ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 389
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ چی کار میخوای بکنی! واستا منو نگاه کن!... پاشو آر.پی.جی تو بزن!
بنده خدا آر.پی.جی زن بود و بد موقعی داشت از من چاره میخواست. از کنارش گذشتم و لحظه ای بعد او هم افتاد! آمدم بالای سرش؛ در دم شهید شده بود. لحظه به لحظۀ آن شب دردناک بود. بچه ها داشتند قتل عام میشدند و عده معدودی شاهد این صحنه های تلخ بودیم. دیدم حداقل کاری که میتوانم بکنم گزارش اوضاع به فرماندهی گردان است، گرچه از آن مسئول دسته عصبانی بودم اما بیسیم را گرفتم و با فرمانده گردان صحبت کردم. موقعیت را به سید گفتم و در آخر اضافه کردم: «هر چه بگویید همان را میکنیم.»
سید اژدر به من گفت: «آقا سید! زخمی ها رو بفرست بیان عقب. اونایی که اونجان همانجا بمونن. خودت هم بیا عقب پشت خاکریز. من گنجگاهی و بچه ها رو میفرستم، اونا رو هدایت کن برن طرف عراقیها.» بعد از این دستور به بچه ها گفتم: «هر کس زخمییه خودشو عقب بکشه.» آنهایی که زخمشان سطحی بود به مجروحانی که زخم کاری تر داشتند، کمک کردند تا عقب بروند. کم کم آنجا خلوت شد. دیگر جز سه چهار نفر کسی نمانده بود. سه چهار نفر به اضافه شهدا که این سو و آن سو در خون خود خفته بودند. خودم هم تا پشت خاکریزی که از آنجا حرکت را شروع کرده بودیم، عقب آمدم. منتظر ماندم تا گنجگاهی و نیروهای دیگر آمدند. آنها ده دوازده نفر از نیروهای قوی گروهانهای یک و دو بودند و معاون گروهان یک هم با آنها بود. گنجگاهی از بچه های اردبیل بود و می شناختمش. میخواستند جلو بروند و از من موقعیت جلو را پرسید. وضع جلو را گفتم و پرسیدم: «با این وضع چرا میرید؟» گنجگاهی گفت: «آقا سید گفته. ما باید بریم!» راه را نشان دادم و به راه افتادند. بعید میدانستم زنده برگردند. آنها برای عمل به دستور فرمانده شان، بی هیچ بحثی وسط آن جهنم آتش رفتند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 390
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بعد از رفتن گنجگاهی و نیروهایش همانجا کنار خاکریز ماندم، یکی دو نفر دیگر هم از جلو برگشتند. آتش تیر مستقیم عراق ادامه داشت و توپخانه عراق به شدت کار میکرد. در آن لحظات، احساس میکردم از امیر سیر نشده ام، او مرا به سوی خود می کشید. تنهای تنها به سمت نوک حرکت کردم. محل شهادت امیر که جزء پیشتازان ستون بود، فقط حدود پنج متر با عراقیها فاصله داشت. حال عجیبی داشتم؛ بدون اسلحه، بدون نارنجک، در سرمای آن شب تلخ جلو میرفتم. انگار فقط پاهایم بود که مرا به سوی امیر میبرد. حتی نمیدانم کی به پایم ترکش خورده بود! تنها چیزی که در آن لحظات برایم مهم بود، این بود که کنار امیر برسم. قدم هایم انگار راه را بهتر از چشمهای مه گرفته ام می شناختند. بالاخره رسیدم. کنار امیر زانو زدم و صورتش را نگاه کردم. چشم های قشنگش بسته بود؛ برای همیشه. حس کردم عراقیها نارنجک می اندازند. یکی از نارنجکها افتاد میان شهدا. رضا به کمرش خرج آر.پی.جی داشت و با انفجار نارنجک، خرجها هم منفجر شدند. یک لحظه متوجه شدم یکی از شهدا آتش گرفت... در آن فضای سنگین بوی گوشت سوخته با بوی خون و باروت قاطی شده بود و من مستأصل مانده بودم چه کنم؟ امیر را چطور رها کنم و برگردم. اگر بمانم چطور بمانم؟ چه کنم خدا؟! بدنم داشت سرد میشد و رفته رفته از زخم پایم عذابی در وجودم منتشر میشد اما ذهنم فقط روی امیر قفل شده بود. چه زود خوابم تعبیر شد. گاهی فکر میکردم بس است، او را بگذارم و برگردم عقب و دقیقه ای بعد فکر میکردم کجا بروم بدون امیر؟ بمانم همانجا و ببینم خدا برای من چه میخواهد؟! زمان به من سخت گرفته بود. هرگز آن چنان در چنبرۀ غم گرفتار نشده بودم.
..ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat
﷽
🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍
🖼️️امروز چهارشنبه 30مرداد ماه 1398
🌞 اذان صبح: 04:53
☀️ طلوع آفتاب: 06:26
🌝 اذان ظهر: 13:08
🌑 غروب آفتاب: 19:49
🌖 اذان مغرب: 20:07
🌓 نیمه شب شرعی00:22
@telaavat👈
#تفسیرنور
⏮سوره بقره آيه 44
(بسم الله الرحمن الرحیم)
⤵️أَتَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَتَنْسَوْنَ أَنفُسَكُمْ وَأَنتُمْ تَتْلُونَ الْكِتَبَ أَفَلاَ تَعْقِلُونَ
🔷ترجمه
⤵️آیا مردم را به نیكى دعوت كرده و خودتان را فراموش مى نمایید؟ با اینكه شما كتاب (آسمانى) را مى خوانید، آیا هیچ فكر نمى كنید؟
┅════🌦✼🕋✼🌦════┅
🔷نکته ها
📜دانشمندان یهود، قبل از بعثت پیامبر اسلام صلى الله علیه وآله، مردم را به ایمان آوردن به آن حضرت دعوت مى كردند و بشارت ظهور حضرت را مى دادند، امّا هنگام ظهور، خودشان ایمان نیاوردند و حتّى بعضى از آنان به بستگان خود كه اسلام آورده بودند، توصیه مى كردند كه مسلمان بمانند، ولى خودشان اسلام نمى آوردند.
📜در روایات آمده است: دانشمندى كه دیگران را به بهشت دعوت كند، ولى خودش اهل جهنّم باشد، بزرگترین وسخت ترین حسرتها را خواهد داشت.
📜حقّ تلاوت، عمل است. امام صادق علیه السلام فرمود: «كونوا دعاة النّاس باعمالكم و لاتكونوا دعاةً بالسنتكم» با اعمال خودتان مردم را دعوت كنید، نه تنها با گفتار. از حضرت على علیه السلام نقل شده است كه فرمود:
📜سوگند كه من شما را به كارى دعوت نمى كنم، مگر آنكه خودم پیشگام باشم و از كارى نهى نمى كنم مگر آنكه خودم قبل از شما آن را ترك كرده باشم.
📜در نهج البلاغه آمده است: هر كس خود را امام دیگران قرار داد، ابتدا باید به تعلیم خود بپردازد.
امام كاظم علیه السلام فرموده اند: «طوبى للعلماء بالفعل و ویل للعلماء بالقول»
📜 درود بر عالمانى كه به گفته خود عمل مى كنند و واى بر عالمانى كه فقط حرف مى زنند.
عالم بى عمل در قالب تمثیل
الف:🔻 در قرآن: عالم بى عمل، الاغى است كه بار كتاب حمل مى كند، ولى خود از آن بهرهاى نمى برد.
ب:🔻در روایات:
* رسول خدا صلى الله علیه وآله: عالم بى عمل، مثل چراغى است كه خودش مى سوزد، ولى نورش به مردم مى رسد.
*🔻 رسول خدا صلى الله علیه وآله: عالم بى عمل، چون تیرانداز بدون كمان است.
*🔻 عیسى علیه السلام: عالم بىعمل، مثل چراغى است بر پشتبام كه اتاقها تاریكاند.
*🔻 على علیه السلام: عالم بىعمل، چون درخت بى ثمر وگنجى است كه انفاق نشود.
*🔻 امام صادق علیه السلام: موعظه ى عالم بى عمل، چون باران بر روى سنگ است كه در دلها نفوذ نمى كند.
ج:🔻 در كلام اندیشمندان:
* عالم بى عمل:
گرسنهاى است روى گنج خوابیده.
تشنهاى است بر كنار آب و دریا.
طبیبى است كه خود از درد مى نالد.
📜بیمارى است كه دائماً نسخه درمان را مى خواند، ولى عمل نمى كند.
منافقى است كه سخن و عملش یكى نیست. پیكرى است بى روح.
┅════🌦✼🕋✼🌦════┅
🔷پيام ها⚡️📨
1-🔻 آمران به معروف، باید خود عامل به معروف باشند. «تأمرون الناس بالبرّ و تنسون انفسكم»
2-🔻اگر مقدّمات فراموشى را خود فراهم كرده باشیم، معذور نیستیم. عذر آن فراموشكارى پذیرفته است كه بى تقصیر باشد. «تنسون، تتلون»
3-🔻 تلاوت كتاب آسمانى كافى نیست، تعقّل لازم است. «تتلون الكتاب افلا تعقلون»
4-🔻خود فراموشى، نشانه ى بى خردى است. «افلا تعقلون»
@telaavat
👆👆👆
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖✂️ برشی از یک کتاب
#جانماز_آبکش_اما_مومن
ما به هر کس که ساده و جانماز آبکش بود ، (مومن) می گفتیم و به هر کس که از ما کنار می کشید و لب به جام نمی زد (متّقی) می گفتیم و هر کس که دست و دل باز می شد (محسن) می گفتیم و هرکس که رام می گردید (صابر) می گفتیم و هر کس که دهانش همراه تسبیحش باز و بسته می شد (ذاکر و شاکر) می گفتیم . ما به این گونه با مومن و متّقی و محسن و صابر و شاکر و ذاکر و ... عادت کرده بودیم و اکنون که با قرآن و کلمه های دقیق و تیپ های مشخص برخورد می کنیم ، باز همان ها را مطرح می کنیم و همان ها را می فهمیم و یا بهتر بگویم《نفهمیده》با آنها بازی می کنیم و بر آنها ستم می نماییم و این ستم از آنجا شروع می شود که ما بدون رسیدن به (معنا و مقصود) به کلمه ها و لفظ ها رسیده ایم و با (الفاظ خالی ) اُنس گرفته ایم و آنها را در برخوردها به رخ یکدیگر کشیده ایم .
📚 رُشد ، علی صفایی حائری ، ص ۱۶ و ۱۷
@telaavat
🍃🌺🍃
🌹شهید حاج ڪاظم نجفےرستگار🌹
#ڪرامات_شهدا
🌹مادر در خواب پسر شهیدش را مےبیند . پسر به او مےگوید : «توی بهشت جام خیلے خوبہ . چے مےخواے برات بفرستم ؟».
✨مادر مےگوید : «چیزے نمےخوام ؛ فقط جلسہ قرآن ڪہ میرم همہ قرآن مےخونن و من نمےتونم بخونم خجالت مےڪشم . مےدونن من سواد ندارم ، بهم میگن همون سوره توحید رو بخون .».
🌹پسر مےگوید : «نماز صبحت رو ڪہ خوندے قرآن رو بردار و بخون !».
✨بعد از نماز یاد حرف پسرش مےافتد . قرآن را بر مےدارد و شروع مےڪند بہ خواندن .
🌹خبر مےپیچد . پسر دیگرش این را بہ عنوان ڪرامت شهید محضر آیت اللہ نورے همدانے مطرح مےڪند و از ایشان مےخواهد مادرش را امتحان ڪنند . قرار گذاشتہ مےشود .
✨حضرت آیتاللہ نزد مادر شهید مےروند . قرآنے را به او مےدهند ڪہ بخواند . بہ راحتے همہ جاے را
مےخواند ؛ اما بعضے جاها را نہ .
مےفرمایند : «قرآن خودت رو بردار و بخوان !».
🌹مادر شهید شروع مےڪند بہ خواندن ؛ بدون غلط . آیت اللہ نورے گریہ مےڪنند و چادر مادر شهید را مےبوسند و مےفرمایند : «جاهایے ڪہ نمےتوانست بخواند متن غیر از قرآن قرار داده بودیم ڪہ امتحانش ڪنیم.»
#شهید_حاج_ڪاظم_نجفے_رستگار
#فرمانـــده_لشکر_۱۰_سیدالشهدا
#یادش_با_صلوات
@telaavat
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 391
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حالا دیگر همه دردم این بود که نکند برگردم و دیگر نشانی از امیر نیابم. آنجا منطقه ای بود که احتمال میدادم انتقال جنازۀ پاک شهدا به این زودیها مقدور نباشد. عجیب بود که در آن دقایق اتفاقی هم برایم نیفتاد. به اطراف که نگاه میکردم هیچکس را نمیدیدم، هیچکس به جز اجساد شهدا که هنوز گرم بودند. حتی حضور نزدیک عراقیها اصلاً برایم مهم نبود. گویی مرا نمیدیدند یا شاید شبحی میدیدند که داشت خودش را آرام آرام تسلی میداد. بلند شدم و برای آخرین بار سر روی صورت مهربان امیر گذاشتم، اشکهای من و خون امیر به هم قاطی بود... این سنگین ترین خداحافظی همۀ عمرم بود.
لنگان لنگان به سمت خاکریز خودمان برمیگشتم. راه زیادی نیامده بودم که متوجه شدم کسی مرا هدف گرفته! به طرفش برگشتم و اولین چیزی که دیدم سر باندپیچی شده اش بود. فهمیدم خودیست. بلند گفتم: «من سید نورالدین عافی ام!» به جای جواب صدای گریه اش را شنیدم. کنار هم رسیدیم. با گریه صدایم میزد: «آقا سید...»
ـ چی شده؟!
ـ آقا سید. من گم شدم!
ـ عیبی نداره! من راهو میشناسم. بلندشو با هم بریم.
او از ناحیه سر مجروح شده و خودش سرش را بسته بود. من به فکر زخم پایم که دردش هر لحظه بدتر میشد، نبودم. کنار هم راه افتادیم تا پیش نیروهای خودمان برسیم. قبل از حرکت برای عملیات، راه را با نشانه هایی به یاد سپرده بودم اما فکرم به قدری پریشان بود که هیچ جیز یادم نمی آمد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 392
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در واقع راه را کاملاً برعکس میرفتم و با هر قدم بیشتر به عراقیها نزدیک میشدیم. دوستِ همراهم گفت: «آقا سید! تو این راهو میشناسی؟»
ـ آره میشناسم... بیا.
من جلو بودم و او دنبالم می آمد اما چند قدم که جلوتر رفتیم تانکی که از روبه رو می آمد و من شبحش را میدیدم ما را به رگبار بست! نشستیم زمین. او که نزدیکم بود آرام گفت: «آقا سید! اون تانک عراقیه؟»
ـ مثل اینکه بعله...
ـ پس اونجا سمت عراقیاست!
ـ آره! ما برعکس اومدیم. باید برگردیم.
برگشتیم به همان نقطه ای که حرکت کرده بودیم. آنجا که رسیدیم به او گفتم: «ببین! من شوقِ برگشتن ندارم. الان تو ذهنم نیست بچه ها کدوم طرفند و راه کدومه. من همین جا میمونم.» بعد به دو چاله ای که بر اثر اصابت گلولۀ توپ عراقیها درست شده بود، اشاره کردم و گفتم: «تو برو توی یکی. من هم میرم تو اون یکی.» تردید داشت.
ـ بازم اینجا توپ میزنن. این دفعه میافته روی ما!
ـ نه! اینجا رو یه بار زده. دیگه نمیزنه... بزنه هم اینجا نمیافته.
اما او نمیخواست بماند. گفت: «نه آقا سید. من میرم!»
ـ خوش اومدی! هر جا میخوای بری برو!
..ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat