب صنعتی بزرگتریم و حواسمان نیست. بیست سال دیگر من مرده شما زنده!!!به همین سوی لوستر با همین دست فرمانی که انقلاب صنعتی دارد پیش می رود،همانطور که معماری سنتی پاک را به خاک و خون کشید و جایش حمام توالت ها را تلفیق کرد و حجاب از سر مطبخ برداشت، جای آباد توی روح و روانمان نمی گذارد! این خط /این نشان.
سرکشی و مخالفت با خیلی از چیزهای خوبی که امروز می بینیم این ها عوارض
صنعتی شدن اخلاق و رفتار است!
به خدا از وقتی انقلاب صنعتی حاکم شد، برکت اززندگی ها رفت!
کاش یک نفر پیدا بشود بگوید ما عطای این انقلاب صنعتی نچسب را به لقایش بخشیدیم، یک رفراندوم بگذارید تا ما حق داشته باشیم بگوییم نه به انقلاب صنعتی!
#نه_به_انقلاب_صنعتی
#رفراندوم_علیه_انقلاب_صنعتی
#نه_به_انبوهسازی
طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
«رد خون»
خلیفه نصفه شب ابو ایوب را صدا کرده بود،توی تاریکی تالار دارالخلافه لم داده بود روی صندلی و نامه فرماندار مدینه را برای بار هزارم زیر نور ضعیف شمع خوانده بود!هنوز باورش نمی شد! اضطراب هایش تمام شده بود، رقیب قدرتمند را از میدان بیرون کرده بود.تا چشم های خیسش به ابو ایوب افتاد، نامه را انداخت طرفش و گفت:انا لله و انا الیه راجعون، جعفر ابن محمد از دنیا رفت!کو تا مادر دهر چون او بزاید!
ابوایوب متحیر نامه را برداشت، یادش افتاد به چند باری که منصور جعفر ابن محمد را به دارالخلافه کشانده بود تا همانجا داستان را تمام کند! اما هر بار نشده بود!یادش به تنهایی جعفر ابن محمد افتاد که بین شیعیانش به اندازه انگشتان یک دست هم محب صادق نداشت و خلیفه روی تنهایی او حساب کرده بود!
ابو ایوب خطوط نامه را نگاه کرد.
رد عسل خونی روی مُهر نامه فرماندار مدینه بود،روی آستین منصور دوانیقی، روی شعله شمع، روی دیوارهای دارالخلافه، روی پرده ها!
روی صورت آن ها که برای رفتن در تنور خانه جعفر ابن محمد تردید کرده بودند!
#نائب_الامام
#ولی_فقیه
طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
«مرحم باش»
عزیز جون خدا رحمتش کنه می گفت ننه حال زمین خورده هارو بفهم! اینجوری خدا دلتو بزرگ می کنه. نکنه از بدبختی کسی خوشحال بشی!!! دیدی گاهی یکی می خوره زمین شیشه خورده ای سنگ ریزه ای میشینه توی تنش؟وقتی یکی زمین می خوره، دستش تنگه، بد آوورده «تو» اون شیشه خورده نباش! مرحم باش ننه! مرحم.
طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
«رنگ حسین»
عزیز جون چهارشنبه های آخر ماه روضه خونگی داشت! وقتایی که سفر بود کلید خونه رو می داد به مش رحیمِ روضه خون و می گفت:
مشتی چهارشنبه برو خونه، برای خودت چایی دم کن یه روضه هم بخون، مبادا فراموش کنی! رنگ بی حسینی میشینه رو در و دیوار خونم!
#تولی
طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
🔴نشست روبیکایی🔴
🔰 نشست روبیکایی
همزمان با فرارسیدن روز ملی جمعیت
👤 با حضورارزشمند : خانم دکتر طیبه فرید
💠محور سخنرانی:نقش افزایش جمعیت در اقتدار ملی
📅 شنبه ۳۰ اردیبهشت ماه ۱۴۰۲
🕕زمان : ساعت ۱۸
آدرس کانال روبیکایی جهت شرکت در جلسه:
https://rubika.ir/fajrafarinan
لینک نصب برنامه روبیکا :
https://rubika.ir/getApp
خدا در مقابل چشم انسان پسر پرست جاهلی نسل انبیاء را از دختر پیامبرش ادامه داد تا آن ها که دختر را پُل و مردم را رهگذر می دانند،و آن ها که دختر را با حسرت گل گندم و مال مردم تصور می کنند، دست از جاهلیتشان بردارند و در مسلمانیشان تردید کنند!
#روز_دختر_مبارک
https://eitaa.com/tayebefarid
خدا با همه کسانی که ازو پسر خواسته بودند اما بچه هایشان دختر شد حرف دارد! مثل همسر عمران!!!
او نذر کرده بود که پسرش نذر معبد باشد اما خدا به او مریم داد. 🌷
#روز_دختر
https://eitaa.com/tayebefarid
«چال توره ای»
خانه شان روبروی خانه ما بود.نه روبروی روبرو! دو تا خانه آن طرف تر از خانه ننه سیروس،همان پیرزنی که یک شانه می زد جلوی موهایش،خدا رحمتش کند،مُرده.خانشان توی آن کوچه کوتاه بن بست بود که سر شب بوی املت و آب پیازک خانه های نقلی اش آمار رسمی شام همسایه را به رهگذرها می داد،خانه در سفید یکی مانده به آخر.توی یک جای پرت شهر، یک جای بی نام و نشان.نه اینکه نام و نشان نداشته باشد،نه! مردم اسمش را گذاشته بودند چال توره ای. کسی زیاد آنجا را نمی شناخت،جز اهالی خانه ها و کوچه هایش وچند تا آدم مثل خودمان.
بین اهالی کوچه، ما با آن ها همسایه تر بودیم. خانواده کرمی بیشتر آبادانی بودند و کمی هم بروجردی. آن روزها دو تا دختر داشتند و یک پسر.افتخار خانم، زنِ بروجردیِ آقای کرمی، آرایشگر بود.آرایشگاهش چسبیده بود به خانه شان،یادش بخیر، عکس چند تا عروس که کار خودش بود را قاب گرفته بود و زده بود روبروی صندلی چرخان مشتری ها،از همه بیشتر عکس آن عروسی یادم مانده که قاب قرمز داشت و با چهارتا گیره خوشکل طلای روکار، شیشه اش روی زمینه چرم قرمز فیکس شده بودافتخار خانم عروس را درست می کرد و وقتی داماد می آمد قسمش می داد که عروس را نبرد توی عروسی مختلط که او یک وقت ناخواسته شریک گناهشان نشود. یادش بخیر آن روزها! چقدر نان حلال چیز مهمی بود.
من برای بازی با هاجر و فاطمه که همیشه آخرش دعوایمان می شد و دیدن عکس عروس ها با مامان می رفتم خانه افتخار خانم.نخ گره زده دور گردن افتخار ، بوی آرایشگاه، موهایی که روی سرامیک ها ریخته بود،بیگودی ها و اسپری قرمز آب و قیچی نوک باریکش،حتی آن گیره های مشکی داخل بیگودی ها را هنوز یادم هست.آن بو منحصر به آرایشگاه افتخار خانم بود.من یادم نیست توی هیچ آرایشگاهی آن بو را شنیده باشم.
وقتی بابا جبهه بود آقای کرمی و افتخار خانم خیلی هوای ما را داشتند.کرمی(افتخار خانم آقای کرمی را اینطوری صدا می کرد.) تا آن روز برای بچه ای مثل من که مردم شناسی ام منحصر به آدم های کوچه بود ذو ابعادترین مردی بود که دیده بودم، راننده مینی بوس فیات گلبهی که ما حس میکردیم مِلک اجدادیمان است.
آن روز عصر هیچوقت از ذهنم پاک نمی شود! بابا طبق معمول جبهه بود و مامان توی شهر غریب.
با بچه ها دنبال هم کرده بودیم، که در آهنی ورودی هال روی انگشتم بسته شد. دردش یادم نیست اما اینکه انگشتم به یک پوست آویزان بود را چرا. خواهرم رفته بود در خانه کرمی این ها وبه افتخار خانم گفته بود دست خواهرم....
و توی یک چشم بر هم زدن آقای کرمی از حمام بیرون زده بود و با هیکل شسته و نشسته،وآن موهای فرفری مشکی، زمان را خریده بود و بدون اینکه فرصت کند درست خودش را آب بکشد لباس هایش را با عجله فقط پوشیده بود و حتی دکمه هایش را نبسته بود و مرا انداخته بود روی دوشش که برساندم بیمارستان! صدای بوق ماشین ها وقتی روی دوشش بودم و داشت از خیابان با شتاب و بی توجه می گذشت یادم هست و تعجب دکترها از دیدن سر و وضع آقای کرمی.....
_آقا این چه سر و وضعیه!!!
_برادر دکمه های لباست!!!! زیپ.....
تا دکترها انگشت مرا بچسبانند سرجایش آقای کرمی همانجا ایستاده بود و تکان نمی خورد.
آن قدر توی خاطرات آن کوچه حل شده بودیم که حتی مهاجرت از چال توره ای* هم نتوانست آن علقه ها را پاک کند.
از حال هم باخبر بودیم، حتی تا همین دو هفته پیش که آقای کرمی سکته کرده بود و برده بودنش بیمارستان.
به فاطمه گفتم از بیمارستان که برگشت می آیم می بینمش!
اما یادم رفت زنگ بزنم....
تا اینکه امروز آقای کرمی رفت منزل نو!
توی ختمش چشم های خیس افتخار خانم را دیدم با فاطمه و هاجر ودختر آخریشان مژگان که بعد از داستان آن کوچه به دنیا آمده بود.
همه دارائی کرمی ها رفته بود و افتخار خانم و دخترهایش تنها مانده بودند. با ما که با آن ها همسایه تر بودیم.....
یادش بخیر....
طیبه فرید
*چال توره ای:
ناحیه آبرفتی میان قبله و عادل آباد شیراز که محل زندگی گرگ ها بود.
https://eitaa.com/tayebefarid
«چینی تَن»
با دیدن عکس بازگشت آقای اسدی به وطن، تمام تصویر سازی های ذهنم از روز بازگشت حاج احمد به هم ریخت(بگذریم که من از موافقان نظریه شهادت حاج احمدم اما تصور محال که محال نیست).
توی یک زندگی معمولی ظرف چهار پنج سال اینقدرها آدم شکسته نمی شود، مگر اینکه داغی، دردی، سوختنی، بار روحی سنگینی چیزی بشکندش. من از نزدیک آدم هایی که ظرف دو سه سال شکستند را دیدم، بعضی غم ها راهی جز صبر ندارد، اما سیستم عصبی بدن که این حرف ها حالی اش نمی شود،جوانی ات توی غم ذوب می شود حتی اگر راضی به رضای خدا باشی،این از ویژگی های بدن مادیست.بگذریم که حوادث و مشکلات می تواند روی بدن مثالی(برزخی) هم اثر بگذارد.چطوری اش را ملاصدرا گفته، اینجا مجالش نیست.
اما یک روز خودت را توی آینه نگاه می کنی توی صورتت چین و چروک افتاده، بغل چشم هایت، وسط پیشانی ات، گونه هایت مسطح شده و موهایت یکجوری که حواست نبوده ریخته و آنهایش که مانده سفید شده! صورتت تکیده و خیلی عوض شدی!!!!
حالا فکرش را بکن، گرفتار قوم ظالمین شده باشی!!! همسر آقای اسدی یک چیزهایی نوشته بود که فقط همان بند دومش به تنهایی کفایت می کرد این انسان اینقدر قیافه اش شکسته شود. ما ایرانی ها ذاتا نورپسندیم، عاشق باغچه و شمعدانی هستیم حرف زور سرمان نمی شود، آدم ناتو از چشممان می افتد و زبان تلخ، دلمان را می زند. ما عاشق آدم ها هستیم. دلش را ندارم بروم دوباره بخوانم که چند وقت توی سلول انفرادیِ بی منفذ بوده، بی هیچ همصحبتی، بی هیچ خندیدنی، بی هیچ خبر خوشی، صدای دلنشینی! خدا می داند ما قیافه آقای اسدی را دیدیم و با مقایسه دو تا عکس دلمان تکان خورد! ما که توی دل و جگرش را ندیدیم که چه خبر است!!!
حتم دارم اگر برنامه پیشواز و روال قانونیِ استقبال از او در کار نبود خیلی از دوستانش او را نمی شناختند.
برای اطمینان از این حرفی که زدم یکبار دیگر می روم عکسش را نگاه می کنم (یک دقیقه لطفا).....
رفتم دیدمش! خیلی عوض شده بنده خدا!!!!قدح چینی صورتش شکسته!!!
خدای جابرالعظم الکسیر برایش جبران کند و به دلش صبر جمیل بدهد.دنیا برای بعضی ها چه تلخ می گذرد. این ها را نوشتم که بگویم آن عکس های پیری حاج احمد را فراموش کنید. آدم توی اسارت جور دیگری پیر می شود.
یکجوری که ما تصورش را نمی کنیم.
یکجوری که مادر شهید حججی نذر کند قربانی بدهد که بچه اش توی اسارت زودتر شهید شود. خدا به حق ساقهای کبودِ در زنجیر موسی ابن جعفر، همه مظلومینِ در بند اسارت را نجات دهد.
طیبه فرید
#حاج_احمد_متوسلیان
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«خبر خوش ناتمام»
به قلم طیبه فرید
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
« خبر خوش ناتمام»
از وقتی امام زمان ظهور کرده چند روز مانده به دهه کرامت، بلند می شویم با بچه ها می رویم سفرِ دوره ای،قم،مشهد و بر می گردیم شیراز. حاج عبدالله اسکندری شده نماینده امام در شیراز. بعد از رجعت مردم او را که می دیدند دست می کشیدند روی سر و گردنش، دست هایشان می خورد به شهیدی که با پای خودش برگشته بود و متبرک می شد.شیراز دیدنی شده بود.
دیگر نگران مدرسه رفتن بچه ها نیستیم چون بیست و پنج حرف دیگر علم را امام با خودش آورده!! بساط آن سیستم درب و داغان آموزشی برچیده شده،مسجد شده خانه دوم مردم،مدرسه و دانشگاه و....باظهور امام زندگی هایمان زیر و رو شده.
آپارتمان ها توی طرح جدید همه تبدیل به خانه ویلایی شدند،حالا عین آدم ها روی زمین زندگی می کنیم،با اینکه پیشرفت زیادی کردیم اما مشکلات توسعه یافتگی را نداریم.
امام که آمد همان روزهای اول دست منافق ها رو شد!!!مسجدها و دکان هایشان تعطیل شد و دیپورت شدند آن جا که عرب نی انداخت. مردم حالا با یک نگاه عادی منافق را از مومن تشخیص می دهند.آنقدر حضورشان کم رنگ شده که بود و نبودشان فرقی ندارد.
خیلی چیزها عوض شده، آن قبل ها چقدر اختلاف علما می شد و مراجع نظراتشان باهم فرق داشت، الحمدلله با آمدن امام بساط اختلافات هم برچیده شد و نجات پیدا کردیم، چه حال و روزی داشتیم، الحمدلله که گذشت. بماند که موقع ظهور، بعضی چقدر جلو امام مقاومت کردند،آدم هایی که روزهای غیبت اشکشان برای امام دم مشکشان بود باید می دیدید چطور جلوی امام ایستادند.
هر سال سفر دوره ای دهه کرامتمان را از قم شروع می کنیم، نگران اسکان و غذا نیستیم، فراوانی آن قدر هست که این چند وقت بعد ظهور کسی از فقر حرفی نزده و مردم به صدقه و قرض نیازی ندارند،خدا رحمت کند کاش خیلی ها بودند این روزها را می دیدند. ملت برای پذیرایی و اسکان زائرها دست و سر می شکنند.مهدی زین الدین با امام رجعت کرده و با بچه های بسیج ونیروهای جهادی شهر به طول بلوار پیامبراعظم یک موکب بزرگ زده، موکب امام زمان، همه هیئت های قم را یکی کرده!حتی آن ها که راه را عوضی رفته بودند. هیچوقت یادم نمی رود وقتی شنیدم مهدی زین الدین آمده. توی سفر اولمان رفتیم بلوار پیامبر اعظم فاصله میان حرم تا جمکران را نمی فهمیدیم چطور می گذرانیم.توی مسیر توی موکب امام زمان مهدی زین الدین را دیدیم،توی آن شلوغی عین ماه می درخشید، با برادرش مجید.حالمان اصلا دست خودمان نبود، ما چقدر آدم های خوشبختی بودیم که فرصت دیدن رجعت را پیدا کردیم. خیلی از شهدا را دیدیم،مهدی لطفی نیاسر هم بود.کاش زودتر از این ها امام زمان آمده بود، تا قبل از او داشتیم یک جهنم واقعی را تجربه می کردیم، جای خیلی ها خالی که نیستند این روزها را ببینند. ما بعد ظهور بارها امام را زیارت کردیم، با جمع های مختلف رفتیم دیدنشان. پارسال سفر دهه کرامت، مشهد توی حرم امام رضا مهدی رسولی قبل از ورود امام به حرم داشت مدیحه می خواند، ردیف های جلو شهدا نشسته بودند، رو به جمعیت و با دسته ها و حلقه های گل مورد استقبال مردم قرار گرفته بودند، از بینشان محمود کاوه، یوسف کلاهدوز، وشهید محرابی را شناختم با یکی از شهدای حشد الشعبی که فیلم لحظه شهادتش را دیده بودم !اسمش را نمی دانستم!!باورم نمی شد این ها را یک عمر توی عکس ها دیده بودم و توی کتاب ها خوانده بودم.مردم از شهدایی که رجعت کرده بودند درباره شهادت و رجعتشان می پرسیدند حال ما مثل آدم هایی بود که اصحاب کهف را بعد ازسیصد سال دیده بودند!!!غرق دیدن شهدا بودیم که همهمه ای شد و با سلام و صلوات، امام و نایب امام وارد شدند، بیشتر مردم از شدت هیجان و شوق بالا و پایین می پریدند و گریه می کردند. چهره حاج قاسم و حاج احمد متوسلیان و محسن حججی بین ملازم های امام از همه دیدنی تر بود. مردم حق داشتند هیجان زده باشند این همه زیبایی را ما کجا دیده بودیم.....
تلفنم زنگ می خورد و رشته کلام از دستم می رود!!!چرااا حالا؟ درست عین خواب ها که جای حساسش می پری و....
دوباره بر می گردم به دوران غیبت کبری!
هیچ چیزی دست نخورده! خانه ها، مدرسه ها، مسجدها، توسعه یافتگی! وتوی گلزار شهدای قم و مشهد و شیراز پر است از شهید...
چقدر به شنیدن یک خبر خوب بزرگ محتاجیم.مثلا یکی زنگ بزند و بگوید:
امام زمان ظهور کرده.
به قلم طیبه فرید
#دهه_کرامت
#امام_زمان
#شهدا
#حاج_قاسم
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد حضرت انیس النفوس، سلطان طوس، قلب تپنده این سرزمین، آبروی ایران زمین،آقاجانمون حضرت علی ابن موسی الرضا (روحی فدا) رو خدمت همه محبان و ارادتمندان خاندان موسی ابن جعفر تبریک و تهنیت عرض می کنم🌹
«خِنزر فروش بی نَسَب»
به قلم طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
«خِنزر فروش بی نَسَب»
کوچه ما دوسرش در رو بود، یک سرش کوچه تنگو بود که ماشین رو نبود و از وسطش جوی آب رد می شد و می رسید به خیابان و یکسر دیگرش هم وصل می شد به یک چهار راه کوچک که دوباره به خیابان اصلی می رسیدشما آقای «عزیزپناه» را نمی شناسید. پدر شهید بود، سر کوچه ما دکان داشت، ریشش به قاعده ریش حکیم ابوالقاسم فردوسی بلند بود و سفید.عینک مشکی کائوچوئیش را می گذاشت نوک دماغش،وبعد انتظار داشتی بخواند:
بسی رنج بردم بدین سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی
پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند
بناهای آباد گردد خراب
ز باران و از تابش آفتاب
خدا رحمتش کند. یک پیشخوان کوچک تمیز داشت که چسبیده بود به یخچال،پشت سرش هم طبقه خوردنی ها بود. همه خوردنی های دهه شصتی که اگر اسم یکیشان را ببرم کلی از خاطره هایتان زنده می شود،جلو در مغازه اش یک درخت اقاقیا بود و صندوق های نوشابه ای که روی هم چیده شده بود،شیشه هایی که دوباره می رفت کارخانه زمزم و پر می شد از نوشابه های زرد و سیاه و بر می گشت و می رسید دست آدم هایی که عشق تی تاپ و نوشابه بودند،یادم نیست پشت دخل یا توی در و دیوار مغازه اش نوشته باشد نسیه نداریم. به جز دکان او یک دکان دیگر هم پشت خانمان بود که اسمش «دکان فریدونی» بود. همان که دخترهایش عین پنجه آفتاب بودند.لُر بود،کت و شلوار طوسی می پوشید ویک کلاه مشکی روی سرش می گذاشت و با آن استایل اعیانی انگار حجره دارهای بازار می ایستاد پشت دخل،به جز خوردنی های معمول،حبوبات هم داشت،بازغال و هر چیزی که فکرش را بکنید ویک دفتر پر از حساب و کتاب مشتری های ندار. کمی که بزرگتر شدیم «سید صادق» که از همه دکان دارها جوانتر بود این سر کوچه کنار نانوایی احمدی یک سوپری زد و این اولین باری بود که ما اسم سوپر مارکت را می شنیدیم،بوشهری بود و توی جنگ اسیر شده بود و بعد از آزادی اش راسته کنار نانوایی را با دوتا آزاده دیگر دکان زده بودند، خرازی و سوپری و میوه فروشی. ته کوچه آبادانی ها که قصه اش را قبلتر برایتان گفتم دکان ننه آیت بود همان که دندان نداشت و موهای مشکی اش را که رنگ سیبیل آیت بود فرق وسط می گذاشت، خدا همه شان را بیامرزد.هیچکدامشان گران فروش نبودند....
راستش آن قدر نامحسوس توسعه زده شدیم که یادم نیست آخرین بار از کدام دکان ها چی خریدم! یک روز به خودم آمدم دیدم مزه تیتاب ونوشابه یادم رفته، آقای عزیزیپناه به رحمت خدا رفته بود، ننه آیت هم! آقای فریدونی از محل رفته بود و مغازه سید صادق شده بود محل تلاقی عصر تی تاپ و نوشابه و انقلاب خیلی صنعتی شده.مزه خوردنی ها عین قبل نبود! جایِ دکان های جمع و جور محل را فروشگاه های زنجیره ای خیلی بزرگ پر کرد. فروشگاه هایی که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد داخلش پیدا می شدو جرات نمی کردی با بچه ها یک دور ساده داخلش بزنی! ازبس که آداب اغواگری را حرفه ای بجا آورده بود. فکر می کردم فروشگاه های زنجیره ای حق توسعه زدگی را ادا کرده اما دو روز پیش دم غروب وقتی توی راهروی دانشگاه دیدم زندگی مکانیکی با آن سرعت بالا و دست فرمان درب و داغانش در نقطه صفر مرزی زده کل هیکل خاطراتمان را سوراخ سوراخ کرده فهمیدم هنوز این رشته سر دراز دارد و خیلی چیزها از جانمان می خواهد. بچه ها می گفتند اسمش «وندینگ مچین» است منظورشان ماشین فروش بود! یک یخچال مستطیلی بزرگ که در هر طبقه اش هفت هشت، ده تا ردیف داشت و در هرردیفی انواع خنزر پنزر و تنقلات. کد محصول را انتخاب می کردی، کارت می کشیدی و او با فنرهای مشکی پشت هر ردیف، خوردنی مورد نظر را می انداخت پایین و تو از جایی که تعبیه شده بود دست میکردی محصول را بر می داشتی!!!!!یعنی خبری از آقای فریدونی و ننه آیت که نبود هیچ!!! خبری از حسابداری که پشت صندوق نشسته باشد هم نبود. بی هیچ سلام و علیکی از این ماشین چارگوش بی اصل و نسب چیزی می خریدی، و او چون مکانیکی بود بی هیچ آدابی می انداخت جلوی پایت و تو از محفظه پایین برش می داشتی و به زندگی ماشینی ات ادامه می دادی! یکی نبود به انقلاب صنعتی بگوید مگر ما کارت دعوت برایت فرستاده بودیم که بیایی و ذره ذره آدم های به آن خوبی را از پشت دخل ها حذف کنی و جایشان ماشین بگذاری!!!!!! آنروز غروب توی راهرو دانشگاه احساس کردم در محاصره انقلاب صنعتی ام. احساس می کردم نظریه پردازهای لیبرال موقع نظریه پردازی حواسشان فقط پیش سرمایه دارها و اشراف بوده. بساط الکاسب حبیب الله را برچیده و ماشین زبان نفهم را گذاشته اند سر جایش. او که نه مرام ومسلک دارد نه دفتر و دستک! آقای طراح صنعتی اش هم یه کم حساب کار اخلاق و مشتری مداری را نکرده و مشتری ها هم بر حسب عادت با این طراحی مشکلی ندارند و غذا را از پیش پایشان بر می دارند و چیزی هم به دل نمی گیرند....