یادتونه قبلا گفته بودم نگاه ما به رفقا صرفا کاریه... و هیچوقت برای احوال پرسی بهشون زنگ نمیزنیم!
قبلا تماس رو تست کرده بودم
ولی دیشب ماشینو روشن کردمو راه افتادم سمت بچه ها
هوایِ شرجیِ آبودان باعث شد برای رفتن کمی تردید کنم ولی وقتی به اولین رفیق زنگ زدم که دارم میام ببینمت اینقدر استقبال کرد که رطوبت هوا فراموش شد
ساعت ۲:۲۰ دقیقه بامداد برگشتم
ولی اون آدم سابق نبودم...
نشستن پای حرفهای تلخ بچه ها حسابی ریختم بهم
جمع دیشب ما ۴نفره بود
از زمان مدرسه باهم ارتباط داشتیم
بعدها توی دانشگاه و تشکیلات
و بعدترش توی فعالیت های شهری
ولی بچه ها عوض شده بودن
یا شاید مشکل از من بود که بچه هارو درک نکرده بودم
دو سالی میشه به بهانه های مختلف مثل کار، سربازی، ازدواج و حتی قهر دیگ سراغ فعالیت های فرهنگی نمیان
بهقول خودشون منزوی شدن!
دیشب برام از ریشه های تصمیمشون گفتن
از مسیری که خیلیها درش نقش داشتیم
شاید یک ساعت از حرف هاشونو سربهزیر گوش کردم
شرمنده نگاهشون بودم وقتی میدیدم اوضاع و احوال اقتصادی و بی خبریماها پژمردهشون کرده
خورد تو برجکم وقتی چیزایی شنیدم که معلوم بود حرف خودشون نیست... اونوریا و فشار زندگی کار خودشو کرده بود
دیشب هم خیلی ترسیدم
هم خیلی فکر کردم
و هم از دست خودمو مابقی عصبی شدم
خیلی دیر شده بود... خیلی دیر
آدما هرچی بزرگتر میشن، دغدغه هاشون هم بزرگتر میشه
ببخشید اگر قلمم کجِ
کلافه بودم
#رفیقانه