💠 حدیث روز
🔵 پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله و سلم
💎 🌙ماه #رجب، 🌙ماه برگزیده خدا از میان 🌙ماه هاست و آن، 🌙ماه خداست . هر کس 🌙ماه #رجب را بزرگ بدارد، فرمان خدا را بزرگ داشته است و هر که فرمان خدا را بزرگ بدارد ، [خدا] او را وارد #بهشت هاى پُرنعمت مى کند و رضایت بزرگ ترِ خویش را براى او واجب مى سازد.
📚 کنزالعمّال: ج ۱۲، ص ۳۲۳
@ayatollah_haqshenas
طب الرضا
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
...:
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_هفتم
《 احمقی به نام هانیه 》
🖇پدرم که از داماد طلبهاش متنفر بود ... بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ... با ۱۰ نفر از بزرگهای فامیل دو طرف، رفتیم محضر ... بعد هم که یه عصرانه مختصر ... منحصر به چای و شیرینی☕️🍰 ... هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت ... اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور ... هم هرگز به ازدواج فکر نمیکردم، هم چنین مراسمی ...😔😳
🔻هر کسی خبر ازدواج ما رو میشنید شوکه میشد ... همه بهم میگفتن ... هانیه تو یه احمقی ... خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد ... تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه میخوای چه کار کنی❓... هم بدبخت میشی هم بی پول ... به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی ... دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی ...😔
🔸گاهی اوقات که به حرفهاشون فکر میکردم ته دلم میلرزید ... گاهی هم پشیمون میشدم ... اما بعدش به خودم میگفتم دیگه دیر شده ... من جایی برای برگشت نداشتم... از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود ... رسم بود با لباس سفید میرفتی و با کفن برمیگشتی ... حتی اگر در فلاکت مطلق زندگی میکردی ... باید همون جا میمردی ... واقعا همین طور بود ...💔🍃
اون روز میخواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون ... مادرم با ترس و لرز زنگ زد☎️ به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره ... اونم با عصبانیت داد زده بود ... از شوهرش بپرس ... و قطع کرده بود ...❌
🔹به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه ... صداش بدجور می لرزید ... با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ...❣
✍ ادامه دارد ...
@ayatollah_haqshenas
سردار دوست داشتنی👌
🔸از روزهای منتهی به عملیات سرنوشتساز حلب #حاج_قاسم_سلیمانی رزمندگان را جمع کرده بود و برایشان صحبت میکرد. به آنها میگفت سعی کنید روی پای خودتان باشید. تلاش کنید خَلَف صالحی برای پیشینیانتان باشید و...
در اثنای صحبتهای #حاج_قاسم یکی از برادران #مدافع_حرم که ظاهرا #حاج_قاسم را نمیشناخت از انتهای جمعیت بلند شد و فریاد زد: حاج آقا تو که این قدر ما را موعظه میکنی خودت گروه چندی؟ ما همه مات مانده بودیم. از شدت تعجب و ناراحتی زبانمان بند آمده بود. تا آمدیم خودمان را جمع و جور کنیم و حرفی بزنیم دیدیم #حاج_قاسم شروع کرد به جواب دادن: من گروه صفر هستم. گریه میکرد و میگفت: من هنوز لیاقت پیدا نکردم...
#سردار_سلیمانی که بیشک نقش اول جبهه مقابل داعش است وقتی پس از شش سال 🔫نبرد نفسگیر با آنها در 🇮🇶عراق و 🇸🇾سوریه خواست پایان این شجره خبیثه را اعلام کند از همه گفت؛ اما از خودش نگفت. از تلاش مجاهدان 🇦🇫افغان و 🇮🇷ایرانی و 🇸🇾سوری و 🇱🇧لبنانی تشکر کرد و نوبت به خودش که رسید خطاب به #رهبر_انقلاب گفت: حقیر به عنوان سرباز مکلف شده از جانب حضرتعالی در این میدان ...
بنازم به روحیه واعتقاد سردار
#سردار_سلیمانی
@ayatollah_haqshenas
سر تا به قدم عشق و ارادت بودی
همسنگر مردی و رشادت بودی
در کاوش خاکهای سرخ فکّه
در اصل به دنبال شهادت بودی
#سیدمحمد_بابامیری
#یاد_شهدا
@ayatollah_haqshenas
❇️ دستیابی به درجات عالی اخلاق بدون📝 محاسبه امکان پذیر نیست.
روایتی از حضرت أمیرالمؤمنین(ع)
حضرت فرمودند:
💠 «عَلَى العاقِلِ أن يُحصِيَ عَلى نَفسِهِ مَساوِيَها فِي الدّينِ وَالرَّأيِ وَالأَخلاقِ وَالأَدَبِ ، فَيَجمَعُ ذلِكَ في صَدرِهِ أو في كِتابٍ ويَعمَلُ في إزالَتِها
بر انسان عاقل واجب است از عیوب نفس خود در امر دین، نظر، تصمیم، اخلاق و ادب تفحص کرده، آنها را در سینۀ خود یا در ورقی ثبت نماید📝 سپس در ازاله و معالجۀ آن تلاش نماید».
(بحارالأنوارج:75 ص7)
#محاسبه_اعمال
@ayatollah_haqshenas
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
دل تنگ دیدنت شده ام حضرت بهار...
باز آی، بی تو سخت شده دور روزگار....
السلام علی ربیع الانام...
•|الســلام علیـڪ یا بقیـة الله
#امروز_به_نیت_ظهورت_گناه_نمیکنم
#صبـحـتــون_امـام_زمـانـــے
@ayatollah_haqshenas
1_53509857.mp3
6.06M
این الرجبیون📣
⚜رجب ماه بازگشت به خود⚜
بیانات حضرت آیت الله العظمی حاج آقا مجتبی تهرانی رحمة الله علیه پیرامون ماه رجب
🔊 #کلیپ_صوتی 05:58
🔋حجم : 5.7MG
طب الرضا
...: ﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِس
🌹گــمــنــــــام🌹:
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی و دخترشان زینب السادات حسینی
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_هشتم
《 خرید عروسی 》
🖇با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ... امکان داره تشریف بیارید❓...
🔸شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع میدادید ... من الان بدجور درگیرم و نمیتونم بیام ... هر چند، ماشاءالله خود هانیه خانم خوش سلیقه است👌 ... فکر میکنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه ... اگر کمک هم خواستید بگید ... هر کاری که مردونه بود، به روی چشم ... فقط لطفا طلبگی باشه ... اشرافیش نکنید ...✨🍃
مادرم با چشم های گرد و متعجب😳 بهم نگاه میکرد ... اشاره کردم چی میگه ؟ ... از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت ... میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی میخوای ... 💖
🔶دوباره خودش رو کنترل کرد ... این بار با شجاعت بیشتری گفت ... علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم... البته زنگ زدم☎️ به چند تا آقا که همراهمون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن ... تا عروسی هم وقت کمه و ...
بعد کلی تشکر، گوشی📞 رو قطع کرد ... هنگ کرده بود ... چند بار تکانش دادم ... مامان چی شد؟ ... چی گفت؟ ...
بالاخره به خودش اومد ... گفت خودتون برید ... دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن ... و ...😁
❤️ برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد ... تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم ... فقط خریدهای بزرگ همراهمون بود ... برعکس پدرم، نظر میداد و نظرش رو تحمیل نمیکرد ... حتی اگر از چیزی خوشش نمیاومد اصرار نمیکرد و میگفت ... شما باید راحت باشی ... باورم نمیشد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه ...😍🌺
💞یه مراسم ساده ... یه جهیزیه ساده ... یه شام ساده ... حدود ۶۰ نفر مهمون ...
🔹پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت ... برای عروسی نموند ... ولی من برای اولین بار خوشحال بودم... علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود ...💟
✍ ادامه دارد ...
@ayatollah_haqshenas