eitaa logo
کانال رسمی سازمان دارالقرآن الکریم
17هزار دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
55 فایل
کانال رسمی و اطلاع رسانی سازمان دارالقرآن الکریم پایگاه اطلاع رسانی: www.telavat.ir شماره تماس سازمان: ۰۲۱۶۶۹۵۶۱۱۰ آدرس: تهران.خیابان حافظ.پایین تر از طالقانی.خیابان رشت.شماره ۳۹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 هنوز به وقت باز شدن در فرصت باقی بود که یکباره حمزه و عبدالرحمن بی‌سر و صدا داخل قفس ظاهر شدند . غافلگیر شده بودیم . من حتی فرصت پیدا نکردم وضعیتم را تغییر بدهم . در آن شرایط بهترین کاری که می‌توانستم انجام دهم این بود که در همان حالت بر روی کاغذهای کوچک سیگاری که مشغول کتابت بودم ، با دو مشت بسته که پر بود از زرورق سیگار به سجده بیفتم . دور و برم پر بود از این زرورق‌ها که آماده شماره ‌گذاری و ترتیب بودند. می‌ترسیدم سر از سجده بردارم . حمزه با نوک پوتین به سرم می‌کوبید و می‌گفت : - یالا سرت را بلند کن . همه خواهرها با هم فریاد زدند : صلوه ! صلـوه ! حمزه گفت : قبله که این‌طرف نیست؟ تازه متوجه شدم قبله برعکس است اما هیچ راهی جز ماندن در سجده به همان قبله اشتباه نداشتم . مریم هم روی مفاتیح نشسته بود . آن‌ها مثل همیشه محتویات کیسه‌های انفرادی را پخش زمین کردند . نامه‌های ما را لگد مال می‌کردند اما این‌ها فقط نامه و کاغذ نبود بلکه همه عواطف و احساسات پنهان در سطرسطر نامه را لگد می‌کردند . هیچ ‌کدام نمی‌توانستیم تکان بخوریم چون هرکدام دستمان گیر کاغذ و مداد و مفاتیح بود . حالا از نظر آن‌ها صاحب سه ‌قلم جنس ممنوعه بودیم : خودکار، مفاتیح و المنت ! پیدا شدن هرکدام از این‌ها می‌توانست مجازاتی سخت درپی داشته باشد . به ‌ویژه به این دلیل که ما در آن شرایط امنیتی و تحت کنترل بسیار شدید و بدون هیچ فضای مشترکی با برادران ، توانسته بودیم خودکار و المنت تهیه کنیم و کل اردوگاه را زیر پوشش کتاب مفاتیح ببریم . این کار برای بعثی‌ها دهن ‌کجی بزرگی بود . در آخرین لحظه ایستادند و دور و برشان را نگاه کردند . چون چیزی پیدا نکردند چنگ به خوشه انگور انداختند که یک هفته در انتظار میهمان از آن مراقبت کرده بودیم . دانه‌های انگور زیر چکمه های عبدالرحمن له شد . دو سه روز بعد با آمدن هیئت صلیب سرخ ، حال و هوای اردوگاه عوض شد و رنگ و بوی دیگری گرفت . هیئت سه نفره صلیب سرخ ، همراه یکی از برادران اسیر وارد قفس ما شدند . دیدن هرکدام از این برادر ها هر دو سه ماه یکبار برایمان مایه امید و قوت قلب بود به خصوص اینکه هربار قاب یادگاری تلخ دیگری از زندان های مخوف بعث شکسته و رسوایی دیگری به رسوایی های صدام اضافه می شد . برادر خلبان دهخوارقانی یکی دیگر از مفقودالاثر های زندان الرشید بود که توانسته بود در فهرست صلیب سرخ ثبت نام شود و به اردوگاه بیاید . این بار برادر دهخوارقانی به همراه هیات صلیب سرخ وارد قفس ما شدند . ما و لوسینا با دیدن هم هیجان زده و مشتاقانه همد یگر را بغل کردیم و بوسیدیم . مثل این بود که سال هاست همدیگر را می شناسیم . این همه ذوق و اشتیاق متقابل مورد توجه هیومن قرار گرفته بود . جالب تر این بود که لوسینا همین که نشست سرش را به علامت کجاست تکان داد و به فارسی گفت : چادر، چادر؟ برادر دهخوارقانی قصه پرماجرای چادر را مو به مو برایش تعریف کرد و آخر سر گفت : - الان هم چادر به بغداد رفته و منتظر دستور از بغداد هستند . ادامه دارد...✒️ 👇👇👇 ✅ @telaavat