#من_زنده_ام🌷
#قسمت_نود_و_هشتم
با آمدن بهار سال ۱۳۶۰ و سال نو صداهای مختلفی از گوشه گوشه ی راهرو می شنیدیم که خبر از حلول سال نو و تغییر فصل می داد.بهار توانسته بود از همه ی این روزنه ها و در و دیوارسنگی و سخت عبور کند و حال ما را منقلب کند. هر سلولی به بهانهای در میزدند و سال نو را به یکدیگر تبریک میگفتند. میخواستیم بدانیم سرنوشت جنگ به کجا کشیده و آیا سرنوشت ما به سرنوشت جنگ گره خورده؟ بیخبری به معنای مرگ تدریجی بود.
خودمان را راضی کردیم تا از قیس بپرسیم جنگ تمام شده یا ادامه دارد؟
پاسخ داد: ممنوعه.
گفتیم: یعنی چی؟ یعنی ما نباید خبری از جایی داشته باشیم؟
جملهی «حرب خلص لو بعد» (جنگ تمام شده یا ادامه دارد) تنها جملهای بود که میپرسیدیم و جوابی نمیگرفتیم. مطمئن بودیم جنگ تمام شده است و اینها از همان شکنجههای هیتلری در بازداشتگاه کلدیتس استفاده میکنند و با خبرهای منفی باعث تضعیف روحیهی زندانیان میشوند تا با دروغپردازی و شایعهپراکنی در میان زندانیان، باعث خودکشی آنها شوند. برای من که لحظهای آرام و قرار نداشتم و همیشه از همه جا و برای همه خبری داشتم در بیخبری مطلق دست و پا زدن بسیار سخت و عذابآور بود.
یکی از روزهای عید در زدیم. خوشبختانه نگهبان کشیک احمد بود که به او حمد میگفتند. او کلمهای فارسی نمیدانست. برای اینکه صدا بیرون برود با صدای بلند گفتیم: عید ما پیروزی ماست.
احمد متوجه نشد. گفت: شنو؟ (چی؟)
برای رد گم کردن و انتقال خواستهمان به اشاره، نشانش دادیم
که مسواک میخواهیم .
گفت : ممنوعه
بعد از چندروز فاطمه گفت : دوباره تقاضای مسواک کنیم و از دریچه صدا بزنیم برادرها چه خبر؟ شاید صدای مارا کسی بشنود .
شاید کسی از جنگ خبری داشته باشد .
حلیمه گفت : دفعه ی پیش تقاضای مسواک کردیم و گفت ممنوعه .
دندان هایمان به پوسیدگی میرفت و دندان درد هم به دردهای دیگرمان اضافه شده بود . هنوز گاهی صدای چرخ دکتر آبکی و دکتر راحتی را از توی راهرو میشنیدیم . ما هم به جمع بیماران اضافه شدیم .وقتی فهمید که از دندان درد نیاز به مسواک و خمیر دندان داریم به قیس گفت : مسواک واحد لاربعتهن . (یک عدد مسواک برای چهار نفر)
قیس هم لطف کرد و مسواک خودش را که نمیدانم از توی کدام جوی آب یا فاضلاب در آورده بود برایمان آورد . با دیدن آن مسواک درجا آن را به خودش برگرداندیم . برای رفع این مشکل هر کس از موهایش ، بافت های ریز و قشنگی مثل مسواک درست کرد و با همان دندانهایمان را مسواک میزدیم و مرتب مسواک جدید را جایگزین مسواک قبلی میکردیم . از موهایمان به عنوان نخ دندان هم استفاده میکردیم .
چندروز بعد باز برای اینکه خبری بگیریم ، تقاضای خمیر دندان کردیم . بعد از تقاضای خمیر دندان و شنیدن ممنوع ، جمله ی خودمانرا گفتیم: برادر ها از جنگ چه خبر ؟ باز هم خبری نشد سر انجام بعد از چندین بار تقاضای خمیر دندان یک مشت پودر لباسشویی به جای خمیر دندان دادند که به عنوان دهان شو از پودر لباسشویی استفاده کنیم.چند هفته از عید ۱۳۶۰ گذشته بود.شرایط جسمی مان بسیار تحلیل رفته و رمقی در بدنمان نمانده بود انچه مارا سر پا نگه داشته بود قدرت و انرژی درونی و روحیه مان بود.بدنمان از اندوخته ها و ذخیره های ایران برداشت می کرد.این ضعف و بی رمقی و قرار داشتن در شرایط غیر بهداشتی گاهی دوره ی ماهانه را چندین هفته طولانی میکرد. به ناچار تقاضای دیدن دکتر راحتی و ابکی را کردیم. دکتر ادعا می کرد که میتواند انگلیسی صحبت کند اما فاطمه که از همه ی ما بهتر انگلیسی صحبت می کرد هر چه تلاش کرد نتوانست چیزی به او حالی کند. از همان اول خواستیم نگهبان, همراه او نباشد تا بتوانین با او خصوصی صحبت کنیم و او پذیرفت اما متاسفانه تقاضای ما را برای تامین وسایل بهداشتی نمی فهمید.کاغذ و قلمی به ما داد و اشاره کرد روی این کاغذ بنویسید و بعد کاغذ را به سلول مجاور نشان داد.
ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat