#من_زنده_ام
#قسمت_صدویازدهم🌷
وقتي فهميدند چند طبقه پايين تر،بدون ملاقات بادكتر بايك كپسول هميشگي كار تشخيص ودرمانم تمام شده همه خنديدند،اما خنده دارتر وقتي بود كه جيب هايم را خالي كردم.از تعجب شاخ درآورده بودند.نمي دانستيم از آن ها چگونه وبراي چه منظوري استفاده كنيم.هركدام پيشنهادي مي داد:يك رول ازگاز را با بخشي ازموهاي ريخته مان تركيب كنيم ودوباره يك طناب ببافيم.
-واجب تراز همه استفاده ي بهداشتي آن است.
-اگر سنجاقم بود براي تعمير لباس هايمان خوب بود.
-براي روزي كه قرار شد يكديگر را خفه كنيم،به دردمان مي خورد! به هرترتيب دورول نگه داشتيم وبقيه را...
آن شب"دكتر راحتي"آمد وبه همراه كپسول هميشگي دوتا كپسول ويك اسپري داد وگفت:اخذي نفسين.(دوپف بزن)
اما سريع آن را پس گرفت.به برونشيت مزمن مبتلا شده بودم.تنگي نفس ودرد سينه وسرفه هاي خشك مثل سنجاق سينه به من چسبيده بود وبي قرارم مي كرد.گاهي از فرط دستپاچگي به در وديوار مي كوبيدم،شايد ذره اي هواي بيشتر وتازه تر از درزي يا دريچه اي به آن صندوقچه وارد شود.نفس مي خواستم اما درمقابل اين ضربه ها كه بي اختيار ازدرد به ديوار همسايه مي كوبيدم،سكوت تنها پاسخ زنداني عصباني سلول مجاور بود كه حتي حوصله ي كوبيدن به ديوار را نداشت.انگار خودش هم شبيه ديوار شده بود.
گويا از زندانيان بسيار قديمي آن جا بود وبه همه ي قوانين زندان عادت كرده وتسليم شده بود.وقتي براي رفتن به درمانگاه مرا بدون عينك ازسلول بيرون آوردند،نيمرخ همسايه ي عراقي ميانسالمان را ديدم كه كف دو دستش رابه هم چسبانده وجلو آورده بود تاآن را ببندند وسرش را آماده نگه داشته بود تاعينك كوري را به چشمش بزنند.باخودم گفتم:وقتي لباس زندان را پذيرفتي ودست هايت را براي بسته شدن تقديم كردي،زندان وتسليم را پذيرفته اي وديوار براي هميشه بخشي از دارايي وزندگي تو مي شود وديگر هيچ حادثه واتفاقي را خارج ازاين سلول ها رصد نمي كني.ديگر توربطي به رخداد هاي بيرون نداري ورخداد هاي بيرون هم به تو ارتباطي ندارند.آنوقت است كه ضربه هاي ديوار تورا عصباني مي كند ومثل ديوار بي صدا وساكت مي شوي وفردا وآزادي برايت بي معني مي شود.اين شيوه ي زندگي درباره ي ما مصداق نداشت.نمي خواستيم مثل او باشيم.مادر عين اسارت آزاده بوديم،ما فرزند باورهاي بزرگ بوديم.به دنيا آمده بوديم تا انقلاب كنيم.بجنگيم وبراي آزادي اسير شويم.سهم ما ديوار وزندان نبود.هنوز مي گفتم ما فردا آزاد مي شويم،حتي وقتي نفس هايم به سختي بالا مي آمد،اميد به فردا داشتم.
ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat