{[{♥️☂`
امکان ندارد که امام زمان؛
دست رد به سینهی کسی بزنند...؛
+🌿آیتاللّٰهناصری
#حرفاتو_بهش_بزن
#الحمدللهپناهعالمینه
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_پنجاه_و_چهار
🌻 مسئول خادمان افتخاری :
روز سهشنبه بود، آمد پیشم. خیلی خوشحال شدم. شش هفتماهی میشد که ندیده بودمش چند دقیقه همدیگر را بغل کردیم. کنارم نشست، دیدم میخواد یک چیزی بگه، انگار حرفش توی گلو گیر کرده بود. پرسیدم:
ـ چته؟! حسن همیشگی نیستی؟!
ـ امروز عازم سوریه هستم محمد دعا کن، شهید بشم.
ـ جانِ من! راست میگی؟!
ـ بله!
ـ حسن تو خیلی جوونی، زن داری، بچه داری، پسرت تازه یک سالش شده، مهلا به تو احتیاج داره حداقل کمی بگذره، بعداً برو.
ـ محمد نماز بدون وضو قبول میشه؟
ـ نه! چطور؟!
ـ من به ولیفقیه خودم که نایب برحق امام زمان من است، لبیک گفتم.
بعد گفت:
ـ مگر دختر من از حضرت رقیه(س) عزیزترِ؟ مگر پسر من از علیاصغر مهمتره؟ جانم، مالم، همسرم، مهلا، علی، همه و همه فدای بیبی زینب(س).❄️
وقتی میگوییم، فلانی ذوبشده در اهلبیت، یعنی همین. این ذوبشدن در اهلبیت را در وجود حسن غفاری دیدم. حسن در عشق ولایت ذوب شده بود، هم ولایت چهارده معصوم و هم مقام معظم رهبری. وقتی میگفت، خودم، زنم، بچههام فدای آقا، با تمام وجود میگفت❄️
سال 1378، خادم حرم حضرت عبدالعظیم الحسنی(ع) شد. جوانترین و بشاشترین و انصافاً مهربانترین خادم ما بود از همه حلالیت طلبید و خداحافظی کرد. ❄️
روز یکشنبه سعید نورالهی، مسئول سپاه قدس و از خادمان افتخاری ما، تماس گرفت و گفت:
ـ محمد، حسن غفاری را که میشناختی؟
ـ نگو که شهید شده.
ـ حسن شهید شده.
یک یا حسین گفتم و همانجا افتادم زمین.❄️❄️
🌻 همسر شهید :
از حرم آمد؛ اما رنگ و رخش سرخ شده بود؛ مانند آدمهایی که میخوان گریه کنند؛ اما خودش را کنترل میکرد. حسن آماده رفتن شد. فقط مانده بود، از پدر و مادرم خداحافظی کند. گفت:
ـ حالا وقتشِ که یک سر بریم پیش بابا و مامانت.❄️
رفتیم با پدرم یکساعت ی نشست خیلی آرام صحبت میکردند. کنجکاو شدم؛ چون میدانستم، داره میره، اطمینان داشتم که داره وصیتهاش را میگه. علی بازی میکرد؛ اما اصلاً بهش توجه نداشت حتی بهش نگاه هم نمیکرد مادرم خیلی قربون صدقه علی میرفت. حسن از این بابت خوشحال بود به مادرم گفت:
ـ از اینکه حواس شما به بچهها هست، خیالم راحتِ و خوشحالم فقط حلالم کنید. در این چند روزی که نیستم، زحمت بچهها گردن شماست.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshes
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_پنجاه_و_پنج
🌻 استاد معارف شهید :
آشنایی من با حسن آقا از برادرش حسین آقا شروع شد بعد آقا داوود خادم حرم شدند. سال 1378، برادر تهتقاریشان حسن، خادم حرم شد.
پدر بزرگوارشان هم خادم افتخاری حرم عبدالعظیم(ع) بودند. همان شب اول که آمد، صدایش کردم و گفتم:
ـ حالا که خادم این حضرت شدی، گمان نکن که همینطوری بدون واسطه بوده حضرت عبدالعظیم(ع) از امام زمان(عج) خواستند و آن بزرگوار نیز از خداوند خواستند و توفیق نوکری به شما عنایت شده است. حضرت آقا میفرمایند: «حضرت عبدالعظیم(ع) قبله تهران است.» حضرت آیتالله بهجت فرمودند: «حرم حضرت عبدالعظیم(ع) محل رفتوآمد امام زمان(عج) است و حتی اولیا هم به این مکان سرکشی میکنند.
وقتی این صحبتها را از من شنید، به من علاقهمند شد. در کلاسهای معارف من شرکت میکرد. ❄️
اوایل همدیگر را خیلی میدیدیم؛ اما از زمانی که مأموریتهای عراق و لبنان و سوریه برایش پیش آمد، کمتر میدیدمش.❄️
آخرینبار چند روز مانده بود، به ماه مبارک رمضان گمانم روز سهشنبه بود. آمد پیشم کمی کنارم نشست بعد جریان اعزام به سوریه را گفت. حلالیت طلبید و التماس دعای شهادت کرد. گفت:
ـ استاد، دعا کنید؛ مثل امام حسین(ع) سر نداشته باشم؛ مثل عباس علمدار(ع) دست نداشته باشم.
ـ حسن جان! هنوز جوان هستی، خانوادهات بهت احتیاج دارند انشاءالله سالم برمیگردی.❄️
هیچوقت بدرقهاش نمیکردم؛ اما آن روز تا ایوان اصلی حرم باهاش رفتم. خودش هم چندبار بغلم کرد و آخرین لحظه، موقع خداحافظی هم، مرا به آغوش گرفت، دقایقی طول کشید تا از هم جدا شدیم. طوری که هر دو بغض کردیم سیمای شهدایی پیدا کرده بود بهش گفتم:
ـ حسن جان! احتمالاً شب قدر سوریه هستی کنار قبر بیبی زینب(س) مرا دعا کن.
ـ استاد، اگر باشم چشم؛ اما فکر نمیکنم، باشم. تا شب قدر من شهید میشم.❄️
خبر شهادتش را که شنیدم، خیلی ناراحت شدم. شبهای قدر که خواسته بودم، مرا حرم بیبی یاد کند، برعکس شد. آن شبهای عزیز خیلی به یادش بودم و به حالش غبطه میخوردم.
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshes
شرطِ اول قدم
آن است
که مَجنون باشی!
هر کسی
در به درِ
خانهی لیلا
نشوَد...
{❤️السـلامعلیڪیاصاحبالزمـان عج✋
#روحیلهالفداء
#صاحبیومولای
@ayatollah_haqshenas
حتی
صدای راننده 🚌 هم
مرا
زنده
میکند
#کربلا
#کربلا
واحد..💔
کربلا..💔💔💔
#جاموندهها
#اربعین
@ayatollah_haqshenas
4589310379.mp3
15.44M
من ی جنس دور افتادهام...🖤
#سیدمهدیحسینی
@ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺اینکارو بکنی زندگیت زیر و رو میشه
#استادمسعودعالی
@ayatollah_haqshenas
🥀🍂🍃🥀🥀🍂
#حـال_کـردم
حاج احمد متوسلیان، گردانو جریمه کرد سینهخیز برن!
بعد از یه مدت، خودشم شروع کرد سینهخیز رفتن...
حاجی شما دیگه چرا سینهخیز رفتی!؟
آخه شما که سینهخیز میرفتین خیلی حال کردم؛
دیدم این حال کردنه برای من خوب نیست!
✨#حاجاحمدمتوسلیان
@ayatollah_haqshenas
🎁 دوره آموزشی حجامت
🌹 هر جا که هستید، حجامت را آسان و کاربردی یاد بگیرید 🌹
📄 سرفصل های دوره:
☑️ آثار حجامت در سلامتی
☑️ تبیین انواع حجامت
☑️ تفاوت حجامت طب اسلامی و طب سنتی
☑️ شرایط حجامت اصولی به سبک طب اسلامی
☑️ آموزش حجامت عملی در قالب فیلم آموزشی
👌 ارائه صوت و فیلم آموزشی
👌 امکان پرسش و پاسخ
👌 آزمون پایانی
👌 اعطای گواهی پایان دوره
👤 تدریس توسّط: استاد فریور، محقّق طب اسلامی و مولّف کتاب چهارجلدی طب معصومین (ع)
🎞 قبل از ثبت نام حتماً دیدگاه های دانش پژوهان در مورد دوره های قبلی استاد فریور رو در آدرس زیر مشاهده کنین تا برای ثبت نامتون شک نکنین😊
👉 eitaa.com/teb_didgah
🚀 شروع دوره از 25 شهریور، روزهای پنجشنبه و جمعه به صورت آفلاین، همزمان در پیامرسانهای ایتا و تلگرام
☘️ جهت ثبت نام در اسرع وقت از طریق آیدی زیر اقدام نمایید:
👉 🆔 @amozesh_teb
پس کجا ماند؛
طلوعی که پس از تاریکی ست...!
✨السـلامعلیڪیامولایصاحبالزمان عج❤️
✨🌸حضرت مهدی (عج)فرمودند:
پشتیبان ما باشید که از فتنه ای که شما را احاطه کرده است، نجاتتان دهیم.
📚 کتاب الاحتجاج؛ ج۲ ص۴۹7
#صاحبنا
@ayatollah_haqshenas
{🦋💦
.
.
هیچوقت از توبه خسته نشوید
آیاهر بار که لباست کثیف میشود
آن را نمیشویی؟
گناه هم این چنین است
باید پشت سر هم استغفار کرد
تا گناهان پاک شود.✨
☘#آیت_الله_بهجــت(ره)
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_پنجاه_وشش
🌻دوست خانوادگی شهید :
چند روزی به ماه مبارک رمضان مانده بود. سرِ کلاس قرآن بودم که گوشیم زنگ خورد. حسن آقا بود. گفتم:
ـ حسن جان چند دقیقه دیگه تماس میگیرم.❄️
حسن را از خیلی سال پیش میشناختم خانوادههای پدریمان با هم دوست بودند. بهش زنگ زدم، گفت:
ـ میخوام شما را ببینم کار واجبی دارم.
آمد پیشم، گفتم:
حسن جان! خیر باشد.
ـ سید جان آمدم، در حقم برادری کنی و رومو زمین نیندازی.
واقعیتش کمی نگران شدم. گفت:
ـ عازم سوریه هستم.
ـ خب، بهسلامتی حسن جان، اینکه مطلب جدیدی نیست حالا چه کاری از دست من ساخته است.
صحبت از شهادت کرد که میخوام نمازم را بخوانید، تلقینم را بدهید، جا خوردم انگار همین دیروز بود، آمدند پیام که بروم و خطبه عقدشان را جاری کنم گفتم:
حسن جان، این حرفها چیه که میزنی؟ هنوز صدای بله همسرت سر سفره عقد، توی گوشمِ. هنوز جای اثر انگشت شما از دفتر عقدتان خشک نشده؛ پاشو، پاشو، خودت را لوس نکن.
اما انگار قضیه جدی بود. گفت:
ـ نه آقا سید! لوسبازی چیه؟ من اینبار شهید میشم شما فقط برادری کنید و نماز و کفن و دفن مرا قبول کنید.
اصلاً و ابداً باورم نمیشد؛ اما از حال و روزش معلوم بود که خودش هم منتظر شهادت است. گفتم:
ـ باشه حسن جان، انشاءالله میری و صحیح و سالم برمیگردی.❄️
گمانم شش روز گذشت خبر شهادتش را شنیدم. خیلی دلم سوخت برایم مثل یک خواب بود. هم پای سفره عقدش بودم و هم برایش به نماز ایستادم و هم داخل قبر برای دفنش تلقین خواندم. خیلی منقلب شدم، مدتها نمیتواستم، با این موضوع کنار بیایم؛ اما غبطه خوردم که عاشقانه و با ایمان قوی به استقبال شهادت رفت.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshes
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_پنجاه_و_هفت
🌻 پدر همسر شهید :
روی تخت گوشه حیاط نشسته بودم که در زدند در را که باز کردم، مهلا پرید توی بغلم، علی هم بغل فاطمه بود با هم وارد حیاط شدند، مهلا را بوسیدم و گذاشتم روی تخت و علی را از فاطمه گرفتم، کمی باهاش بازی کردم. از نگاههایشان متوجه شدم که این آمدن، یک آمدن معمولی نیست با بقیه آمدنها فرق دارد. گفت:
ـ بابا! اگر زحمت نیست، بریم بالا با شما کمی کار دارم.❄️
همگی رفتیم طبقه بالا چند لحظه گذشت از نگاه حسن بقیه متوجه شدند که باید بروند. همه رفتند طبقه پایین حرف زد و صحبت کرد. فاطمه و بچهها را به من سپرد، دو نفر را برای نمازش انتخاب کرد. سه نفر را برای تلقین انتخاب کرد یکی خودم و دیگری آقای موسوی درچهای را و یکی هم از دوستان حرم بودند. یک اسلحه داشت، گذاشت پیشم امانت که اگر برنگشت محل کارش تحویل بدهم. محل دفنش را هم مشخص کرد. گفت:
ـ اگر مسئولان رضایت بدهند، در حرم حضرت عبدالعظیم(ع) دفن شوم.
داشتم، نگاهش میکردم و گاه سرم را تکان میدادم. نمیتوانستم، تصور کنم که بچههای حسن یتیم میشوند. فاطمه بیهمسر میشود. گفت:
ـ بابا! من احساس تکلیف میکنم؛ اگر سوریه؛ نجنگیم، باید داخل کشور درگیر شویم. کار سختتر میشود و تلفات بیشتری میدهیم، باید رفت. حالا شما چه دستور میدهید؟
احساس کردم، توی خواسته و راهی که انتخاب کرده است، بهتره، نه نیاورم، خیالش راحت خواهد بود. گفتم:
ـ باشه بابا، برو خدا پشت و پناهت هرچه خدا بخواهد همان میشود.
اصل ماجرا که نگرانش بود، فاطمه بود و بچهها، گفت:
ـ اگر بدونم شما بالا سر بچهها هستید، با خیال راحت میرم.
ـ خیالت راحت حسن جان، انشاءالله که صحیح و سالم برمیگردی و بالای سر بچهها هستی؛ اما اگر شهید بشی، هرچند جای تو را نمیگیرم؛ تا حد توان خودم وصیت شما را عمل میکنم و مراقب بچهها هستم.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshes
إِنَّ الْإِنْسَانَ لَفِي خُسْرٍ..؛
یعنی آدم بمیرد،
و روی ماهت را نبیند..!
الســلامایقطبعالمهستی
❤️السلامعلیڪیامولانایاصاحبالزمان عج✨
#صاحبنا..
#العجل..
@ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هلانتعلیالعهدالذی فارقتنا
امسال بدون من میری به کربلاء...
#اربعین
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_پنجاه_و_هشت
🌻«راوی همسر شهید :»
حسن آماده رفتن شد؛ اما یک آرزو ته دلش باقی مانده بود. دوست داشت، مهلا را توی چادر ببیند. بهش میگفتم:
ـ مهلا هنوز بچهست، اگر از الآن اجبار کنیم، ممکنه دلزده بشه.
ـ نه فاطمه، من دوست دارم، چادر سر کنه❄️
آخرین روز، مادرم آمد، مهلا را برد بعد از یک ساعت زنگ زد که بیایید، بچه را ببرید حسن رفت، مهلا را آورد. خوشحالیش از نوع در زدنش معلوم بود در را که باز کردم، پرید توی حیاط مهلا هم کنارش بود، گفت:
ـ فاطمه به آرزوم رسیدم دیگه آرزویی ندارم، مهلا را هم توی چادر دیدم.❄️
آماده شدیم و رفتیم سر مزار پدرش زیارت کردیم و برگشتیم. توی بهشتزهرا یک جایی را نشانم داد که اینجا محل دفن منِ. گمان کردم، این هم از مراحل آمادگی برای شهادتشِ، برگشتیم منزل. ما آمدیم، داخل و خودش برگشت. یک جعبه شیرینی خامهای گرفته بود، گفت:
ـ فاطمه، عزیز، شربت درست کن با هم بخوریم.
شربت درست کردم، گذاشتم روی میز رفتم طبقه بالا شروع کردم به گریهکردن مدام صدا میکرد:
ـ فاطمه کجایی؟ بیا منتظریم.
اشکهایم را پاک کردم، آمدم پایین؛ اگر نمیآمدم، دست به شیرینی و شربت نمیزدند عادتش بود. به بچهها میگفت:
ـ تا مامان نیاد، دست نمیزنیم.
حسن خوشحال بود و من دوباره گریه کردم. گفتم:
ـ حالا این خنده و خوشحالیت برای چیه؟
ـ بعداً میفهمی.
فکر میکردم بهخاطر رفتنش خوشحاله و اینکه امیدواره شهید میشه. یک برگه درآورد و گفت:
ـ فاطمه! برای این خوشحالم.
فارغالتحصیلی علوم سیاسی دانشگاهش بود.
شیرینی و شربت را خوردیم بعدش گفت:
لباس بپوشید، چند تا عکس بگیریم.
همانطور که مشغول عکسگرفتن بودیم، تلفنش هم طبق معمول زنگ میخورد. مهلا گفت:
ـ بابا باد دوچرخهام کم شده، ببر درست کن.
ـ بابا جون من الآن وقت ندارم؛
اما مهلا اصرار کرد، دوچرخهاش را برد باد بزنه، در تمام این مدت مدام گریه میکردم. وقتی دید، خیلی بیتابی میکنم، گفت:
ـ گریه نکن فاطمه، خیلیها رفتند و برگشتند. معلوم نیست که چه اتفاقی بیفته وقتی گریه میکنی میترسم از هقهق تو از این اشکهات پاهام سست میشن. تو باید راضی باشی اگر راضی نباشی یا اسیر میشم یا جانباز نمیخوام اینطوری بشه.
من هم اشکهام را پاک کردم و یک لبخند زدم که با خیال راحت بره.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshes