eitaa logo
کانال رسمی سازمان دارالقرآن الکریم
17هزار دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
55 فایل
کانال رسمی و اطلاع رسانی سازمان دارالقرآن الکریم پایگاه اطلاع رسانی: www.telavat.ir شماره تماس سازمان: ۰۲۱۶۶۹۵۶۱۱۰ آدرس: تهران.خیابان حافظ.پایین تر از طالقانی.خیابان رشت.شماره ۳۹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 دقیقا دیروز در همین ساعت در اردوگاه الانبار بارانی سیل آسا آمده بود تا قفس ما را با خود بشوید و ببرد و ما سرمست از باران در حیاط اردوگاه می چرخیدیم . دیشب می ترسیدیم که نکند می خواهند ما را به ارتش آمریکا و اسرائیل تحویل بدهند و امروز کجا هستیم !!! همانقدر که در آغاز اسارت غافلگیر شده بودم که چگونه در خاک میهنم ، در شهر خودم ، جلو چشم همه برادرانم نیروهای بعثی از زیر لوله های نفت مثل قارچ سر بلند کردند و مرا به اسارت بردند ، آزادی هم مثل یک فرود اضطراری سخت مرا غافلگیر کرده بود . یکباره نیروهای بعثی از دور و برم محو - می گم رفته بودم خدمت سربازی دو ساله ؛ سرباز خوبی نبودم ، دوسال بهم اضافه خورده ، شد چهار سال شده بودند . همه‌جا لبخند شده بود . همه به زبان فارسی حرف می‌زدند ، کسی با قنداق تفنگ به شانه‌هایم نمی‌کوبید و اگر سرم را می‌چرخاندم با هیچ ضربه‌ای سرم را جا به جا نمی‌کرد . همه حرکاتم در اختیار خودم بود . سعی می‌کردم خودم را با لبخند آن‌ها هماهنگ کنم . حوادث آن‌ قدر به سرعت از کنار ما عبور می‌کردند ، که حتی فرصت لحظه‌ای درنگ و تفکر و باور به ما نمی‌داد . از پشت پنجره هواپیما محو تماشای اسیرانی بودم که از پله‌های هواپیما پایین می‌رفتند و دانه‌های درشت و سفید برف نرم‌ نرمک بر سر آنان فرومی‌ریخت و سر و تن‌شان را سفیدپوش می‌کرد . ذوق می‌کردم و با صدای بلند می‌خندیدم . احساس می‌کردم این دانه‌های سفید که نرم ‌نرمک می‌ریزند ، خنده خداست که بر سرشان می‌ریزد . تا آن‌زمان هنوز برف ندیده بودم . با خودم گفتم خدا هم خوشحال است و از خنده‌های من خنده‌اش گرفته و با این دانه‌های سفید به استقبال ما آمده است . همه رفته بودند اما من هنوز آزادی را از پشت پنجره تماشا می‌کردم . فاطمه گفت : - بدو بیا پایین یک دفعه دیدی پشیمون شدن و دوباره برت گردوندن! بقچه‌ام را برداشتم و همراه خواهرها راه افتادم . پایم که به اولین پله‌خروجی هواپیما رسید ، یادم افتاد امروز دوازدهم بهمن است . همان ‌روزی که امام بعد از سال‌ها چشمش به آسمان ایران روشن شد . بارش برف شدت گرفته بود . خنده خدا هرلحظه به اوج می‌ رسید و بیشتر می‌شد . تا آن‌ جا که دستانم قدرت داشت بقچه‌ام را که حاصل رنج چهارسال از جوانی‌ام بود به نشانه سپاس از خدای مهربانم ، به سوی آسمانش پرتاب کردم . نفسم را در سینه حبس کردم تا رخ به رخ خداوند برسانم و روی ماهش را ببوسم . اولین خاطره‌ام از برف برایم ماندگار شد . اولین جرعه هوای آزادی ، دوای درد ریه‌های مسلولم شد . دلم نیامد بی ‌نصیب از شادی خدا باشم . دهانم را به ‌سوی آسمان باز کردم تا شیرین‌ کام شوم . چند قدمی از بچه‌ها عقب افتاده بودم . تعدادی با عصا ، چرخ و برخی زیر بغل‌شان را گرفته بودند اما همگی خوشحال بودیم . یاد نامه سردار بختیاری به رضاخان افتادم که خطاب به او نوشته بود : - هر عقابی بدون اجازه از بام میهن ما بگذرد باید پرهایش را تربیت ‌شدگان نسل ما باج دهد . از اینکه توانسته بودم با رنج چهارساله اسارتم یک پر عقاب را بکنم خوشحال بودم . با صدای بلند فریاد زدم : سلام ایران سرافراز من. 👇👇👇 ✅ @telaavat