#من_زنده_ام
#قسمت_صدودهم🌷
خدای من! تازه فهمیدم که اینها دکترها هستند که جارو به دستشان داده اند...
نگهبان بلا فاصله گفت:لِبسی النظارات وابسرعه عبری.(عینکت را بزن و زود دور شو)
عینکم بیشتر از آنکه چشم هایم را بپوشاند پیشانی ام را پوشانده بود.سوار آسانسور شده ودر طبقه ی پایین تر از آن بیرون رفتیم.وارد اتاقی شدیم که به نظر درمانگاه می رسید.گوشه ای ایستادم, گاهی سرم را به عقب می کشیدم تا بتوانم چیزی ببینم و موقعیت اطراف را درک کنم.سرفه های مسلول وپر درد تنها زبان اظهار وجودم بود.چرک وخونی را که از ریه به حلقم می آمد,با زجر ورنج به معده می فرستادم .صدای خس خس نفس های چند نفر دیگر را می شنیدم.از زیر عینک وبا چرخش زیاد گردن فقط چند زندانی را از زانو به پایین دیدم که با کفش های مندرس وپیژامه های نازک با فاصله از هم ایستاده بودند.صدای سرفه هایم هر چند لحظه یکبار سکوت را در هم می ریخت.گردنم را به عقب می کشیدم تا از زیر آن عینک لعنتی چیزی ببینم.سرگرم تقلا برای دیدن وفهمیدن بودم که مشت محکمی از پشت سر چانه ام را به سینه ام کوباند.صدای به هم خوردن دندان ها وفکم در گوشم پیچید.یادم افتاد که ((من یک ژنرال زن ایرانی مسلمان هستم پس باید مثل لقبم بزرگ باشم))!سرفه کنان عینک را از چشمانم برداشتم.دو نفر با همان هیبت وقیافه وسن وسالی که در راهرو دیده بودم در لباس زندانیان با عینک کوری آن طرف ایستاده بودند.اندام تکیده واستخوانی شان در آن لباس ها ,هیبت شان را بسیار رقت بار کرده بود.در ضلع دیگر اتاق,تخت بیمار ومیز کوچکی که مقداری گاز وپنبه وبتادین وچند ظرف خالی دارو روی آن چیده شده بود قرار داشت.آنها عینک بر چشم داشتند اما من بدون عینک به تماشای آنها ایستاده بودم.کلامی بین ما رد وبدل نمی شد.گاهی صداهایشان را صاف می کردند ومن در جواب آنها از ته دل سرفه ای می زدم.اطرافم را کنترل می کردم که در فرصتی مناسب خودم را معرفی کنم اما سر وکله ی نگهبان. پیدا شد وآن دو نفر را به جای دیگری برد ومن با میزی که روی آن پنبه وگاز بود تنها شدم.پنبه وگازها به من چشمک می زدند ومرا وسوسه می کردند که مقداری از آنها را در جیبم بگذارم.همه ی حواسم به آن میز بود.به دنبال یک فرصت طلایی بودم وبه هیچ چیز دیگر فکر نمی کردم.مدت زیادی بود که در محرومیت لوازم بهداشتی به سر می بردیم.از خودم پرسیدم این سرقت به چه قیمتی تمام خواهد شد؟مردد بودم.دست هایم را از جیبم در آوردم وبه حالت خبر دار ایستادم.دائما سر می چرخاندم وچشم می گرداندم;هیچ کس وهیچ چیزی که جنبنده باشد نظرم را جلب نکرد.با خودم درگیر شده بودم:
-نه این اسمش دزدی نیست,این به زور گرفتن ذره ای از حق خودمان است.
-اگر در حین انجام این کار دیده شوم,آن وقت چه خواهد شد؟
-اما اگر دیده نشوم ما صاحب چند رول پنبه وگاز خواهیم شدکه می توانیم با آن خیلی کارها بکنیم .فکر داشتن چند تکه پنبه وگاز باعث شده بود ضعفم را فراموش کنم.اگر چه سرفه امانم را بریده بود,دل را به دریا زدم با سرعت به سمت میز رفتم.مقداری پنبه را در یک جیبم چپاندم وسر جایم برگشتم.کسی نبود ومن هنوز فرصت داشتم. با دست دیگرم چند رول گاز در آن یکی جیبم چپاندم وخودم را کنار کشیدم اما با حرکت خودم به سمت میز وبرداشتن رول گاز تازه متوجه آینه ای شدم که روبه روی من قرار داشت واحتمالا برای کنترل زندانی در مواقع خلوت وتنهایی گذاشته شده بود اما در آن لحظه محموله ی گاز وپنبه آنقدر برایم ارزشمند شده بود که به چیز دیگری فکر نکردم.خدارا شکر به خیر گذشت وکسی مچم را نگرفت اما خودم با یک مچ مچ دیگرم را سفت گرفته بودم.
بدون اینکه دکتری مرا دیده باشد,همان کپسول همیشگی را دادند ومجبورم کردند آن را بدون آب قورت بدهم.آن کپسول از همان هایی بود که دوماه متوالی خورده بودم وهیچ خاصیتی از آنها ندیده بودم. به سمت سلول خودمان روان شدم.
صدای سرفه های خشکم خبر نزدیک شدنم را به خواهرانم وهمه ی همسایه ها می داد.تقریبا دو ساعت بود از سلول خارج شده بودم وهمه نگران ومشوش بودند.وقتی وارد سلول شدم مثل موش کور شده بودم.داخل سلول آنقدر تاریک بود که باید دقایقی می گذشت تا یکدیگر را پیدا می کردیم.با دیدنم دورم حلقه زدند وسؤال پیچم کردند:
-بيمارستان بيرون ازاينجا بود،خيلي از اينجا دور بود؟
-ازريه هات عكس گرفتن؟
-دارو چي دادن؟
-كسي روهم ديدي؟
ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat