#چگونه_بودندکه_توفیق_شهادت_یافتند؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حسین را به بند نوجوانان بِزهکار انداختند. صبوری به خرج داد. چند روز صدای نماز جماعت و تلاوت قرآن از بند بلند بود. مأموران حسین را گرفتند زیر مشت و لگد. میگفتند: تو به اینها چی کار داری؟! از آن به بعد، شکنجهي حسین، کار هر روز مأموران شده بود. یک بار هم نشد که زیر شکنجه، اطلاعات را لو بدهد. نوجوان شانزدهساله را مینشاندند روی صندلی الکتریکی، یا اینکه از سقف آویزان میکردند.
شهید حسین علمالهدی
📗«امتداد 3 و 4»، ص23
@ayatollah_haqshenas
#چگونه_بودندکه_توفیق_شهادت_یافتند؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فرمانده یا ...
تازه رسیده بودم به قرارگاه. همانطور که داشتم میرفتم، صحنهای عجیب دیدم. در آن هوای گرم و در آن موقع از ظهر که تمامی نیروها از شدت گرما داخل سنگر بودند، حاج احمد کنار تانکر آب نشسته بود و با عشق، ظرفهای ناهار بچه های قرارگاه را میشست.گفتم شاید حاج احمد نباشد؛ اما وقتی جلوتر رفتم، دیدم خود اوست. آدمی مثل حاج احمد با آن همه برو بیا، فرمانده تیپ 27 محمد رسول الله و مسئول قرارگاه تاکتیکی، بیاید و کنار تانکر آب، بشقابهای نیروهایش را بشوید!؟
#حاج_احمد_متوسلیان
📗میخواهم با تو باشم، ص 70
@ayatollah_haqshenas
#چگونه_بودندکه_توفیق_شهادت_یافتند؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دوران دبیـــرستان بود،
ابراهیم عصر ها در بازار مشغول به کـــار بود.
برای خودش درآمــد داشت،
متوجہ شد یکےاز همســایہ ها مشکل مالے شدیدے دارد.
آنها علیرغم از دست دادن مــرد خانواده،
کسےرا برای تامین هزینہ ها نداشتند.
ابراهیم به کسے چیــــزے نگفت .
هرماه وقتے حقوق مےگرفت بیشتر هزینہ ی ان خانواده را تامیــــن مےکرد .
هروقت در خانه زیاد غذا پختہ مےشد حتــــما برای آن خانواده مےفرستاد.
این ماجرا تا سالہا و تا زمان شہـــادت ابراهیم ادامـــــه داشت ...
#شہید_ابراهیم_هادی
@ayatollah_haqshenas
#چگونه_بودندکه_توفیق_شهادت_یافتند؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بچہ محــل بودیم .
حالا هم توی خیبـــر شده بودیم همرزم.
صبح عملیـــات دیدمش؛
شده بود غــرق خــــــــون،
دوتا دستاش قطــــع شده بود...
همہ بدنش پر بود از تیــــر و ترکش.
وصیـــت نامہ اش توی جیبش بود.
همون اول وصیت نامہ
نوشـــــتہ بود؛
"خدایا دوسـت دارم همون طور کہ اسمم رو گذاشتند ابوالفـــــضل،
مثل حضرت ابوالفضل 'ع' شهــــــید شم"
دوتا دستاش قطــــــع شده بود...
#شهید_ابوالفضل_شفیعے
@ayatollah_haqshenas
#چگونه_بودندکه_توفیق_شهادت_یافتند؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
آمده بود مرخـــــصے.
داشتیم درباره ی منطقه حــرف مےزدیم.
لابه لای صحــــبت گفتم:
کاش مےشد من همـــراهت به جبهه بیایم !
گفــــت؛
"هیچ مےدانی ســــیاهے چادر تو از سرخے خـــــون من کوبنده تر است؟!"
همین ک حــجابت را رعایت کنے،
مبـــــارزه ات را انجام داده ای...
#شهید_محمدرضا_نظافت
@ayatollah_haqshenas
#چگونه_بودندکه_توفیق_شهادت_یافتند؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
گونی بزرگی را گذاشته بود روی دوشش و توی سنگرها جیره پخش می کرد. بچه ها هم با او شوخی می کردند :
- اخوی دیر اومدی.
- برادر می خوای بکُشیمون از گُشنگی؟
- عزیز جان ! حالا دیگه اول میری سنگر فرماندهی برای خودشیرینی؟
گونی بزرگ بود و سرِ آن بنده ی خدا پایین. کارش که تمام شد. گونی را که زمین گذاشت همه شناختنش. او کسی نبود جز محمود کاوه ، فرمانده ی لشکر.
#شهید_محمود_کاوه
@ayatollah_haqshenas
#چگونه_بودندکه_توفیق_شهادت_یافتند؟
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
بچہ محــل بودیم .
حالا هم توی خیبـــر شده بودیم همرزم.
صبح عملیـــات دیدمش؛
شده بود غــرق خــــــــون،
دوتا دستاش قطــــع شده بود...
همہ بدنش پر بود از تیــــر و ترکش.
وصیـــت نامہ اش توی جیبش بود.
همون اول وصیت نامہ
نوشـــــتہ بود؛
"خدایا دوسـت دارم همون طور کہ اسمم رو گذاشتند ابوالفـــــضل،
مثل حضرت ابوالفضل 'ع' شهــــــید شم"
دوتا دستاش قطــــــع شده بود...
#شهید_ابوالفضل_شفیعے
ــــــــــــــــــ🕊🌷🌷ـــــ
#پنجشنبه_شهدایی
@ayatollah_haqshenas