eitaa logo
کانال رسمی سازمان دارالقرآن الکریم
18.2هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.1هزار ویدیو
41 فایل
کانال رسمی و اطلاع رسانی سازمان دارالقرآن الکریم پایگاه اطلاع رسانی: www.telavat.ir شماره تماس سازمان: ۰۲۱۶۶۹۵۶۱۱۰ آدرس: تهران.خیابان حافظ.پایین تر از طالقانی.خیابان رشت.شماره ۳۹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 نامه های بی نام و نشان را یواشکی می خواندم و پنهان می کردم . چون بعضی از جملاتش طعم زندگی و لحن عاشقانه داشت ، حیا می کردم با کسی درباره آن نامه ها حرف بزنم . در پس ذهنم عذاب وجدان داشتم چون ما چهار نفر راز نگفته ای در دل نداشتیم و حتی خیال ها و آرزو های مان را در منظر یکدیگر بیان و عیان کرده بودیم . بالاخره طاقت نیاوردم و این موضوع را آرام و با پچ پچ با حلیمه در میان گذاشتم . او گفت : - چون این نامه ها مرتب و سر وقت می رسد ، من مطمئنم کسی به طریقی از داخل اردوگاه به صلیب سرخ می دهد یا در ساکشان می گذارد و به دست تو می رسد . به حلیمه گفتم : - من ای نطور فکر نمی کنم چون این بیچاره ها هر روز تا یک نفس مانده به مرگ کتک می خورند و با معجزه خدا و دعای مادرانشان زنده هستند . اما نویسنده این نامه ها به زندگی فکر می کند . در ضمن کسی اینجا ما را به اسم نمی شناسد ولی او مرا به اسم خطاب می کند . حالا که حلیمه رازم را می دانست اندکی از عذاب وجدانم کم شده بود . پس من چیزی را پنهان نکرده بودم ! همه چیز را به گذر زمان سپردم . در این سه سال و اندی برادرانم چقدر بالغ و بزرگ شده بودند . بعضی شان تازه ازدواج کرده و بعضی حتی بچه دار شده بودند . در نامه هایشان برایم عکس زن و فرزندشان را می فرستادند و من پی در پی عمه می شدم . رحیم از دختر کوچکش مائده عکس هایی برایم می فرستاد که در آن عکس مرا در آغوش داشت . سلمان هم پدر شده بود و پسر کوچکش را حمزه نامیده بود . رحمان هم صاحب پسری به نام نیما شده بود . چند بار در نامه هایم از آنها خواسته بودم عکس بی بی را بفرستند اما آنها بی اعتنا از کنار این خواسته ام عبور می کردند . من و احمد پشت سر هم بودیم و فاصله سنی ما کمتر از دو سال بود . به نقل از مادرم هر دو در یک فصل به دنیا آمده بودیم اما من در ماه خرما خوران و احمد در ماه خرما پزان . گاهی من با او فوتبال و ماشین بازی می کردم و گاهی او با من خاله بازی می کرد اما همیشه قول می دادیم که حتی توی بازی هم جرزنی نکنیم و دروغی درکار نباشد . زمانی که من به اسارت در آمدم ، هنوز ریش و سبیل روی صورت احمد و علی جوانه نزده بود اما حالا در عکس‌هایی که می‌فرستادند می‌دیدم که ریش و سبیل به آن ‌دو چهره‌ای مردانه داده است . با خودم می‌گفتم چقدر بزرگ شده‌اند ! باورکردنی نبود . آن‌ها همان احمد و علی هم‌ بازی کوچه‌های کودکی‌ام بودند که به جای هم مشق‌هایمان را می‌نوشتیم و بلوزهای منتی‌گلی‌ مان را شریکی می‌پوشیدیم . احمد تنها کسی بود که می‌توانستم از او واقعیت ماجرای دست‌ خط درهم ریخته آقا را بپرسم . دست ‌خطی که هیچ شباهتی به خط زیبای پدر نداشت . اما او دراین‌ باره هیچ توضیحی به من نمی‌داد . نامه‌ای که از احمد داشتم برای چند ساعتی مرا از قفس پراند و به سوراخ ‌سمبه‌های پستوهای خانه کودکی‌ام برد : - هم ‌کلاسی و هم ‌بازی کودکی‌هایم - سلام – معصومه ، انگار همین دیروز بود که با هم ، قایم ‌باشک بازی می‌کردیم . تو چشم می‌گذاشتی و من قایم می‌شدم . تو همیشه جاهای سخت قایم می‌شدی اما آخرش پیدات می‌کردم . اصلا باورم نمی‌شه در یک چشم برهم زدن کجا قایم شدی؟ چطور از جلو چشم ما ناپیدا و دور شدی و به هوا رفتی؟ دِدِ جون توروخدا پیش‌ مرگت بشم کجا رفتی قایم شدی؟ توی زمین دشمن که جای قایم شدن نیست! کاش می‌تونستم جامو باهات عوض کنم . من میام و تو برگرد . تو همیشه برنده بازی بودی باز هم تو برنده‌ای . بیا بیرون . اما الوعده وفا! قرار شد هیچ ‌وقت به هم دروغ نگوییم . اینجا همه نگران تو هستند و همه حال تو را می‌پرسند . می‌خواهم که از اول همه چیزو ، لحظه ‌به ‌لحظه را برام بگی اما تو همیشه می‌گی ملالی نیست جز دوری تو، اما باور نمی‌کنم . برایمان واقعیت را بنویس که آیا آنجا شما را شکنجه می‌دهند؟ من و همه بچه‌ها در جبهه هستیم و می‌جنگیم پس می‌دانیم اسارت بخشی از جنگ است . ادامه دارد...✒️ 👇👇👇 ✅ @telaavat