#من_زنده_ام
#قسمت_صدونهم🌷
هر بار که نفس می کشیدم گویی وزنه ای سنگین را روی قفسه ی سینه ام بالا وپایین میکنند.حتی مهره های کمرم تیر می کشید.با هر نفس لخته های خون بر دهانم هجوم می آوردند.نفس نمی کشیدم;خون بالا می آوردم.قفسه ی سینه ام متورم ودردناک شده بود ووقت نفس کشیدن این درد تشدید می شد اما برای زنده ماندن چاره ای جز نفس کشیدن نداشتم.
سر انجام بعد از به در کوبیدن های بسیار,من مشتری همیشگی آنتی بیوتیک هایی در رنگ ها وسایزهای مختلف شدم,بدون اینکه کمترین نشانه ای از بهبودی در من دیده شود.نسخه ی دیگری هم در کار نبود.یک روز چنان نفس در سینه ام حبس شد وتقلا می کردم که خواهرها از شدت ترس ونگرانی به در ودیوار کوبیدند وبا فریاد دکتر را صدا زدند.نگهبان کشیک,گروهبان قراضه بود.وقتی دریچه را باز کرد,با خشم وعصبانیت خواهران که مواجه شد در را محکم بست ورفت.هر چه رنگم بیشتر به کبودی می رفت,صدای فریاد خواهران بلندتر می شد تا اینکه او بالاخره در را باز کرد و مثل همیشه با عینک کوری مرا از سلول بیرون انداخت.اضطراب,تنگی نفسم را تشدید می کرد.از شدت ضعف توان راه رفتن نداشتم.پاهایم را به سختی روی زمین می کشیدم.سرفه هایم مثل شیهه ی اسب مست به در ودیوار راهرو زندان می خورد وبه سینه ام بر می گشت.سرانجام این سرفه ها چنان بی تابم کردند که بی محابا عینک را از روی چشمانم پس زدم وگوشه ای نشستم اما لگدهای محکمی که به استخوانهای بی محافظم,فرود می آمد مجبورم کرد از جا بلند شوم.از اینکه مادرم آنجا نبود که جان کندن مرا ببیند خوشحال بودم.فریادهای خوفناک وکلمه های نامفهوم گروهبان قراضه ولگدهایش نمی گذاشت در آن وضعیت باقی بمانم.برای اولین بار بود که راهرو سلول ها را به خوبی می دیدم;اگر چه فقط چند ثانیه وقت پیدا کرده بودم,اما متوجه شدم در راهرویی طولانی قرار دارم که دو طرفش درهای یک شکل و اندازه. نه در مقابل هم بلکه با فاصله ی یکی دو متر از یکدیگر قرار دارند.در دو طرف راهرو دوتا از درها باز بودند ودو نگهبان کابل به دست بالای سر عده ای ایستاده بودند که به نظر می آمد زندانی باشند.نگهبان ها به آنها امر ونهی می کردند و شلاق هایشان را با گرده های آنان تیز می کردند.فقط برای یک لحظه نگاهم روی آن زندانیان متوقف ماند.برف سفیدی که بر موها ومحاسن شان نشسته بود چهره های نسبتا جوان آنها را پیر و فرسوده نشان می داد.مشغول جارو کردن زمین بودند واصلا حواسشان به اطراف نبود.تنها چیزی که با چشمان معصومشان به آن خیره بودند,مسیر حرکت جارو بود.نزدیک به یلدای دوم وشروع زمستانی دیگر بودیم. می خواستم بدانم,اینها اسیر جنگی هستند یا زندانی سیاسی عراقی.وقتی از کنارشان عبور کردم با صدایی رنجور وبریده بریده در لا به لای سرفه هایم گفتم:جوجه ها را آخر پاییز می شمارند.
یکی از آنها شجاعانه ضمن اینکه اشاره اش به جارو بود و نمی خواست سرباز متوجه حرفش شود گفت:خورشید پشت ابر باقی نمی مونه.
دیگری گفت :ما همسایه های شما هستیم.
ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat
563.mp3
757.8K
🔸🔶تلاوت صفحه 563 قرآن کریم
👇👇👇
✅ @telaavat
امام حسین علیه السلام:
کسی که بخواهد از راه گناه به مقصدی برسد ، دیرتر به آرزویش می رسد و زودتر به آنچه می ترسد گرفتار می شود
مَن حاوَلَ اَمراً بِمَعصِیَةِ اللهِ کانَ اَفوَتُ لِما یَرجو و اَسرَعُ لِما یَحذَرُ
📚 تحف العقول، صفحه248
👇👇👇
✅ @telaavat
✨ #تفسیر_نور
🍃 اعوذ بالله من الشیطان الرجیم🍃
❤️ بسْمِ اللَّه الْرَّحْمَنِ الْرَّحِيمِ ❤️
وَ لَوْ نَزَّلْنَا عَلَيْكَ كِتَباً فِى قِرْطَاسٍ فَلَمَسُوهُ بِأَيْدِيهِمْ لَقَالَ الَّذِينَ كَفَرُواْ إِنْ هَذَآ إِلَّا سِحْرٌ مُبِينٌ (7)
📖 جزء 7 سوره انعام
✍ ترجمه
و (كافران لجوج كه در پى بهانه جویى اند حتى) اگر نوشته اى را در كاغذى بر تو نازل مى كردیم كه آن را با دست هاى خود لمس مى كردند، باز هم كافران مى گفتند: این، جز جادویى آشكار نیست.
🍃نکته ها🍃
گروهى از مشركان مى گفتند: ما درصورتى ایمان مى آوریم كه نوشته اى بر كاغذ، همراه با فرشته اى بر ما نازل كنى. ولى دروغ مى گفتند و در پى بهانه جویى بودند.
«قِرطاس» چیزى است كه بر روى آن بنویسند، چه كاغذ، چه چوب، یا پوست و سنگ، ولى امروز به كاغذ گفته مى شود.
📡پيام ها 📡
1⃣ وقتى پاى لجاجت در كار باشد، هیچ دلیلى كارساز نیست، حتّى محسوسات را منكر مى شوند. «فلمسوه بایدیهم... ان هذا الاّ سحر مبین»
2⃣ نسبت سحر، از رایج ترین نسبت هایى بود كه مشركان به پیامبر مى دادند. «ان هذا الاّ سحر مبین»
👇👇👇
✅ @telaavat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر زمین خوردنی را مصیبت تصور نکن
در بسیاری از افتادن ها خیری نهفته است ...
👇👇👇
✅ @telaavat
اعمال روز اربعین:
1-خواندن زیارت اربعین
2-غسل اربعین وتوبه (قبل از نماز ظهر)
3-بعد از نماز صبح صد مرتبه(لاحول ولاقوة الا بالله علي العظيم)
4-هفتاد مرتبه تسببحات اربعه
5-بعد از نماز ظهر سوره والعصر بعد هفتاد مرتبه استغفار
6-غروب چهل مرتبه لا الة الا الله
7-بعد از نماز عشاء سوره یاسین هدیه به سیدالشهدا
#اربعین_حسینی
👇👇👇
✅ @telaavat
🏳
🔽ایمان منفک از عمل نبوده بلکه عمل جزء آن است .
در اصول کافی از امام صادق (علیه السلام) روایت کرده است که فرمود:
الایمان هوالا قرار باللسان و عقد فی القلب و عمل بالارکان(7).
👈ایمان عبارت است از اقرار به زبان و اعتقاد در قلب و عمل به ارکان.
لذا این سؤال برای ما مطرح می شود که: آیا عمل جزو ایمان است یا نه؟حاصل جمع بین احادیث آنست که ایمان مانند خون است که از قلب سرچشمه گرفته و در تمام عروق و شرائین اعضای بدن جریان می یابد.
ایمان حیات معنوی انسان است و حیات هرگاه در قلب داخل شد به همه اعضاء جریان می یابد و حیات اعضاء از حیات قلب منفک نبوده بلکه منتشر به اعضاء شده و بر آنها تقسیم می شود هرگاه قلب به خدا و عذاب و ثواب او و بهشت و آتش، مؤمن و معتقد باشد هر عضوی از اعضای بدن را به سوی طاعت خدا و اجتناب از معصیت می خواند.
📚ارزشها وضد ارزشها//ابوطالب تجلیل
👇👇👇
✅ @telaavat
#من_زنده_ام
#قسمت_صدودهم🌷
خدای من! تازه فهمیدم که اینها دکترها هستند که جارو به دستشان داده اند...
نگهبان بلا فاصله گفت:لِبسی النظارات وابسرعه عبری.(عینکت را بزن و زود دور شو)
عینکم بیشتر از آنکه چشم هایم را بپوشاند پیشانی ام را پوشانده بود.سوار آسانسور شده ودر طبقه ی پایین تر از آن بیرون رفتیم.وارد اتاقی شدیم که به نظر درمانگاه می رسید.گوشه ای ایستادم, گاهی سرم را به عقب می کشیدم تا بتوانم چیزی ببینم و موقعیت اطراف را درک کنم.سرفه های مسلول وپر درد تنها زبان اظهار وجودم بود.چرک وخونی را که از ریه به حلقم می آمد,با زجر ورنج به معده می فرستادم .صدای خس خس نفس های چند نفر دیگر را می شنیدم.از زیر عینک وبا چرخش زیاد گردن فقط چند زندانی را از زانو به پایین دیدم که با کفش های مندرس وپیژامه های نازک با فاصله از هم ایستاده بودند.صدای سرفه هایم هر چند لحظه یکبار سکوت را در هم می ریخت.گردنم را به عقب می کشیدم تا از زیر آن عینک لعنتی چیزی ببینم.سرگرم تقلا برای دیدن وفهمیدن بودم که مشت محکمی از پشت سر چانه ام را به سینه ام کوباند.صدای به هم خوردن دندان ها وفکم در گوشم پیچید.یادم افتاد که ((من یک ژنرال زن ایرانی مسلمان هستم پس باید مثل لقبم بزرگ باشم))!سرفه کنان عینک را از چشمانم برداشتم.دو نفر با همان هیبت وقیافه وسن وسالی که در راهرو دیده بودم در لباس زندانیان با عینک کوری آن طرف ایستاده بودند.اندام تکیده واستخوانی شان در آن لباس ها ,هیبت شان را بسیار رقت بار کرده بود.در ضلع دیگر اتاق,تخت بیمار ومیز کوچکی که مقداری گاز وپنبه وبتادین وچند ظرف خالی دارو روی آن چیده شده بود قرار داشت.آنها عینک بر چشم داشتند اما من بدون عینک به تماشای آنها ایستاده بودم.کلامی بین ما رد وبدل نمی شد.گاهی صداهایشان را صاف می کردند ومن در جواب آنها از ته دل سرفه ای می زدم.اطرافم را کنترل می کردم که در فرصتی مناسب خودم را معرفی کنم اما سر وکله ی نگهبان. پیدا شد وآن دو نفر را به جای دیگری برد ومن با میزی که روی آن پنبه وگاز بود تنها شدم.پنبه وگازها به من چشمک می زدند ومرا وسوسه می کردند که مقداری از آنها را در جیبم بگذارم.همه ی حواسم به آن میز بود.به دنبال یک فرصت طلایی بودم وبه هیچ چیز دیگر فکر نمی کردم.مدت زیادی بود که در محرومیت لوازم بهداشتی به سر می بردیم.از خودم پرسیدم این سرقت به چه قیمتی تمام خواهد شد؟مردد بودم.دست هایم را از جیبم در آوردم وبه حالت خبر دار ایستادم.دائما سر می چرخاندم وچشم می گرداندم;هیچ کس وهیچ چیزی که جنبنده باشد نظرم را جلب نکرد.با خودم درگیر شده بودم:
-نه این اسمش دزدی نیست,این به زور گرفتن ذره ای از حق خودمان است.
-اگر در حین انجام این کار دیده شوم,آن وقت چه خواهد شد؟
-اما اگر دیده نشوم ما صاحب چند رول پنبه وگاز خواهیم شدکه می توانیم با آن خیلی کارها بکنیم .فکر داشتن چند تکه پنبه وگاز باعث شده بود ضعفم را فراموش کنم.اگر چه سرفه امانم را بریده بود,دل را به دریا زدم با سرعت به سمت میز رفتم.مقداری پنبه را در یک جیبم چپاندم وسر جایم برگشتم.کسی نبود ومن هنوز فرصت داشتم. با دست دیگرم چند رول گاز در آن یکی جیبم چپاندم وخودم را کنار کشیدم اما با حرکت خودم به سمت میز وبرداشتن رول گاز تازه متوجه آینه ای شدم که روبه روی من قرار داشت واحتمالا برای کنترل زندانی در مواقع خلوت وتنهایی گذاشته شده بود اما در آن لحظه محموله ی گاز وپنبه آنقدر برایم ارزشمند شده بود که به چیز دیگری فکر نکردم.خدارا شکر به خیر گذشت وکسی مچم را نگرفت اما خودم با یک مچ مچ دیگرم را سفت گرفته بودم.
بدون اینکه دکتری مرا دیده باشد,همان کپسول همیشگی را دادند ومجبورم کردند آن را بدون آب قورت بدهم.آن کپسول از همان هایی بود که دوماه متوالی خورده بودم وهیچ خاصیتی از آنها ندیده بودم. به سمت سلول خودمان روان شدم.
صدای سرفه های خشکم خبر نزدیک شدنم را به خواهرانم وهمه ی همسایه ها می داد.تقریبا دو ساعت بود از سلول خارج شده بودم وهمه نگران ومشوش بودند.وقتی وارد سلول شدم مثل موش کور شده بودم.داخل سلول آنقدر تاریک بود که باید دقایقی می گذشت تا یکدیگر را پیدا می کردیم.با دیدنم دورم حلقه زدند وسؤال پیچم کردند:
-بيمارستان بيرون ازاينجا بود،خيلي از اينجا دور بود؟
-ازريه هات عكس گرفتن؟
-دارو چي دادن؟
-كسي روهم ديدي؟
ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat