#من_زنده_ام
#قسمت_صدو_شصت_وششم🌷
و میلی به پایان برنامه همیشگی نداشتیم . شام هم درگوشه ای از ذهن افتاده بود و انتظار می کشید . هرکدام به فراخور حالش از ته دل مرثیه ای سوزناک می خواند و به سر و سینه می زدیم . از شام غریبان کربلا و شام گذشتیم تا به رمادیه و اردوگاه عنبر و شکنجه های برادران رسیدیم . دلمان می خواست خدا را شاهد بگیریم و به خدا شکایت کنیم . دامن خدا را سفت گرفته بودیم و از او می پرسیدیم :
- خدایا تو هم دیدی که کربلا چقدر بزرگ شده و دشت نینوا پیش ما آمده و ما هم نینوایی شده ایم !
- خدایا تو هم دیدی که بچه ها مثل ابوالفضل بی دست به قتلگاه آمده بودند !
- خدایا تو هم دیدی که چگونه گردن آنها را تیغ جهل و نادانی دشمن می برید .
- خدایا تو هم دیدی که دیگر حسین تو تنها نیست و یارانش تنها هفتاد و دو نفر نیستند !
- خدایا تو هم دیدی که راه حسین و ظلم ستیزی حسین نیمه تمام رها نشده و حسین جاودان شده !
- خدایا تو هم دیدی اسرا چگونه به سؤال « هل من ناصر ینصرنی » حسین لبیک گفتند !
- خدایا تو هم دیدی که عاشقان حسین چشم در چشم کسانی که حسین تو را خارجی می دانستند رو به قبله نماز خواندند
- خدایا تو هم دیدی که عاشقان حسین هنوز در انتقام خون حسین نه یک بار بلکه هر روز صدها بار شهید می شوند و دوباره می ایستند تا دوباره شهید شوند .
- خدایا تو هم دیدی آنها که برده و ذلیل دنیا شده اند و از مرگ می ترسند حسین را برای خودشان مصادره کرده اند !
- چقدر خوب است که ما زینب داریم و می توانیم در امتداد فریادهای زینب فریاد بزنیم . چقدر خوب است که حسین داریم و سرای جاودانگی و تازه شدن خون او خون می دهیم . چقدر خوب است که ابوالفضل داریم و چقدر خوب است که خدایی داریم که انتقام مارا از آنها می گیرد و آنها را رسوا می کند . خدایا تو می دانی که همه اینها به عشق تو و حسین و اهل بیت پیام آور تو تا اینجا آمده اند .
فریادها و بغض های فرو خورده ای که در گلویمان خفه شده بود بی اختیار به دعای : « مهدی مهدی به مادرت زهراء امشب امضا کن پیروزی ما را » تبدیل شد و آرام آرام این دعا بلند و بلند تر شد . تا آنجا که نفس و حنجره مان یاری می داد حضرت را به محفل خودمان دعوت می کردیم . دیگر به آزادی و صلیب سرخ و خانواده و هیچ چیز دیگری فکر نمی کردیم . نور افکن های برج های نگهبانی تمام اتاق را مثل روز روشن کرده بود . در بین دعاها ، حمزه با چند نگهبان دیگر داخل اتاق ریختند و نعره کشیدند و با کابل نه بر تن و بدن ما بلکه بر در و دیوار می کوبیدند تا بتوانند وحشت بیشتری ایجاد کنند و فریاد می کشیدند :
- انچبّن یا المجوسات؛ اللیلة ترمیچن کلچن ! ( خفه شید مجوس ها ، امشب همه تان را به گلوله می بندیم ! )
تمام اردوگاه به خصوص آسایشگاه بیست که زیر اتاق ما بود یکپارچه به تصور اینکه اینها چند نفری با کابل به جان ما افتاده اند یک صدا با ما خواندند : « مهدی مهدی به مادرت زهراء امشب امضا کن پیروزی ما را »
برادرها شیشه پنجره ها را شکستند و با شنیدن صدای شکسته شدن شیشه پنجره ها گروه ضد شورش وارد اردوگاه شد . صدای شلیک تیراندازی هوایی و اللّه اکبر تمام اردوگاه را می لرزاند .
ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat