فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شنیده نشدههای شهید «احمد کاظمی» از زبان حاج قاسم و حاج باقر
🔺به مناسبت 19 دیماه سالروز شهادت این سردار رشید اسلام
#سرداران_جنگ
#حاج_قاسم
@ayatollah_haqshenas
طب الرضا
🌹محمود موقع انقلاب شاگرد ما بود؛ ولی حالا استاد ما شد (مقام معظم رهبری) سردارشهید #محمود_کاوه🌷 📆 تار
🎁هدیه ازدواج💍
در بحبوبه جنگ 🔫و درگیریهای کردستان و درست زمانی که محمود کاوه تصمیم قطعی خودش را مبنی بر حمله به خطوط نبرد 🇮🇶عراق و درگیری همزمان با گروهکهای تروریستی🔫 کومهله و دمکرات گرفته بود فرصتی پیش آمد و رفتم پیشش، گفتم: «آقا محمود وضعیت من را که میدانید، متاهل شدهام و بالاخره تعهداتی دارم. از وقتی همسرم را به ارومیه آوردهام دائما خودم درگیر عملیاتهای پیدرپی شدم و این رسم💑 همسرداری نیست بنده خدا، از ترس اینکه مبادا چه اتفاقی در عملیات بیفتد دچار وضع روحی خوبی نیست حداقل اجازه بدهید من مدت کمی در کنارش باشم.»😞
کاوه وقتی شنید ابتدا به دلیل شرایط بحرانی مخالفت کرد، اما با زحمت مدت کمی مرخصی گرفتم.
یک روز کاوه به من و چند تا از بچهها گفت آماده بشوید برویم داخل شهر گشتی بزنیم؛ امری که خیلی کم اتفاق میافتاد،😳 با همان لباس فرم که از او سبز بود و از ما خاکی. البته بیشتر هدفش این بود که برخورد مردم را متوجه شود. چند نفری راه افتادیم داخل شهر تا اینکه به یک مغازه 🏤عطرفروشی رسیدیم و آقا محمود وارد مغازه شد و بعد از سلام و علیک از مرد فروشنده سراغ عطرهای مشهوری را گرفت و 💰خریداری کرد. ما مانده بودیم کاوه که اهل عطر نبود و وقت خود را دائم در 🔫جبهه و درگیری میگذراند، چرا چنین 🛍عطرهایی خرید؟
پس از آنکه فروشنده هر دو عطر را برایش بسته بندی و تزیین کرد🛍🎀 آمد پیش من و عطرها را داد و گفت: «این هدیه از طرف من به شما و همسرتان است.💑 به ایشان بگویید ما را حلال کنند که در این مدت بابت مسائل عملیاتها و دوری از تو سختی و مرارت کشیده است.»☺️💐
الان که دارم این خاطرات را بازگو میکنم بغض کردم وگریهام گرفته.😭
هنوزم که هنوزه، پس از گذشت این همه سال من و همسرم آن 🛍شیشههای عطر که هدیه شهید کاوه بود را نگه داشتهایم.
راوی: جواد نظامپور
📰 kayhan.ir
#سیره_عاشقان
#سرداران_جنگ
#شادی_روح_شهدصلوات
@ayatollah_haqshenas
🔰 قسمتی از دلنوشته شهید دکتر مصطفی چمـران🌹🕊؛
ای حسیـن❤️!
در کربلا، تو یکایک شهدا را در آغوش می کشیدی ، می بوسیدی ،
وداع می کردی..
آیا ممکن است هنگامی که
من نیز به خاک و خون خود می غلطم
تو دست مهربان خود را ، بر قلب سوزان من بگذاری!!؟
و عطش عشق مرا به تو
و به خدای تو سیراب کنی؟
#کلام_شهید
#سرداران_جنگ
#شهادت
@ayatollah_haqshenas
🌹تو هیچی نیستی🌹🕊
چشمشان که به مهدی افتاد، از خوشحالی بال درآوردند. دورهاش کردند و شروع کردند به شعار دادن: «فرمانده آزاده، آمادهایم آماده!» هر کسی هم که دستش به مهدی میرسید، امان نمیداد؛ شروع میکرد به بوسیدن. مخمصهای بود برای خودش.
خلاصه به هر سختیای که بود از چنگ بچههای بسیجی خلاص شد، اما به جای اینکه از این همه ابراز محبت خوشحال باشد، با چشمانی پر از اشک به خودش نهیب میزد: «مهدی! خیال نکنی کسی شدی که اینا اینقدر بهت اهمیت میدن، تو هیچی نیستی؛ تو خاک پای این بسیجیهایی...».
شهید مهدی زینالدین
📚14 سردار، ص30-29
#سیره_عاشقان
#سرداران_جنگ
#شهیدمهدی_زین_الدین
@ayatollah_haqshenas
طب الرضا
🌹🕊حبیب حرم سردار شهید حاج حسین همدانی
#روایٺــ_عِـشق ✒️
من رفتم خدمت آقا (رهبر معظم انقلاب) برای مجوز کاری که ایشان (شهید حسین همدانی) میخواست انجام بدهد، برای این رفته بودم مجوز بگیرم، چون آن وقت ما هنوز مجوز اینکه پاسدار داخل میدان ببریم نداشتیم. ما میخواستیم که پاسدار ببریم برای اینکه فوعه و کفریا را بتوانیم آزاد بکنیم؛ لذا آمدیم مجوز برای این کار را بگیریم.
شهید همدانی هم چون فرماندهی قرارگاه سیدالشهدا امام حسین (صلوت الله علیه) بود او هم در این کار متولی شد. او وقتی شنید که پاسدارها میآیند و پاسدارها باید بیایند و همهی این حرفها، اصلاً _چون خودش سالها اینجا بود_ یک شوقی پیدا کرد. یعنی کلاً هوایی شد و گفت من اصلاً نمیمانم و به سمت آنجا آمد.
آخرین لحظهای که من شهید همدانی را دیدم، تقریباً چند ساعت قبل از شهادتش بود. یک حالت جوانیای در او دیدم. من در آن لحظهی آخر که شهید همدانی را دیدم، یک لحظه تکان خوردم. بعداً فهمیدم که او از شهادتش مطلع بوده است.
اینکه میگویم در یک شکل جوانی او را دیدم، چون آن حالت خاص را در او ندیده بودم، آن سکوت خاص را، خیلی بشاش و خندان بود؛ خیلی.
آنجا با خنده به من گفت «بیا باهم یک عکسی بگیریم، شاید این آخرین عکس من و تو باشد.» او خیلی اهل این کارها نبود که به چیزی اصرار کند و بخواهد مثلاً عکسی بگیرد؛ چه خودش، چه با کسی. وقتی این حرف را زد من تکان خوردم. خواستم بگویم شما نروید، چون از همان جایی که او میخواست برود، من داشتم برمیگشتم؛ ولی یک حسی به من گفت، چیزی نیست خبری نیست، لذا چیزی به او نگفتم.
وقتی که این حالت را در شهید همدانی دیدم، این شعر در ذهنم آمد:
چون رهد از دست خود دستی زند/ چون جهد از نفس خود رقصی کند.
من این دست رقص را، این حالت پرواز را، این حالت اشتیاق را، این حالت عروج را در او دیدم.
✍ به روایت سپهبد شهید #حاج_قاسم سلیمانی
📎بنیانگذار سپاه کردستان و همدان ، فرماندهٔ لشگر۳۲انصارالحسین، ۱۶قدس،قرارگاه نجف اشرف
#شهید_حسین_همدانی🌷
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۲۹/۹/۲۴ آبادان
شهادت : ۱۳۹۴/۷/۱۶ حلب
#سیره_عاشقان
#مدافعان_حرم
#یادشهدا
#شهیدهمدانی
#سرداران_جنگ
@ayatollah_haqshenas