شناخت امام زمان - قسمت نهم.mp3
2.44M
🎙پادڪستویژه
#شناخت_امام_زمان (عج)
#قسمت_نه
🎤 استادمحمودی
✓گفتیماولباورقلبی،بعدعشقِمولا
✓ #راهاینباورقلبی،اینه، #گناهنکنیم:)
✓امامزمانمشتاقهبهقلبماواردبشه!
✓ولیقلبیکهگناهکردهوسیاهشده،نه
✓پسگناهروبذاریمکناروَتوبهکنیم...
@ayatollah_haqshenas
{[•💝°✨
✨#حسینیشدن..
هر کاری میکنی
به #امامحسین(ع) بگی:
اَرَضیت عَنَّی؟
راضی هستی از من؟
از اعمالم، از گفتارم، از نیّاتم،
از محبتهایم، از تلاشهایم،
از گریههایم، از سینهزنیهایم،
از هر فعلی که از من صادر میشود...
آن وقت است که
زندگیات #حسینی میشود❤️🕊️!
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_پنجاه_و_دو
🌻 همسر شهید :
عادت داشت، هرشب حتی بهاندازه چند دقیقه مینشستیم، از کارهای روزانهمون حرف میزدیم. از دلتنگیهامون میگفتیم. کمیها و کاستیها, خوبیها و زیباییها. یکییکی کارهایش را میگفت و از من میخواست که ایرادهایش را بگم. میگفت:
ـ وقتی میخوام برم، هیچ ایرادی نداشته باشم.❄️
آخرینبار عصر جمعه بود. نشستیم روی پله، دونهدونه گفت و من تأیید کردم همش نگران بود که مبادا بنده خوبی نباشد بهش گفتم:
تو بنده خوب خدا هستی خدا قبولت کرده که داری مدافع حرم میشی خدا به داد من برسد.
ـ نگو فاطمه! تو اجرت از من بیشترِ، تویی که باید مهلا را زینبوار تربیت کنی. تویی که باید علی را مثل علیاکبر بزرگ کنی. بنده خدا، تو باید عمرت را بگذاری تا اینها سر و سامان بگیرند. تو باید کوچیک بشی تا اینها بزرگ بشن پس تو از من مقربتری باید برای من هم دعا کنی.❄️
اون شب یکسری از وصیتهایش را که به من مربوط میشد، گفت. خیلی گریه کردم؛ اما حسن تصمیمش را گرفته بود من هم دلم راضی نمیشد، منصرفش کنم.❄️
به تکتک خواهر و برادرهایش زنگ زد حلالیت طلبید و خداحافظی کرد. رفتیم، با مادربزرگم و خالهام خداحافظی کردیم در مسیر یک رفتگر بود، کوچههای محله را تمیز میکرد. ایشون را هم دید، پیشانیش را بوسید و رفت، یک کیک و آبمیوه خرید داد بهش، گفت:
ـ مرا حلال کن.
اون بنده خدا هم رفت، روی لبه جدول نشست و خورد. حسن خوشحال شد و گفت:
ـ فاطمه میبینی، خدا چطوری کارها را درست میکنه؟ این بنده خدا را هم دیدم خیالم راحت شد.❄️
رفتیم منزل مادرش, رفته بودند مسجد. ما هم رفتیم مسجد. حسن پشت در ایستاد و من و مهلا و علی رفتیم داخل نماز خواندیم و همراه مادرش برگشتیم. با مادرش صحبت کرد. نمیدانم چی گفت و بینشان چی گذشت که مادرش گریه کرد. خلاصه راضی شد ما هم آمدیم منزل.❄️
عصر شد، با هم رفتیم و لباسش را خرید. میخواست همه چی نو و طاهر باشد. ما را گذاشت منزل، سوار دوچرخه شد و رفت حرم عبدالعظیم(ع) میخواست با خادمان حرم خداحافظی کند.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshen
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_پنجاه_و_سه
🌻 مسئول خادمان افتخاری :
روز سهشنبه بود، آمد پیشم. خیلی خوشحال شدم. شش هفتماهی میشد که ندیده بودمش چند دقیقه همدیگر را بغل کردیم. کنارم نشست، دیدم میخواد یک چیزی بگه، انگار حرفش توی گلو گیر کرده بود. پرسیدم:
ـ چته؟! حسن همیشگی نیستی؟!
ـ امروز عازم سوریه هستم محمد دعا کن، شهید بشم.
ـ جانِ من! راست میگی؟!
ـ بله!
ـ حسن تو خیلی جوونی، زن داری، بچه داری، پسرت تازه یک سالش شده، مهلا به تو احتیاج داره حداقل کمی بگذره، بعداً برو.
ـ محمد نماز بدون وضو قبول میشه؟
ـ نه! چطور؟!
ـ من به ولیفقیه خودم که نایب برحق امام زمان من است، لبیک گفتم.
بعد گفت:
ـ مگر دختر من از حضرت رقیه(س) عزیزترِ؟ مگر پسر من از علیاصغر مهمتره؟ جانم، مالم، همسرم، مهلا، علی، همه و همه فدای بیبی زینب(س).❄️
وقتی میگوییم، فلانی ذوبشده در اهلبیت، یعنی همین. این ذوبشدن در اهلبیت را در وجود حسن غفاری دیدم. حسن در عشق ولایت ذوب شده بود، هم ولایت چهارده معصوم و هم مقام معظم رهبری. وقتی میگفت، خودم، زنم، بچههام فدای آقا، با تمام وجود میگفت❄️
سال 1378، خادم حرم حضرت عبدالعظیم الحسنی(ع) شد. جوانترین و بشاشترین و انصافاً مهربانترین خادم ما بود از همه حلالیت طلبید و خداحافظی کرد. ❄️
روز یکشنبه سعید نورالهی، مسئول سپاه قدس و از خادمان افتخاری ما، تماس گرفت و گفت:
ـ محمد، حسن غفاری را که میشناختی؟
ـ نگو که شهید شده.
ـ حسن شهید شده.
یک یا حسین گفتم و همانجا افتادم زمین.❄️
🌻همسر شهید :
از حرم آمد؛ اما رنگ و رخش سرخ شده بود؛ مانند آدمهایی که میخوان گریه کنند؛ اما خودش را کنترل میکرد. حسن آماده رفتن شد. فقط مانده بود، از پدر و مادرم خداحافظی کند. گفت:
ـ حالا وقتشِ که یک سر بریم پیش بابا و مامانت.❄️
رفتیم با پدرم یکساعت ی نشست خیلی آرام صحبت میکردند. کنجکاو شدم؛ چون میدانستم، داره میره، اطمینان داشتم که داره وصیتهاش را میگه. علی بازی میکرد؛ اما اصلاً بهش توجه نداشت حتی بهش نگاه هم نمیکرد مادرم خیلی قربون صدقه علی میرفت. حسن از این بابت خوشحال بود به مادرم گفت:
ـ از اینکه حواس شما به بچهها هست، خیالم راحتِ و خوشحالم فقط حلالم کنید. در این چند روزی که نیستم، زحمت بچهها گردن شماست.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshes
طب الرضا
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 #درعا #پارت_پنجاه_و_سه 🌻 مسئول خادمان افتخاری : روز سهشنبه بو
رمان شهداییمون در حال اتمام هست
نهایتا تا دو روز دیگه .
نظر خواهی کردیم اما مشتاق مطالعه نبودش که زندگی یه شهید دیگه رو براتون بارگزاری کنیم
التماس دعا
مشمول عنایات شهدا
و اینکه همزمان با اتمام زندگی نامه شهید غفاری یک سوال از پادکست مهدویت رو درکانال قرار خواهیم داد در صورت دریافت پاسخ صحیح از شما دوستان کانال ناب به دو نفر هدیه ای تقدیم میشه
الوعده وفا 👆
دو نفر از عزیزانم حالشون خیلی بده
اعضا محترم هر کسی میتونه
یه حمد شفا براشون بخونه
🙏❤️🙏
هنگام تشرف به مجلس روضه؛
بگویید دارم مشرف میشوم به کربلا!
- آیتاللّٰهبهجت🌱
#کربلانرفتهها
#جاموندهها💔
@ayatollah_haqshenas
4_5992068771987064655.mp3
2.54M
🎙پادڪستویژه
#شناخت_امام_زمان عج
#قسمتنهم
🎤 استادمحمودی
✓اول،قلبمونباترکِگناهپاککنیم
✓اونموقعقلبمونآمادهِوُرودامامکردیم
✓ وَمابه #مقامیادامام میرسیم
✓ازیادِامامدوریم،زندگینشاطنداره؟؟
✓کاملتریننعمتخدا،نعمتولایت
#قیامتازایننعمتازماسوالمیشه
@ayatollah_haqshenas
{[{♥️☂`
امکان ندارد که امام زمان؛
دست رد به سینهی کسی بزنند...؛
+🌿آیتاللّٰهناصری
#حرفاتو_بهش_بزن
#الحمدللهپناهعالمینه
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_پنجاه_و_چهار
🌻 مسئول خادمان افتخاری :
روز سهشنبه بود، آمد پیشم. خیلی خوشحال شدم. شش هفتماهی میشد که ندیده بودمش چند دقیقه همدیگر را بغل کردیم. کنارم نشست، دیدم میخواد یک چیزی بگه، انگار حرفش توی گلو گیر کرده بود. پرسیدم:
ـ چته؟! حسن همیشگی نیستی؟!
ـ امروز عازم سوریه هستم محمد دعا کن، شهید بشم.
ـ جانِ من! راست میگی؟!
ـ بله!
ـ حسن تو خیلی جوونی، زن داری، بچه داری، پسرت تازه یک سالش شده، مهلا به تو احتیاج داره حداقل کمی بگذره، بعداً برو.
ـ محمد نماز بدون وضو قبول میشه؟
ـ نه! چطور؟!
ـ من به ولیفقیه خودم که نایب برحق امام زمان من است، لبیک گفتم.
بعد گفت:
ـ مگر دختر من از حضرت رقیه(س) عزیزترِ؟ مگر پسر من از علیاصغر مهمتره؟ جانم، مالم، همسرم، مهلا، علی، همه و همه فدای بیبی زینب(س).❄️
وقتی میگوییم، فلانی ذوبشده در اهلبیت، یعنی همین. این ذوبشدن در اهلبیت را در وجود حسن غفاری دیدم. حسن در عشق ولایت ذوب شده بود، هم ولایت چهارده معصوم و هم مقام معظم رهبری. وقتی میگفت، خودم، زنم، بچههام فدای آقا، با تمام وجود میگفت❄️
سال 1378، خادم حرم حضرت عبدالعظیم الحسنی(ع) شد. جوانترین و بشاشترین و انصافاً مهربانترین خادم ما بود از همه حلالیت طلبید و خداحافظی کرد. ❄️
روز یکشنبه سعید نورالهی، مسئول سپاه قدس و از خادمان افتخاری ما، تماس گرفت و گفت:
ـ محمد، حسن غفاری را که میشناختی؟
ـ نگو که شهید شده.
ـ حسن شهید شده.
یک یا حسین گفتم و همانجا افتادم زمین.❄️❄️
🌻 همسر شهید :
از حرم آمد؛ اما رنگ و رخش سرخ شده بود؛ مانند آدمهایی که میخوان گریه کنند؛ اما خودش را کنترل میکرد. حسن آماده رفتن شد. فقط مانده بود، از پدر و مادرم خداحافظی کند. گفت:
ـ حالا وقتشِ که یک سر بریم پیش بابا و مامانت.❄️
رفتیم با پدرم یکساعت ی نشست خیلی آرام صحبت میکردند. کنجکاو شدم؛ چون میدانستم، داره میره، اطمینان داشتم که داره وصیتهاش را میگه. علی بازی میکرد؛ اما اصلاً بهش توجه نداشت حتی بهش نگاه هم نمیکرد مادرم خیلی قربون صدقه علی میرفت. حسن از این بابت خوشحال بود به مادرم گفت:
ـ از اینکه حواس شما به بچهها هست، خیالم راحتِ و خوشحالم فقط حلالم کنید. در این چند روزی که نیستم، زحمت بچهها گردن شماست.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshes