﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_ششم
《 داماد طلبه 》
🖇با شنیدن این جمله چشماش👀 پرید ... می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود ...
🌙اون شب وقتی به حال اومدم ... تمام شب خوابم نبرد ... هم درد، هم فکرهای مختلف ... روی همه چیز فکر کردم ... یأس و خلأ بزرگی رو درونم حس می کردم ... برای اولین بار کم آورده بودم ... اشک، قطره قطره از چشمهام 😢😢میاومد و کنترلی برای نگهداشتنشون نداشتم ...
🔹بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم ... به چهره نجیب علی نمیخورد اهل زدن باشه ... از طرفی این جملهاش درست بود ... من هیچ وقت بدون فکری و تصمیمهای احساسی نمیگرفتم ... حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود ... و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود ...😊
با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره ... 👌🍃
اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ❓ ... چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ...
یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوالپرسی به همه دوستها، همسایهها و اقوام زنگ☎️ زدم ... و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که میخواستم و در نهایت ...
وای یعنی شما جدی خبر نداشتید❓ ... ما اون شب شیرینی خوردیم💞 ... بله، داماد طلبه است ... خیلی پسر خوبیه ...
کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ... وقتی مادرم برگشت، من بیهوش روی زمین افتاده بودم ... اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد 💞💞...
البته در اولین زمانی که کبودیهای صورت و بدنم خوب شد... فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ...✨
✍ ادامه دارد ...
@ayatollah_haqshenas