eitaa logo
تبیان
158 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
6.3هزار ویدیو
50 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
: کفش‌هایمان را دربیاوریم! فاخلع نعلیک، إنّکَ بالواد المقدّس طویٰ.... ✍️ آمده بود دم در، می‌خواست با بچه‌ها برود اردوی جهادی برای بسته‌بندی و توزیع پک‌های معیشتی برای خانواده‌های کم‌درآمد. • من برای بدرقه‌ی یک مهمان از اتاق بیرون رفتم که چشمانم به چشمانش افتاد! دو سه ماهی بود که ندیده بودمش! دلم برایش تنگ شده بود! گفتم : از این طرفها آقاجان؟ ذکر خیرتان زیاد بود. گفت : حلالم کنید، می‌شود بیایم داخل ؟ گفتم بفرمایید و با من به اتاق جلسات وارد شد. • تا آمدم حال و احوال کنم، بی‌مقدمه گفت؛ من مامور شیطان شده بودم و نمی‌دانستم. دیدم کوهی حرف دارد، هیچ نگفتم و آرام به صندلی تکیه دادم و گذاشتم که ببارد! • گفت : بعد از سالها همکاری جهادی و حضور در جمع عاشقانه و صمیمی بچه‌ها و نوش کردن محبتهای بسیار از این جمع، خدا از من هم امتحان وفاداری و استقامت گرفت! یکی پیدا شد که اتفاقا از قبل می‌شناختمش! و با تکیه بر این آشنایی و اعتماد شروع کرد یکی یکی دانه‌های شک و تردید را در دلم کاشت! برای هر چیز مثبتی که برای من اینجا مایه‌ی دلگرمی و آرامش بود یک تحلیل منفی داشت تا ذهن و قلبم را نسبت به آن بدبین و آلوده کند! و بعد از این موفقیت از من خواست تا این شبهات و آلودگی‌ها را در میان دیگر اعضا نیز آرام آرام نفوذ دهم.... و اینجا بود که من «بوی شیطان» را شنیدم! با خودم فکر کردم : من این را در مکتب اهل بیت علیهم‌السلام آموختم: « محال است کسی یا جایی بخواهد برای خدا و اهل بیت علیهم‌السلام قدمی بردارد و بتواند، مگر آنکه به اذن خدا باشد! و خداوند در قرآن تذکر داده که به آنچه برای خدا باشد، برکت داده و آنرا به رشد می‌رساند، و نیتها و اعمال ناپاک را در نطفه خفه خواهد کرد.» و من رشد را در سایه سادگی و مهربانی و تلاش این بچه ها شاهد بودم. این حکمت آن روز به داد من رسید و من توانستم با دست خدا از این مرداب، جانم را بالا بکشم.... او همچنان می‌گفت و حرفهایش شبیه نیزه‌های پیاپی در جان من فرو می‌رفتند! اما مکالمه ما زیاد طول نکشید و بچه‌های اردو منتظرش بودند و رفت ! ✘ برایم تجربه‌ی این حجم از «مکر» از نزدیک، آنهم برای جمع جوان نوپایی که سعی کرده بودند روی پای امامشان بایستند و قد بلند کنند، دردناک بود! اما پدرم گفت؛ سعی کن از این میدان، نورش را دریافت کنی و آتشش را برای خود گلستان کنی... شبیه ابراهیم.! من این حرف را بارها از او شنیده بودم، به خیال خودم هم فهمیده بودم، به خیال خودم هم با آن تمرین کرده بودم، ولی آن موقع، در این میدان... وای که میدان بزرگی بود برای منِ کوچک‌ترین! ※ دیدم دنیا هر لحظه دارد برایم ناامن‌تر می‌شود، خودم را رساندم به حرم و سرم را تکیه دادم به سینه‌ی پسر موسی بن جعفر (ع) و تمام دردم را آنجا باریدم! همانجا بود که ماجرای زینب (س) جلوی چشمانم زنده‌ترین ماجرای تاریخ شد! ✘ تحقیرها و تمسخرهایی که نتوانست این زن را بشکند و دست هیچ کدام از این آزارها به قلبش نرسید آنقدر که از همه‌ی آن آتش‌ها جز نور دریافت، و جز زیبایی اعلام نکرد! با خودم گفتم : هنوز خیلی مانده که دردهای تو شبیه دردهای این خانواده شود! هنوز خیلی دردهای بزرگتر مانده که این پیش‌دردها می‌آیند تو را برای آنها آماده کنند. کمر راست کن ... که «در زیر ولایت خدا، تنها دشمن واقعی انسان خود او و نیتهای ناپاک اوست». تو مراقب سرزمین درونت باش، و بیرون را به وکیلت بسپار! در کسری از ثانیه آرامش تمام جانم را گرفت! و من این نشانه‌ی اجابت را سالهاست که می‌شناسم. ✘ یادم آمد از آیه‌‌ی «فاخلع نعلیک» با خودم گفتم؛ کفشهایت را درآر و همینجا بگذار! آن حجم از آبرویت که نشانه رفته، همان نعلینی بود که باید درمی‌آوردی‌اش... امام در سرزمین طوی‌ِ خودش، آدمها را پابرهنه می‌خواهد... بی هیچ شان و آبرو و عزت و جایگاهی! نعلین‌هایت را بگذار و شاد و رها برو ... کلی کار انتظار تو را می‌کشد! امروز وقت ایستادن و مشغولِ نعلین شدن نیست. این خاصیت سینه‌ی اهل بیت علیهم‌السلام است، دردهای کوچک را می‌خرند، دغدغه‌های بزرگ می‌دهند. @ostad_shojae | montazer.ir
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
: « ببخشید مامان! من اصلاً نفهمیدم چه شد » ✍️ آزمایش‌های خدا با فرزندان، شاید سخت‌ترین آزمایش‌ها باشد! از وقتی که به خطا می‌افتند تا وقتی که بفهمند و برگردند، جان به لب پدر و مادر می‌آید و صدای درد از سلول به سلول قلبشان شنیده می‌شود! • اما وقتی می‌فهمند و می‌خواهند جبران کنند؛ انگار که هرگز به بیراهه نزده بودند، عزیز می‌شوند باز... شاید حتی عزیزتر از قبل. • از دردش پیچ می‌خوردم به خودم! یعنی نفهمید؟ یعنی نخواست؟ یعنی فهمید و باز رفت ؟ یعنی .... و هزار و یکی از این یعنی‌ها که درد از سر و رویش می‌بارید! ولی آنچه طلب وجود من بود (که هر مادر یا پدری آنرا می‌فهمد) فقط یک چیز بود : بیاید و بگوید که نفهمید و خطا کرد! که دیگر تکرار نمی‌کند! که این عشق را با هیچ چیز عوض نمی‌کند! و اگر فرزندی این عشق را بفروشد جایی؛ حتماً در تمام مراتب عشقها و ارتباطاتش خیانت خواهد کرد... و من نگران بعد از اینش نیز بودم! این درد در قلبم می‌دوید... تا هواپیمایش نشست تهران! آمد و گفت: «مامان نمیدانم چه شد، من نفهمیدم»... «راستش را بخواهی من اصلاً نفهمیدم چه شد» و ... • جمله‌هایش یکی پس از دیگری شبیه یک آتش‌نشان از حرارت قلبم می‌کاستند! تا آنکه به سینه چسباندمش و گویی می‌خواستم که در جانم حلش کنم، گفتم: «لا اله الا الله» .... شریک ندارد آن الهی که وقتی نفهمیدی و از آغوشش گریختی، آنقدر درد می‌کشد و چشم‌براه می‌ماند تا بفهمی که نفهمیدی! تا برگردی از همان راهی که رفته بودی... تا بگویی «نفهمیدم چه شد»... «راستش را بخواهی من اصلا نفهمیدم چه شد». • آنوقت است که سرت را به سینه می‌چسباند و تو را چنان در خویش حل میکند که گویی اینهمه خطا را تو نکرده بودی، و این همه درد را تو به جانش نینداخته بودی! لا اله الا الله .... شریک ندارد خدایی که بی‌بهانه می‌بخشدت و حتی به رویت نیز نمی‌آورد! شب‌های جمعه هواپیماهای توبه می‌نشینند زمین و ما را تا حل شدن در آغوش او بالا می‌برند! شرط سوار شدنش همین یک جمله است: «ببخشید خدا، من اصلاً نفهمیدم چه شد که رفتم... من عشق فروش نیستم! » 🎞 رسانه رسمی استاد محمد شجاعی @ostad_shojae
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
: فرزندان‌مان را بزرگ تربیت کنیم! ✍️ هنوز یکماه نشده بود که مدرسه‌ها باز شده بودند! درست است که پایه تحصیلی‌اش بالاتر رفته و نیازمند تلاش بیشتری بود، اما تفاوت در میزان درس‌خواندنش با سال گذشته خیلی محسوس بود! • یکهفته‌ بود که هر وقت از سحر بیدار می‌شدم، می‌دیدم چراغ اتاقش روشن است و صدای ضعیفی از اتاقش می‌آید و دارد درس می‌خواند. • چهل دقیقه از اذان صبح گذشت و علیرغم اینکه صدای اذان در خانه پیچید، اما هنوز انگار قصد وضو و نماز نداشت. • دیگر کم کم باید آماده می‌شد برای رفتن به مدرسه که با عجله از اتاق آمد بیرون و نمازش خواند و لباسش را پوشید. آمد بنشیند پشت میز و صبحانه بخورد که دید خبری از صبحانه نیست! • چند تا لقمه دادم دستش و گفتم در راه مدرسه بخور تا گرسنه نمانی! ضدحال بود برایش، عادت داشت هر روز صبحانه‌ی مفصلی باهم بخوریم. • گفت : لقمه چرا مامان؟ من دلم می‌خواست مثل هر روز صبحانه بخوریم، باهم صبحانه بخوریم ... برای همین هم تند تند درس و نمازم را خواندم که به سفره برسم! ✘ گفتم : اتفاقا دیدم که خیلی سرگرم درسی، جوری که حتی صدای اذان را شنیدی و بلند نشدی و باز ادامه دادی... بعد هم به یک نماز تند سرپایی آن‌هم دم‌دمای طلوع اکتفا کردی! • با خودم گفتم : وقتی دخترم اینهمه برایش غذای بخش عقلانی‌اش مهم است که حاضر است غذای روحش را فدای آن کند، دیگر کنار مامان و بابا بودن و دریافت محبتی از این جنس که بالاتر از آن نیست! حتماً برای بودن در کنار ما هم وقت ندارد... • برای همین مثل سفره‌ی نماز که ترجیح دادی ننشینی سر آن و سرپایی لقمه‌ای از آن گرفتی، لقمه‌ی صبحانه‌‌ات را هم سرپایی آماده کردم که فقط گرسنه نمانی. • با غصه نگاه کرد به من و گفت: فکر می‌کردم اگر بهترین دانش‌آموز مدرسه‌مان باشم شما را خوشحال میکنم! • گفتم : حتماً همینطور است، ولی بهترین دانش‌‍‌آموز صرفاً درس‌خوان‌ترین دانش‌آموز نیست! آدم‌ترین دانش‌آموز است! • گفت: آره مامان، قبلاً هم گفته‌اید که تلاش برای هر موفقیتی، نباید مانع تلاش برای آدم بودن ما باشد. من فکر می‌کردم فهمیده‌ام اما امروز فهمیدم که درست نفهمیده بودمش. گفتم: هیچ وقت «خود واقعی و ابدی‌ات» را فدای موفقیت‌هایی که فقط تا همین دنیا با تو می‌آیند نکن. هر چیزی که تو را از خودت، رسیدگی به خودت، و رشد خودت باز بدارد، دشمن توست حتی اگر بالاترین رتبه‌های علمی باشد. اول «خود واقعی» ... بعد «خود»هایی که مال این دنیاست ! مرا بوسید و لقمه‌هایش را گرفت و با نشاطی که حاصل از فهم یک قانون انسانی بود، خانه را ترک کرد. ※ «کارگاه زندگی از نو»: شروعی نو برای نوجوان 👇 media.montazer.ir/?p=25664 @ostad_shojae | montazer.ir
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
: «خدا، عاشقِ عاشق‌ها می‌شود فقط» ✍️ عزیز جان همه می‌گفتند که «مستجاب الدعوه» است! اول‌ها فکر می‌کردم که شاید بازارگرمی بچه‌ها و نوه‌هایش است، اما چند سال بعد از اینکه شناختمش دیدم راست می‌گویند همه ! عزیزجان مستجاب الدعوه است واقعاً! • پیرزنی بود حدود هشتاد ساله، تقریباً بیست سالی بود که تنها زندگی می‌کرد. همسرش باغبان بود در شهرداری و بعد از رفتنش حقوق اندکی برایش باقی گذاشته بود. • برایم عجیب بود این همه عزّتی که این زن در میان فرزندان و عروس و دامادها و نوه‌ها و ... داشت. اینکه بچه‌هایش برای بودن در کنارش ازهم سبقت می‌گرفتند و حتی هرکدام با وجود چند عروس و داماد، قرار می‌گذاشتند برای اینکه حداقل ماهی یکبار هم که شده همه در خانه‌ی او جمع شوند و کسی در آن تاریخ غایب نباشد حتی نوه‌ها و نتیجه‌ها! • یک روز نشستم پای حرف یکی از پسرانش. گفت : «عزیزجان» اصلاً جوانی‌هایش مامان خوش‌اخلاقی نبود. هیچ وقت هم همه اینقدر مشتاق خالی نکردنِ دورش نبودند نمی‌دانم شاید برای اینکه از بس آقاجان لی‌لی به لالایش می‌گذاشت و نازش را می‌کشید، آخر او دختر خان بود و آقاجان رعیت، که عاشقش شده بود و بالاخره موفق شده بود بدستش بیاورد. • عزیزجان که پنجاه ساله شد؛ آقاجان «مرض قند»ش شدت گرفت. و روزبروز هم حالش بدتر شد تا اینکه بعد از چند سال به قطع انگشت و قطع پا و ... رسید. اما این اتفاق از عزیزجانِ نق نقو، یک فرشته‌ی بهشتی ساخت! ✘ عزیزجان انگار عزمش را جزم کرده باشد که آقاجان به هیچ‌وجه خستگی او را نبیند، با اینکه دیگر تنها شده بود و بار همه‌ی زندگی به دوشش افتاده بود، هر روز شادتر از دیروز به نظر می‌رسید. عزیزجانی که عزیزکرده‌ی آقاجان بود و کمتر دست به سیاه و سفید می‌زد. اصلاً صدای شعر خواندنش را در خانه یادمان نمی‌رود، هر روز برای آقاجان شعر می‌خواند و پایش را شستشو میداد و قربان صدقه‌اش می‌رفت و ما در تعجب بودیم از اینهمه تغییر یکهویی. √ روزی که آقاجان رفت امّا ... نه شکست و نه افتاد! ایستاد و مردانه تمام مراسم‌ها را مدیریت کرد و بعد از آن شد یک عزیزجانِ به تمام عیار. با همان حقوق آقاجان، تمام تولدهای اهل بیت علیهم‌السلام و تمام اعیاد را برای خانواده‌ی تمام فرزندانش عیدی کنار میگذاشت، شیرینی و میوه می‎خرید و منتظرشان می‌شد! • یک جمعه در ماه هم همه را دعوت میکرد و برایشان سبزی پلو با ماهی می‌پخت. آنقدر محبتِ بی‌توقع به پای بقیه می‌ریخت، که همه دوست داشتند نروند از آن خانه‌ی قدیمیِ نورانی. • او عاشقی را از آقاجان یاد گرفته بود، و وقتی نوبت او شد که یک تنه عاشقی کند، آنقدر خوشگل آمد وسط میدان که نه فقط آقاجان که همه را شیفته خودش کرد. ✘ اما قشنگ‌تر اینکه خدا را هم شیفته‌ی خودش کرده بود از این رضایت زیبایش! دیگر همه‌ی ما به این نتیجه رسیده بودیم که گره‌هایمان به نفسِ عزیزجان باز می‌شود! • می‌گفت : ننه من نیمه‌های شب بلند می‌شوم و دستانم را بالا می‌گیرم و خدا را به دستان ابوالفضلش قسم می‌دهم که با همان دستهای بریده گره فرزندان مرا باز کند، و می‌کند حتماً.... √ سالها گذشت و من امروز تازه می‌فهمم؛ «خدا، عاشقِ عاشق‌ها می‌شود فقط»... @ostad_shojae | montazer.ir
✍️ دیشب اولین شب بود از حضور کمپین who is imam mahdi در حرم حضرت عبدالعظیم حسنی علیه‌السلام. ساعت حوالی 3 بود یک آقای پاکستانی که کمی فارسی هم بلد بود به چادر نزدیک شد. خنده‌ی سبک و آرامی روی لبانش بود که مرا نیز با شادی‌اش همراه کرد. • برخلاف دیگران اصلاً نپرسید شما که هستید؟ این چادر برای چیست؟ این عبارت who is imam mahdi چیست که اینجا نوشته‌اید ؟ اصلاً انگار ما را نمی‌دید... اصلاً •با همان فارسیِ نصفه و نیمه، به من گفت: من هر زیارتی که تاکنون مشرف شدم، نسبت به صاحب آن زیارتگاه «معلومات» داشتم! از زیارت اربعین برگشته‌ام و آمده‌ام اینجا حضرت عبدالعظیم حسنی علیه‌السلام را زیارت کنم. اما هیچ معلوماتی ندارم. پایم نمی‌کشد اینجوری بروم خدمت ایشان. می‌شود برایم از ایشان بگویید؟ • قند آب کردند در دلم انگار ! گفتم : بله که می‌گویم، هر چقدر که بخواهی می‌گویم ! شنیدن و گفتن از این آقا، شکریست که شیرینی‌اش هرگز دل را نمی‌زند بلکه عطش جانت را بیشتر می‌کند. •حضرت عبدالعظیم حسنی علیه‌السلام ولی فقیه زمان امام هادی علیه‌السلام بود. عالمی عظیم که امام معصوم ، مردم را برای حلّ مشکلات دینی و یافتن پرسش های اعتقادی و عملی شان به ایشان ارجاع می‌دادند. کسی که حق وفا را چنان به امام خویش تمام کرد که امام زمانش به او فرمود: «انت ولیّنا حقّا» تو به راستی از مایی ... نسب ایشان با چهار واسطه به امام حسن مجتبی علیه‌السلام می‌رسد و چه شبی شما به محضرشان مشرف شده‌اید؛ شب شهادت جد مظلوم و غریب ایشان. اشک در چشمانش جمع شد و با اشتیاق نشان داد باز میخواهد بشنود. • ادامه دادم حضرت عبدالعظیم حسنی علیه‌السلام به دستور امام هادی علیه‌السلام در شرایط خفقان آور زمانه خویش به ری اعزام شدند و در اینجا به صورت مخفیانه به ترویج و گسترش جهان‌بینی شیعی و ایجاد یک پایگاه قدرتمند برای بقا و قوام تشیّع پرداختند. ماموریت ایشان، یک ماموریت تمدنی بود تا جاییکه وجود این پایگاه محل رشد و قدرت‌گیری سربازان امام مهدی علیه‌السلام در تمام دورانها بالاخص در آخرالزمان است. • پاهایش به سمت حرم، عزم رفتن کرد! این را از بی‌قراری‌اش می‌فهمیدم. دو قدم که رفت جلوتر برگشت به صورتم نگاه کرد و گفت : مرا سرشار کردی! گفتم : بابا شما آمده‌ بودید که به قول خودتان «معلوماتی» بدست آورید تا با معرفت به زیارت بروید. سرشار شدید و دارید می‌روید. ما اینجا آمده‌ایم که معلوماتی را به مردم هدیه کنیم که دوازده قرن است اگر شیعه به دنبالش رفته بود هر لحظه امکان زیارت امامش را، امام زنده‌اش را داشت. انگار دیگر نمی‌شنید چه می‌گفتم ... رفت .... و من تا لحظه‌ی رسیدنش به حرم با چشم دنبالش کردم. به این فکر می‌کردم که «معرفت» انسان را بی‌قرار میکند! چشمش را باز می‌کند! و گوشش را به روی غیر می‌بندد! و تو جز «او» دیگر نه می‌‌بینی و نه می‌خواهی! « باید این امام را درست بشناسیم و درست به جهان معرفی کنیم! » • این تنها رسالت ما در دنیاست : تمام! whoisimammahdi.com