eitaa logo
طب الرضا
845 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
75 فایل
مباحث آموزشی #رایگان حجامت ، ماساژ و مزاج شناسی انجام انواع حجامت تخصصی فصد زالو درمانی ماساژ درمانی #شهر_قدس ادمین کانال(مشاوره) : @Khademoreza888
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق یعنی دیده بر در دوختن؛ عشق یعنی در فراقش سوختن! 😔 ‌
✨اباعبدالله علیه‌السلام : عَمِيَتْ عَيْنٌ لاَ تَرَاكَ عَلَيْهَا رَقِيباً. چشمى كه تو را مراقب خويش نبيند، كور است. 📚بحار الانوار، ج۹۵، ص۲۲۶ {❤️ســـــلام‌ ما بر‌صاحب‌ِ زمان‌ ما (عج)✨ .. @ayatollah_haqshenas
‌🍂🍃🍂🍁 وقتی کسی یک یاحسین'ع' بگوید؛ مگر رحمت خداوند او را رهایش می‌کند؟! -🌱 @ayatollah_haqshenas
Narimani-13941108-007-1-www.Baradmusic.ir.mp3
5.76M
تا کی باید نگاه کنم به قاب عکس شهدای مدافع حرم !؟ 🎧" 💔 @ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طب الرضا
: دعا قضا رو بر میگردونه این دعا رو ایت الله بهجت رحمة الله علیه میخوندن
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 سردار امام قلی فرمانده شهید : به‌دنبال چند نیروی زبده، کاردان و نترس بودم تا بتوانند، مدافعان ما را در ایران، سوریه و عراق آموزش دهند. چند نفر برای ما فرستادند که یکی از آن‌ها آقای حسن غفاری از نیروهای سردار چیزری بود. با علاقه‌مندی و شوق عجیبی شروع به‌کار کرد.❄️ هربار نیروها را به سوریه برای آموزش مدافعان می‌فرستادم، از ریاست مستقر در آنجا می‌خواستم که با تیک‌زدن روی فرم‌ها، خصوصیات افراد را به‌لحاظ کارآیی، قوت و ضعف، برای من مشخص کنند. خصوصیات حسن آقا در گزارش‌ها رده‌های بالایی داشت و بارضایت‌مندی کامل.❄️ ازش راضی بودم و خاطرم با بودن حسن آسوده بود؛ اما آموزش نیروها او را راضی نمی‌کرد. مدام می‌آمد و می‌رفت و خواهش می‌کرد که مسئولیت اعزام مدافعان به سوریه را بهش بدم هرچه گفتم: ـ حسن جان اینجا برات خوبه ما بهت نیاز داریم.❄️ گوشش بدهکار نبود که نبود. با اصرار و خواهش‌های شبانه‌روزی‌اش مرا تسلیم خودش کرد. بالاخره حسن آقا شد، مسئول اعزام مدافعان به سوریه کارش خیلی سنگین شد. بررسی پاسپورت‌ها، استعلامات، آزمایش «دی‌ان‌ای»، دریافت رضایت‌نامه از خانواده‌ها، دریافت وصیت‌نامه، تفهیم نیروها نسبت به وظایفشان، بردن به فرودگاه، گرفتن دستور خروج از ما و سوارکردن مدافعان به هواپیما. مجدد، موقع بازگشت مدافعان، دریافت پاسپورت، تهیه و ثبت گزارش از مدافعان، دریافت حقوق و مزایا برای نیروها، حتی تحویل مجروحان و شهدا هم با حسن آقا بود.❄️ اصلاً فکر نمی‌کردم که زیر بار این همه فعالیت دوام بیاورد؛ اما حسن آقا کارهایش را با نظم خاصی انجام می‌داد. به مدیریت زمان، خیلی حساس بود و اتلاف وقت را خیانت به بیت‌المال می‌دانست. ریزه‌کاری‌ها را یادداشت می‌کرد تا مبادا چیزی از قلم بیفتد. هر کاری بهش محول می‌شد، سریع و درست و کامل انجام می‌داد. هرازگاهی می‌آمد، بهم سر می‌زد و می‌پرسید: ـ حاج امام کاری ندارید؟ فقط می‌خواست، ازش راضی باشم؛ اما خبر از غوغای دلش نداشتم. ❄️ کم‌کم زمزمه می‌کرد که می‌خوام، مدافع حرم بی‌بی باشم. گفتم: ـ حسن اینجا بهت خیلی نیاز داریم؛ اگر شهید هم نشی، مقامت کمتر از شهدا نیست. همین‌جا بمان و خدمت کن. دید من رضایت نمی‌دهم، دوستانش را واسطه قرار داد. محمود افشانی آمد پیشم، گفت: ـ حاج امام اجازه بدید، حسن بره این بچه دل تو دلش نیست. حسن را صدا زدم. گفتم: ـ اجازه می‌دم؛ اما باید قول مردانه بدی که مراقب خودت باشی و سالم برگردی.❄️ دو سه روز، به ماه مبارک رمضان مانده بود. با دو نفر دیگر از بچه‌ها اعزام شدند؛ اما دلم شور می‌زد. یک روز زنگ زدم، دمشق که سفارش کنم از حسن برای آموزش نیرو استفاده کنند؛ اما دیر شده بود. حسن غفاری و محمد حمیدی و علی امرایی همان روز شهید شده بودند.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshen
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻 همکار شهید : یک روز کارمان خیلی طول کشید و شب شد. حسن گفت: ـ رحیم دیر وقتِ امشب، همین‌جا بخوابیم. شب ماندیم محل کار، گفتم: ـ حالا که مهمان دعوت کردی، شام می‌خواهی به هم چی بدی؟ کنسرو بادمجان آورد و گفت: ـ امشب این را می‌خوریم، خیلی خوشمزه است. ـ این چیه بابا! من نمی‌خورم. همش روغنه. منم که چربی دارم. سر همین، کلی سربه‌سر هم گذاشتیم گفتیم و خندیدیم. ❄️ توفیقی شد، با حسن تا صبح در یک اتاق بودم. خیلی حرف زدیم از گذشته‌ها و آینده‌ها، گفت: ـ رحیم دوست دارم، بچه‌هام خیلی خوب بزرگ بشن، می‌خوام بفرستمشون بسیج بچه‌هایی که رفتند بسیج، مقاوم هستند، می‌تونن از خودشون دفاع کنند. تو سری‌خور نیستند چون فقط از خدا می‌ترسند و از عشق به خدا مؤمن بار میان.❄️ قبل از رفتن یه گوشی بهش داده بودم که باهاش تماس بگیره یک آهنگ داشت‌، آقای سلحشور می‌خواند. درباره شهدا بود که می‌گفت: شهدا شناخته‌شده نیستند. یک وقت هستند و یک وقت پر می‌کشن و می‌رن گفت: ـ رحیم، بچه‌هام خیلی آماده شدند. این آهنگ رو اول دوست نداشتند؛ اما حالا می‌گن بابا بذار گوش کنیم و بخوابیم. ـ حسن نکنه راستی‌راستی بری و دیگه برنگردی؟ ـ نه بابا من کجا و شهادت کجا روز یک‌شنبه پشت فرمان بود که دیدمش، ماشین را نگه داشت، سرش را از ماشین بیرون کرد و باهام روبوسی کرد و حلالیت طلبید. گفتم: ـ پسر کو تا سه‌شنبه باز می‌بینیم همدیگر رو. نه رحیم، کارهات حساب و کتاب نداره شاید ندیدمت.❄️ واقعاً همان شد، دیگه ندیدیمش، خبر شهادتش که آمد، باورم نمی‌شد. رفتم معراج شهدا بچه‌ها گریه می‌کردند. آنجا دوتا تابوت بود. گفتم: ـ دیدید، حسن شهید نشده، گریه بچه‌ها بلندتر شد. از پیکرها چیزی نمانده بود، دوتا جنازه را در یک تابوت گذاشته بودند.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshen
سلام خدمت شما همراهان گرامی ۲۱مهرماه تولد شهید مدافع‌حرم بابک نوری هست😍😍 و ما میخوایم با همکاری و لطف شما عزیزان به نیت این شهید ختم قرآن انجام بدیم ( به نیابت از این شهید قرآن میخونمـ برا ظهور مولا) شما بزرگواران تا ۲١مهر مهلت دارین تا جزء مورد نظرتونو بخونید و به این شهید بزرگوار تقدیم کنید🕊 لطفا هرکس تمایل به شرکت در ختم قرآن دارد به آیدی زیر اعلام کند👇🏻 @shahid_nori1371 اجرتون با شهید🍃🍃 «🥀» جزء ۱ « 🥀» جزء ۲ «🥀» جزء ۳ «🥀» جزء ۴ «🥀» جزء ۵ «🥀» جزء ۶ «🥀» جزء ۷ « 🥀» جزء ۸ « 🥀» جزء ۹ « 🥀» جزء ۱۰ «🥀» جزء ۱۱ «🥀» جزء ۱۲ «🥀» جزء ۱۳ « 🥀» جزء ۱۴ «🥀» جزء ۱۵ «🥀» جزء ۱۶ «🥀» جزء ۱۷ « 🥀» جزء ۱۸ « 🥀» جزء ۱۹ «🥀» جزء ۲۰ «🥀» جزء ۲۱ «🥀» جزء ۲۲ « 🥀» جزء ۲۳ «🥀» جزء ۲۴ «🥀» جزء ۲۵ «🥀» جزء ۲۶ «🥀» جزء ۲۷ «🥀» جزء ۲۸ «🥀» جزء ۲۹ «🥀» جزء۰ ۳
‌ مگر چقدر قرار است زنده بمانیم؟! برنمیگردی آقا💔؟! ☘ســلام‌مولای‌مهـــــــربااااان‌عالم عج✋ .. .. ‌@ayatollah_haqshenas
.~🌾🦋° ✨پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌و‌آله: کسی که یک شبانه‌روز از بیماری🤒 پرستاری کند، خداوند متعال او را همراه با ابراهیم خلیل علیه السلام مبعوث می‌گرداند و مانند برق از پل صراط خواهد گذشت... 👌 📚ثواب الاعمال ص۶۶ @ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام‌حسین‌گفت‌برو‌سینه‌بزن😭 امام حسین‌ع وقتی بخره؛ خوب می‌خره @ayatollah_haqshenas
شناخت امام زمان - قسمت نهم.mp3
2.44M
🎙پادڪست‌ویژه (عج) 🎤 استاد‌محمودی ✓گفتیم‌اول‌باور‌قلبی‌،بعد‌عشقِ‌مولا ✓ ،اینه، :) ✓امام‌زمان‌مشتاقه‌به‌قلب‌ما‌واردبشه! ✓ولی‌قلبی‌که‌گناه‌کرده‌وسیاه‌شده،نه ✓پس‌گناه‌رو‌بذاریم‌کنار‌وَتوبه‌کنیم... @ayatollah_haqshenas
{[•💝°✨ ✨‌.. هر کاری میکنی به (‌ع) بگی: اَرَضیت عَنَّی؟ راضی هستی از من؟ از اعمالم، از گفتارم، از نیّاتم، از محبت‌هایم، از تلاش‌هایم، از گریه‌هایم، از سینه‌زنی‌هایم، از هر فعلی که از من صادر می‌شود... آن وقت است که زندگی‌ات می‌شود⁦❤️⁩⁦🕊️⁩! ‌ @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻 همسر شهید : عادت داشت، هرشب حتی به‌اندازه چند دقیقه می‌نشستیم، از کارهای روزانه‌مون حرف می‌زدیم. از دلتنگی‌هامون می‌گفتیم. کمی‌ها و کاستی‌ها, خوبی‌ها و زیبایی‌ها. یکی‌یکی کارهایش را می‌گفت و از من می‌خواست که ایرادهایش را بگم. می‌گفت: ـ وقتی می‌خوام برم، هیچ ایرادی نداشته باشم.❄️ آخرین‌بار عصر جمعه‌ بود. نشستیم روی پله، دونه‌دونه گفت و من تأیید کردم همش نگران بود که مبادا بنده خوبی نباشد بهش گفتم: تو بنده خوب خدا هستی خدا قبولت کرده که داری مدافع حرم می‌شی خدا به داد من برسد. ـ نگو فاطمه! تو اجرت از من بیشترِ، تویی که باید مهلا را زینب‌وار تربیت کنی. تویی که باید علی را مثل علی‌اکبر بزرگ کنی. بنده خدا، تو باید عمرت را بگذاری تا این‌ها سر و سامان بگیرند. تو باید کوچیک بشی تا این‌ها بزرگ بشن پس تو از من مقرب‌تری باید برای من هم دعا کنی.❄️ اون شب یک‌سری از وصیت‌هایش را که به من مربوط می‌شد، گفت. خیلی گریه کردم؛ اما حسن تصمیمش را گرفته بود من هم دلم راضی نمی‌شد، منصرفش کنم.❄️ به تک‌تک خواهر و برادرهایش زنگ زد حلالیت طلبید و خداحافظی کرد. رفتیم، با مادربزرگم و خاله‌ام خداحافظی کردیم در مسیر یک رفتگر بود، کوچه‌های محله را تمیز می‌کرد. ایشون را هم دید، پیشانیش را بوسید و رفت، یک کیک و آب‌میوه خرید داد بهش، گفت: ـ مرا حلال کن. اون بنده خدا هم رفت، روی لبه جدول نشست و خورد. حسن خوشحال شد و گفت: ـ فاطمه می‌بینی، خدا چطوری کارها را درست می‌کنه؟ این بنده خدا را هم دیدم خیالم راحت شد.❄️ رفتیم منزل مادرش, رفته بودند مسجد. ما هم رفتیم مسجد. حسن پشت در ایستاد و من و مهلا و علی رفتیم داخل نماز خواندیم و همراه مادرش برگشتیم. با مادرش صحبت کرد. نمی‌دانم چی گفت و بینشان چی گذشت که مادرش گریه کرد. خلاصه راضی شد ما هم آمدیم منزل.❄️ عصر شد، با هم رفتیم و لباسش را خرید. می‌خواست همه چی نو و طاهر باشد. ما را گذاشت منزل، سوار دوچرخه شد و رفت حرم عبدالعظیم(ع) می‌خواست با خادمان حرم خداحافظی کند.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshen
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻 مسئول خادمان افتخاری : روز سه‌شنبه بود، آمد پیشم. خیلی خوشحال شدم. شش هفت‌ماهی می‌شد که ندیده بودمش چند دقیقه همدیگر را بغل کردیم. کنارم نشست، دیدم می‌خواد یک چیزی بگه، انگار حرفش توی گلو گیر کرده بود. پرسیدم: ـ چته؟! حسن همیشگی نیستی؟! ـ امروز عازم سوریه هستم محمد دعا کن، شهید بشم. ـ جانِ من! راست می‌گی؟! ـ بله! ـ حسن تو خیلی جوونی، زن داری، بچه داری، پسرت تازه یک سالش ‌شده، مهلا به تو احتیاج داره حداقل کمی بگذره، بعداً برو. ـ محمد نماز بدون وضو قبول می‌شه؟ ـ نه! چطور؟! ـ من به ولی‌فقیه خودم که نایب برحق امام زمان من است، لبیک گفتم. بعد گفت: ـ مگر دختر من از حضرت رقیه(س) عزیزترِ؟ مگر پسر من از علی‌اصغر مهم‌تره؟ جانم، مالم، همسرم، مهلا، علی، همه و همه فدای بی‌بی زینب(س).❄️ وقتی می‌گوییم، فلانی ذوب‌شده در اهل‌بیت، یعنی همین. این ذوب‌شدن در اهل‌بیت را در وجود حسن غفاری دیدم. حسن در عشق ولایت ذوب شده بود، هم ولایت چهارده معصوم و هم مقام معظم رهبری. وقتی می‌گفت، خودم، زنم، بچه‌هام فدای آقا، با تمام وجود می‌گفت❄️ سال 1378، خادم حرم حضرت عبدالعظیم الحسنی(ع) شد. جوان‌ترین و بشاش‌ترین و انصافاً مهربان‌ترین خادم ما بود از همه حلالیت طلبید و خداحافظی کرد. ❄️ روز یک‌شنبه سعید نورالهی، مسئول سپاه قدس و از خادمان افتخاری ما، تماس گرفت و گفت: ـ محمد، حسن غفاری را که می‌شناختی؟ ـ نگو که شهید شده. ـ حسن شهید شده. یک یا حسین گفتم و همان‌جا افتادم زمین.❄️ 🌻همسر شهید : از حرم آمد؛ اما رنگ و رخش سرخ شده بود؛ مانند آدم‌هایی که می‌خوان گریه کنند؛ اما خودش را کنترل می‌کرد. حسن آماده رفتن شد. فقط مانده بود، از پدر و مادرم خداحافظی کند. گفت: ـ حالا وقتشِ که یک ‌سر بریم پیش بابا و مامانت.❄️ رفتیم با پدرم یک‌ساعت ی نشست خیلی آرام صحبت می‌کردند. کنجکاو شدم؛ چون می‌دانستم، داره می‌ره، اطمینان داشتم که داره وصیت‌هاش را می‌گه. علی بازی می‌کرد؛ اما اصلاً بهش توجه نداشت حتی بهش نگاه هم نمی‌کرد مادرم خیلی قربون صدقه علی می‌رفت. حسن از این بابت خوشحال بود به مادرم گفت: ـ از اینکه حواس شما به بچه‌ها هست، خیالم راحتِ و خوشحالم فقط حلالم کنید. در این چند روزی که نیستم، زحمت بچه‌ها گردن شماست.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshes
طب الرضا
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 #درعا #پارت_پنجاه_و_سه 🌻 مسئول خادمان افتخاری : روز سه‌شنبه بو
رمان شهداییمون در حال اتمام هست نهایتا تا دو روز دیگه . نظر خواهی کردیم اما مشتاق مطالعه نبودش که زندگی یه شهید دیگه رو براتون بارگزاری کنیم‌ التماس دعا مشمول عنایات شهدا و اینکه همزمان با اتمام زندگی نامه شهید غفاری یک سوال از پادکست مهدویت رو درکانال قرار خواهیم داد در صورت دریافت پاسخ صحیح از شما دوستان کانال ناب به دو نفر هدیه ای تقدیم میشه الوعده وفا 👆
قࢪاࢪ نبود.mp3
8.96M
🎶 قرار نبود ..
دو نفر از عزیزانم حالشون خیلی بده اعضا محترم هر کسی میتونه یه حمد شفا براشون بخونه 🙏❤️🙏
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم‌ الســـــلام علیک‌یا‌صاحب‌الزمان
‌ هنگام تشرف به مجلس روضه؛ بگویید دارم مشرف می‌شوم به کربلا! - آیت‌اللّٰه‌بهجت🌱 ‌ 💔 @ayatollah_haqshenas
4_5992068771987064655.mp3
2.54M
🎙پادڪست‌ویژه عج 🎤 استاد‌محمودی ✓اول،قلبمون‌با‌ترکِ‌گناه‌پاک‌کنیم ✓اونموقع‌قلبمون‌آماده‌ِوُرود‌امام‌کردیم ✓ وَمابه‌ میرسیم ✓از‌یادِ‌امام‌دوریم،زندگی‌نشاط‌نداره؟؟ ✓کاملترین‌نعمت‌خدا،نعمت‌ولایت @ayatollah_haqshenas
{[{‌♥️☂` امکان ندارد که امام زمان؛ دست رد به سینه‌ی کسی بزنند...؛ +🌿آیت‌اللّٰه‌ناصری @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻 مسئول خادمان افتخاری : روز سه‌شنبه بود، آمد پیشم. خیلی خوشحال شدم. شش هفت‌ماهی می‌شد که ندیده بودمش چند دقیقه همدیگر را بغل کردیم. کنارم نشست، دیدم می‌خواد یک چیزی بگه، انگار حرفش توی گلو گیر کرده بود. پرسیدم: ـ چته؟! حسن همیشگی نیستی؟! ـ امروز عازم سوریه هستم محمد دعا کن، شهید بشم. ـ جانِ من! راست می‌گی؟! ـ بله! ـ حسن تو خیلی جوونی، زن داری، بچه داری، پسرت تازه یک سالش ‌شده، مهلا به تو احتیاج داره حداقل کمی بگذره، بعداً برو. ـ محمد نماز بدون وضو قبول می‌شه؟ ـ نه! چطور؟! ـ من به ولی‌فقیه خودم که نایب برحق امام زمان من است، لبیک گفتم. بعد گفت: ـ مگر دختر من از حضرت رقیه(س) عزیزترِ؟ مگر پسر من از علی‌اصغر مهم‌تره؟ جانم، مالم، همسرم، مهلا، علی، همه و همه فدای بی‌بی زینب(س).❄️ وقتی می‌گوییم، فلانی ذوب‌شده در اهل‌بیت، یعنی همین. این ذوب‌شدن در اهل‌بیت را در وجود حسن غفاری دیدم. حسن در عشق ولایت ذوب شده بود، هم ولایت چهارده معصوم و هم مقام معظم رهبری. وقتی می‌گفت، خودم، زنم، بچه‌هام فدای آقا، با تمام وجود می‌گفت❄️ سال 1378، خادم حرم حضرت عبدالعظیم الحسنی(ع) شد. جوان‌ترین و بشاش‌ترین و انصافاً مهربان‌ترین خادم ما بود از همه حلالیت طلبید و خداحافظی کرد. ❄️ روز یک‌شنبه سعید نورالهی، مسئول سپاه قدس و از خادمان افتخاری ما، تماس گرفت و گفت: ـ محمد، حسن غفاری را که می‌شناختی؟ ـ نگو که شهید شده. ـ حسن شهید شده. یک یا حسین گفتم و همان‌جا افتادم زمین.❄️❄️ 🌻 همسر شهید : از حرم آمد؛ اما رنگ و رخش سرخ شده بود؛ مانند آدم‌هایی که می‌خوان گریه کنند؛ اما خودش را کنترل می‌کرد. حسن آماده رفتن شد. فقط مانده بود، از پدر و مادرم خداحافظی کند. گفت: ـ حالا وقتشِ که یک ‌سر بریم پیش بابا و مامانت.❄️ رفتیم با پدرم یک‌ساعت ی نشست خیلی آرام صحبت می‌کردند. کنجکاو شدم؛ چون می‌دانستم، داره می‌ره، اطمینان داشتم که داره وصیت‌هاش را می‌گه. علی بازی می‌کرد؛ اما اصلاً بهش توجه نداشت حتی بهش نگاه هم نمی‌کرد مادرم خیلی قربون صدقه علی می‌رفت. حسن از این بابت خوشحال بود به مادرم گفت: ـ از اینکه حواس شما به بچه‌ها هست، خیالم راحتِ و خوشحالم فقط حلالم کنید. در این چند روزی که نیستم، زحمت بچه‌ها گردن شماست.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshes