🔘 زندگی ایلیاتی ملغمه ای است از معلومات و موهومات. معجونی است از علم و عادت و خوی و خرافه. دخیل و دُخال و دست و دامن و «اَسَه دوآ»۱بخش برجسته ای از زندگی این ایلیاتی ها است. گِردِ «گُمَه»۲ گشتن به وقت ناچاری و حاجت از «قُورِ گُوئْر»۳ خواستن به گاه بیچاری مایه تسکین و تسلای درماندگان است.
🔘 در مرز لرستان و خوزستان، یک منزل از پل زال به سمت جنوب شرقی امامزاده ای بود به نام «پیر پاپِلْ».اسم و رسمی داشت و راه و «رَوَدْگه»۴ ای. بارگاهی نداشت اما «بَردْ»۵ و «بِنْ چینَه»۶ برایش ساخته بودند. مردمان ایلیاتی و بیشتر زنان ارادت و اعتقاد ویژه ای به پیر پاپل داشتند. برایش نذر و نیاز می کردند. دعا و درخواست می دادند. مراد و مطلب خود را در پیر پاپل می جستند. پیر پاپل امامزاده کم خرجی بود! همه زیان و زحمتش زیارتی بود!
🔘«سُوراوْ شَلْ»۷ مرغ های مادربزرگ را دزدیده بود وقتی که لو رفت رو کرد به سمت جنوب و گفت «وَه ئی پیر پاپلَه شِکِ و اطلاع نِه رِمْ»۸ مادر بزرگ که مطمئن بود سوراو دزد مرغ ها است رو کرد به پیر پاپل و گفت «ئِه پیر پاپل وِژِتْ پاپیچ بُوئْتی»۹.
🔘 مادربزرگ مریض شد. در طی چهار ماه بیماری شش مرتبه رفت زیارت پیر پاپل به امید بهبودی اما مراد حاصل نشد. زور پیر پاپل به بیماری سل نرسید.پیر پاپل حریف باسیل کخ نشد! مادربزرگ رفت دکتر و شش ماه دارو خورد و مرارت کشید تا علاج ناخوشی اش شد. پایه های حرمت پیر پاپل نزد مادربزرگ لرزیده بود!
🔘گاوها رفته بودند چَرا. غروب که برگشتند ورزای «کَلول»۱۰ ما برنگشته بود. افتادیم به جستجو. هر چه گشتیم ورزا گویی آب شده و رفته بود در زمین بی دَر. شب مادربزرگ ضمن واتوره های زنانگی اش هر از گاهی می گفت یا پیر پاپل! یا پیر پاپل! لابد امامزاده خودش می دانست که منظور مادربزرگ از این صدا زدن ها این است که مواظب ورزای ما باش. فردا صبح اما ورزای کلول پیدا شد در حالی که در «خورّ»۱۱ های حاشیه سیمره گیر کرده بود و کفتارها شکمش را دریده و زنده خورش کرده بودند! پیر پاپل نتوانست گمشده ما را برگرداند.
🔘مادر بزرگ اعتقادش را به پیر پاپل از دست داد. امام زاده ای که نتواند شفا بدهد، نتواند دزدی را رسوا نکند ، قادر نباشد ورزایی را از دهان کفتار برگیرد چه ایمان و اعتقادی دارد؟ به چه اعتباری به این امامزاده باید دل و دخیل بست؟ چه دخیل و دخالی دارد این برد و بارگاه.؟ نام پیر پاپل از زبان مادربزرگ افتاد. هر وقت که حرف پیر پاپل می شد مادر بزرگ می گفت، «ایموم زائَه بی باطنْ»۱۲ را می گویی؟
🔘 امر انتخابات در ایران حکایت پیر پاپل است. مردم انتظارات و مراد و مطلوب های فراوان از انتخابات داشتند. با شوق و اشتیاق به امید شفا، برای پیدا شدن گمشده، برای نجات، برای سربلندی، برای بهبودی، برای تغییر وضعیت خفه و خفته، به دنبال آرزوهای خود به زیارت انتخابات رفتند. به صندوق و سرای انتخابات دخیل بستند. انتخابات اما هیچ تغییری در سرنوشت زیارت کنندگان ایجاد نکرد. انتخابات حریف دردهای این مردم نشد. زور دزدها از زور انتخابات بیشتر بود. امامزاده انتخابات هیچ دعا و استدعایی از مردم را اجابت نکرد. هر چه گرد بارگاه صندوق رای چرخیدند سرنوشتشان تفاوتی نکرد. کم کم اعتبار انتخابات رنگ باخت. اعتقاد مردم از انتخابات برگشت. زیارت کنندگان هر بار کم و کم و کمتر شدند. انتخابات مثل پیر پاپل شد ایموم زائه بی باطن! بارگاه بی اعتبار.
پ.ن.
۱، دعا، استدعا
۲،گنبد، طاق بالای سر قبر بزرگان
۳،قبر گبری.
۴،محل عبور، معبر
۵،سنگ گور
۶، اصل، دودمان، ریشه.
۷،سهراب شل
۸، قسم به پیرپاپل من مرغ ها را نبرده ام.
۹،پیر پاپل خودت پاپیچش باش. تنبیهش کن.
۱۰، حیوانی سیاهرنگ که صورتش سفید است.
۱۱، گِل و لای چسبناک. باتلاق.
۱۲،امامزاده بی اعتبار.
#ماشااکبری
https://eitaa.com/teriknews
سی و هفت سال پیش من و شاهپور همکلاس بودیم. بین شاهپور و دختری به نام شوری رشته مودت و عَلَقه ی اُلفتی افتاده بود. خونشان از خاطرخواهی «خَس»۱ و میل و مهرشان مقبول هم افتاده بود.
دهه شصت از هر نظر دهه فقیرِ فجیعِ کم امکانات پر از مشکلی بود. مشکلات دهه شصت فقط بمباران و جنگ و پنیر کوپنی و صف نفت و آژیر قرمز و پناهگاه و گشت کمیته و تحقیقات محلی برای قبولی کنکور نبود. دوست داشتن در دهه شصت خودش دردی بود بالای همه دردها و درماندگی ها. آن روزها دوست داشتن گناه گزافی بود. عاشقی عار بود و خاطرخواهی قرین خوف و خطر.
لک زبان ها اصطلاحی دارند که می گویند «مِهر هائِه چَئم»۲. معادلش می شود، مِهر به چشم است. تاکیدی بر دیدار دوست که حافظ معتقد بود همسنگ دولت است. تائیدی بر آن حرف که از دل برود هر آن که از دیده بِرَفت! دیدن شعله عشق را شعله ور و ندیدن دیده دوستی را کور می کند.
دیدار یار و ملاقات معشوق در دهه خشک و خشن شصت کاری سخت و پر از خوف و خطر بود. راه دیدار بسته بود و دل بیمار خسته! اگرچه طاعت دیدار نامُیَسر بود و گناه فراق مکرر اما عاشق ناگزیر بود که به هر حیلت در دل دوست راهی جستجو کند.
شاهپور و شوری مثل همه دلداده های آن دهه زمزمه های عاشقانه خود را در قالب نامه و نوشته در گوش هم نجوا می کردند و هر بار که نوشته ای رد و بدل می کردند لابد پیش خود می گفتند، ای نامه که می روی به سویش، از جانب من ببوس رویش!
دلدادگی شاهپور و شوری شَقشَقه شتر بود. هیجانی برآمد، هوایی فرونشست. به قول معروف «گا مِرد و وارٓی بِرٓیا»۳. آتش عشقشان زود به خاکستر نشست و چشمه مهرشان خشکید. شاهپور نامه هایش را از شوری پس گرفت اما نامه های شوری را نزد خود نگه داشت.
یک بار که کتاب شیمی شاهپور را امانت گرفته بودم به تعدادی از نامه ها که لای کتاب قایم کرده بود دسترسی پیدا کردم. خدا ببخشد، جوانی بود و جهالت، همه را خواندم و به ذهن سپردم.
بعضی گفته ها گنج هستند. گنجینه هستند. زائده و زباله زبان نیستند که از زبان بر زمین بریزند! بعضی خاطره ها خزینه اند.برای خزینه ها و گنجینه ها باید قفل و قندیل ساخت. باید صندوقچه یِ مَگو و مَپُرس درست کرد. کُنجِ «کِپ و رِپ»۴. نامه های شاهپور و شوری از آن حرف ها و حکایت هایی بود که مادربزرگم می گفت «بِنونِ قُورِ عِرو»۵.
اینک بعد از نزدیک چهل سال برای اولین بار محتوای نامه هایی را که در قور عرو گذاشته بودم بر زبان می آورم.
یک جا شوری نوشته بود مگر نگفتم نامه ها را داخل پنجره دستشویی نینداز. نامه قبلی افتاد دست مامان به من نشان داد. گفتم نامه سِحر و جادو است. می خواهند طلسممان کنند، بابا را مجبور کرد آجر و گچ بیاورد و پنجره را ببندد!
در یکی از نامه ها شاهپور نوشته بود حیف «نازاری»۶ تو نیست که بیفتد زیر دست آن پسره دماغ بادمجانی، و شوری در جوابش گفته بود به جان مادرم من به روی منصور پسر عمویم نخندیده ام!
در یک نامه شوری از شاهپور گلایه کرده بود که چرا گفتی پدرم تاجر فرش است. عمو جلال می گوید پدرت در خیابان مولوی قالی های کهنه و فرسوده را رفو می کند!
فکر می کنم شاهپور از لو رفتن دروغی که در باره شغل پدرش گفته بود از شوری رنجیده بود چون در یکی از نامه ها بعد از کلی صغرا و کبرا بیخودی چیدن نوشته بود حیف از آن دمپایی های قرمز که از کمد خواهرم برداشتم و برای تو هدیه آوردم! و شوری دلشکسته از این طعنه شاهپور در جوابش نوشته بود من خر بودم که نان و پنیر صبحانه خودم را می دادم تو بخوری!
در یکی دیگر از نامه شاهپور نوشته بود دوست دارم سرهنگ ارتش بشوم اگر نشد، رانندگی تریلی را دوست دارم. شوری روی یک کاغذ کاهی نوشته بود مادرم می گوید نظامی و راننده آدم خانه و خانواده نیستند. آدم های بیرون و بیابان هستند. خود دانی!
یکی از نامه های شوری فقط یک خط بود، حالا خوب شد؟ پنجره دستشویی را بستند!
حدس می زنم نامه ها مربوط به ماه های آخر رابطه اشان بود.
پ.ن؛
«شاهپور و شوری نام مستعار هستند»
۱؛غلیظ
۲؛ محبت به چشم است
۳؛ گاو مرد و برنامه شیر شراکتی به هم خورد!
۴؛پوشیده و محفوظ
۵؛بگذارید داخل قبر عرب، کنایه از نهایت رازداری
۶؛قشنگی، زیبایی
#ماشااکبری
https://eitaa.com/teriknews
کنه های قدرت.
شانزده سال پیش آلمان بدهکارترین عضو اتحادیه اروپا بود. یک زن فیزیکدان بدون شعار و هیاهو وارد صحنه سیاسی آلمان شد. در سال ۱۹۸۶ از دانشگاه لایپزیک در رشته شیمی فیزیک دکترا گرفته بود. شد صدراعظم آلمان. بی جنجال و بی بنر و خدم و حشم. شعار نداد. مصاحبه نکرد. سیاستمداران قبل از خودش را تخطئه نکرد. هیچ سفر استانی و شهرستانی نرفت. فقط یک کار کرد. نشست در دفتر کارش در پایتخت و تیمی از متخصصین و مشاورین کاربلد را به خدمت گرفت. بدون تعصب از همه ظرفیت های سیاسی و اقتصادی استفاده کرد. با هیچ کشوری کباده دشمنی و رقابت نکشید. روبروی دیوانه مذبذبی مثل ترامپ ایستاد و از همه آنچه که می دانست و می داشت برای رام کردن آن بوفالوی دنیای سیاست استفاده کرد. آن نگاه معروفش در کنفرانس جی هشت در مقابل ترامپ که نشان از عمق اراده و آرامشش داشت تاریخی شد. اتحادیه اروپا را که در مرز فروپاشی بود حفظ کرد. طی شانزده سال آن اقتصاد بدهکار را به اقتصاد اول اروپا تبدیل کرد. موازنه قدرت را بین اعضای اتحادیه اروپا و نیز بین اروپا و آمریکا برقرار کرد. نه تنها آلمان را بر صدر نشاند که از فروپاشی اقتصادی مجارستان، یونان و دیگر اعضای اتحادیه اروپا از طریق وام های بلند مدت جلوگیری کرد. بیش از یک میلیون آواره آسیایی را پذیرفت و سیاست اخلاق مدار را به نمایش گذاشت.کمتر حرف زد و بیشتر عمل کرد.از هیچ رانتی استفاده نکرد نه خودش و نه اطرافیانش. کمتر در تلویزیون ظاهر شد. نه خودش رقیبانش را خائن و جاسوس و عُمال دشمن خطاب کرد و نه اجازه داد حامیانش این کار را بکنند. طوری نشست و برخاست که قدرت به او تقدس ندهد. محبوب شد اما قدیس نشد. نه کَنه شد و به قدرت چسبید و نه اجازه داد که کَنه ی کثیف قدرت به رفتارش بچسبد و خونش را کثیف کند. در حالی که یکی از پنج سیاستمدار طراز اول دنیا و قدرتمندترین زن جهان بود،در حالی که هنوز از نظر جسمی و ذهنی کارآمد و فعال و موثر بود، در حالی که رهبری قدرتمند و تاثیرگذار در صحنه ملی و بین المللی بود آهسته و بی هیچ منت و مدعایی از سیاست کناره گرفت. در مدت شانزده سال رهبری اش گفتار و کردارش معطوف به ماندن در قدرت نبود. قدرت و قابلیتش وابسته به موقعیت سیاسی اش نبود. قدرتش برآمده از یک خِرَد جمعی و جایگاه ملی بود. آمد نقشش را بازی کرد. قابلیت هایش را نشان داد و قبل از آنکه سکندری بخورد و به سرازیری قدرت برسد کنار کشید. چنان با قدرت و قابل بود که هیونِ سرکش قدرت را لگام زد. آنگلا مرکل بعد از این یک شهروند عادی خواهد بود. عضو هیچ مجمع و مجلسی نخواهد بود. برای عضویت خود یا اطرافیانش در هیئت مدیره هلدینگ ها و کارتل های اقتصادی لابی نخواهد کرد.در هر موردی اظهار نظر نخواهد کرد. خدمات خود و دولتش را مثل گلمیخ در چشم مردم فرو نخواهد کرد. سهمی بیشتر از آنچه قانون برایش معین کرده نخواهد داشت.
نمی دانم چرا سپهر سیاسی ما از این ستاره ها خالی است. چیزی نزدیک به نیم قرن است که این سپهر ایرانی در تصرف مشتی سیاره است که بر اساس سعد و نحسِ ساعت و ستاره جا عوض می کنند. وقتی که ظهور کنند دیگر غروب نخواهند کرد. سی سال پیش بر اساس یک اتفاق شده اند بخشدار یک بخش، دیگر دست بردار نیستند، ریسمان قدرت که به دستشان می افتد رهایش نمی کنند مگر با تیغ حضرت اجل. سی سال است بدون دستاورد و دستمایه قابلی از این صندلی به آن صندلی در هراس و هروله اند. قدرت مثل جانشان شده است. اگر در قدرت نباشند می میریند. ملت از از تصاویر تکراری اشان خسته شده است اما تلویزیون خسته نمی شود.در لابیرنت قدرت ساکن اند. یک روز فرماندارند، یک روز معاون سیاسی، یک روز استاندار و روز دیگر فرمانده. لاف آزادگی و عزت می زنند اما پیش ارباب قدرت دریوزگی منصب می کنند. همزمان مدیرعامل و عضو هیئت مدیره چندین هلدینگ دولتی و خصوصی هستند و در همان حال مدرک دکترایشان را می گیرند و در لانست و نیچر مقاله چاپ می کنند. کتاب می نویسند و راهنمای چند دانشجوی فلکزده هم هستند. برخی اختراع هم ثبت می کنند اما نه اختراع خودشان را. خرچنگوارگی رفتارشان مشمئز کننده و حال به هم زن است.
کتاب سیاست یک سیره و سرمشق دارد. هر جا که املای سیاست غلط و پر از اشتباه است شک نکنید که سیاستمداری تنبل، ناشی و ناپخته قلم به دست گرفته است.
#ماشااکبری/سیمره
https://eitaa.com/teriknews
عادتِ عذاب
✍دو «هورّ»۱ و شش گونی سه خطی را بار کردیم و بردیم برای ْبارْیَرّی»۲.«لوئینَه»۳ مرد لاغر و بلند بالایی بود که کاکلهای سفیدش از زیر کلاه نمدی بیرون افتاده بود.سختی و سماجت مردانه ای در چهره و چشمهایش بود.آشنای پدربزرگ بود.گفت سنگ مکینه را تازه عوض کرده است.سنگ هنوز ساب و صیقل نخورده است،آرد را سیاه میکند.باید یکی دو روز سنگ بِگَردَد تا ریخته و ریزه هایش گرفته شود و آرد نرم و بی براده شود.گفت بارها را بگذارید و بروید.چند روز دیگر بیایید برای باریرّی.آدم دلسوز و دانایی به نظر می آمد.هر چه که مرد لوئینه دلیل آورد و فلسفه بافت پدر بزرگ اما راضی نشد که باریَرّی را عقب بیندازیم.لوئینه گفت بعد گلایه نکنید که من نگفتم.بارها را پایین آوردیم و لوئینَه مکینه را راه انداخت.
✍تسمه پهن و بزرگی مثل اژدهای خشمگین بین موتور و سنگ آسیاب مدام در پیچ و تاب و چرخش بود.آرد تازه از طریق یک ناودان پارچه ای داخل چاله چهارگوشی جمع میشد و پدربزرگ با کاسه بزرگی آرد را داخل کیسه ها میریخت.من درِ کیسه ها را نگه میداشتم.آرد تازه داغ بود و پدر بزرگ برای آن که آرد سرد شود مرتب آن را زیر و رو میکرد.میگفت اگر آرد داغ داخل کیسه ریخته شود «پِه ئَه موئْرّی»۴.به نظرم می آمد که رنگ آرد به سیاهی میزند! به پدر بزرگ گفتم آردش سیاه نیست؟ گفت آرد تازه همین طور است پسر! هیچ مهربانی در نگاهش نبود!
✍باریرّی تمام شد و آردها را کشیدیم به «کُلینْ»۵.پدر بزرگ انگار که میخواست زودتر از چیزی سر دربیاورد به مادر گفت نام نامی خدا را بیاور و یک وعده از آردهای جدید نان بپز.تردید تُرد و شکننده ای در گفتارش بود. بیم داشت و امید.یک باشد و نباشدی پدربزرگ را آزار میداد.مادر با آرد جدید خمیر درست کرد و یک سفره پُر نان پخت.
✍ما دیدیم و چشیدیم شما اما نبینید و نچشید!نانی که مادر میپخت کم از مخمل نداشت.رنگ طلایی نانهای مادر زبانزد بود.نان گرد و برشته و بی زائده و زدگی.این بار اما اولین نانها که روی سفره افتاد آه از نهادمان برآمد.یک جا سوخته و کِز خورده. گوشه ای خمیر و خراب. وسط نان ها نازک و نابود. مادر خمیر را روی دست چپ و راست میکرد تا به اندازه و ضخامت دلخواه برسد اما خمیر تازه می چسبید به دستهایش و کِش نمی آمد. اولین لقمه ها را که به دهان بردیم چشمتان روز بد مبیناد. معلوم شد که مصیبت بزرگتر نه در ظاهر که در باطن نان است. تو گویی مشتی سنگریزه می جویدیم. نان در زیر دندان انگار که براده آهن بود. دندان را میخراشید و کام را میتراشید. صدای اعتراض همه بلند شد. هر کس به زعم و زبان خودش چیزی گفت. عمو گفت خبر مرگتان! مادر مبهوت و ماتم زده گفت «هَر چی مَکَمْ نِماوْ»۶. عمه گفت آرد کجا بود، آهن آورده اید. پدربزرگ سکوت کرد. شب مادر مشکل را برای پدر تعریف کرد. لقمه ای از نان ها را به دهان گذاشت و نجویده قورت داد و گفت، «سِه مونگٰ هَنی دِنونْ ئِه دَم هُویچْ کُومتو نی ئَه»۷.
✍نزدیک یک ماه هر بار که لقمه ای به دهان میبردیم زبان نفرین و ناسزایمان هم باز میشد.خدا بِبُرَّد این لقمه لعنت را.تا کی ما باید سنگ و ماسه بجویم؟یک بار عمو چنان فریاد زد خدا هوااااااار که همسایه ها بیرون آمدند ببینند چه خبر است.مادر که هیچ عادت اعتراض نداشت عادت غُرّ پیدا کرد. مادربزرگ آهسته گفت خودمان هیچ، فردا روز اگر بنده خدایی راهش افتاد به این خانه و خاندان چه کنیم؟ من به زعم خودم راه حل مشکل را پیدا کرده بودم،طوری که همه بشنوند گفتم «مِه فقط آوَه مَئٰرِم»۸.
✍بعد از یک ماه کم کم غرّ زدنها فروکش کرد.اعتراضها خوابید.عادت کردیم به عذاب کشیدن.آموخته شدیم به آزار دیدن.ما با لقمه های مصیبت کنار آمدیم و دندانها و دردها با هم.هنوز ترس و لرز لقمه جویدن با ما بود اما دیگر حوصله نشان دادن آن را نداشتیم.لقمه ها خوب نشده بودند،ما خسته شده بودیم.
✍رنجها و مصیبتها سنگریزه های داخل لقمه ها هستند.روزهای اول زجرت میدهند،به هَمَت میریزند،کلافه ات میکنند.آن صدای غژغژ ناخوشایند سنگ و استخوان گویی نه در گوش که در بصل النخاعت شنیده میشود. ابتدای مصیبت دردناکترین قسمت مصیبت است. مصیبت مزمن تسکین و تسلایش ناممکن است.دردهای مزمن به مایوسی میرسند و در اعلا درجه خود به استیصال.به بی تفاوتی.پختگی گاهی پخمگی می آورد. سنگ را در سکوت جویدن و لقمه را با کینه فرو دادن نه از رضایت که از رنج بسیار است.بی امیدی آدم را ساکت میکند ناامیدی نابود.دهانهای بسیاری در حال جویدن لقمه های پر از سنگریزه هستند بی صدا،خاموش، خسته!بدبخت مردمی که به دردهای خود عادت کنند،بیچاره ملتی که سر بر بالین بیچارگی خود بگذارد!
پ.ن.
۱، کیسه ای جهت حمل گندم و آرد و امثال آن.
۲،آرد کردن گندم را گویند.
۳،آسیابان.
۴،بی مایه شدن آرد.
۵،معادل آشپزخانه.
۶،هر کاری می کنم نمیشود.
۷،سه ماه دیگر هیچکدام دندان ندارید.
۸،من فقط آب می خورم.
#ماشااکبری
https://eitaa.com/teriknews
زِکی زَکی خان!
✍ آن روزها خبری از آزاد راه ها نبود. جاده ها این همه پا پهن و انسانها اینگونه به طبیعت پشت پا نزده بودند.جاده ها پر «کُمْ و کُویْز»۱ بودند و ماشین ها کَم و کُند.کنار جاده سراسری تهران به جنوب بعد از پل زال،نرسیده به قلعه رَّزَه یک پمپ بنزین بود.فکر کنم هنوز هم هست.مثل همه پمپ بنزین های دیگر که معمولا دور و برشان شلوغ است،در کنار پمپ بنزین قهوه خانه ای هم سر پا کرده بودند.اگر اشتباه نکنم آنسوی جاده،در سمت مقابل پمپ بنزین بود.صاحب قهوه خانه نامش میرزاخان بود یا میرزاجان!حرف چهل و پنج سال پیش است! میرزایش را مطمئنم اما خان یا جانش را دو به شَکَمْ.از بالاگریوه های همان منطقه بود.
✍ پدر با صاحب قهوه خانه آمد و رفت و راه و رفاقتی داشت.هر بار که راهمان به جنوب می افتاد طوری برنامه ریزی میکرد که ناهار یا شام را در قهوه خانه پل زال بخوریم.پدر بزرگ پیام داده بود که یک گله وَرزای «دو رّاجَه»۲ خریده ام،دست تنها هستم.بیاید و ماشین هم بیاورید.صبح زود رفتیم کنار جاده. پدر برای گرفتن ماشین با دست به راننده ها علامت می داد.یک کامیون نارنجی توقف کرد.پدر از رکاب کامیون بالا رفت.کمی با راننده حرف زد و بعد به من اشاره کرد که یعنی بدو بیا.
✍ از ظهر گذشته بود که از پلِ پل زال گذشتیم.راننده با اشاره پدر رُل را به چپ چرخاند و جلوی قهوه خانه توقف کردیم.آذر یا دی ماه سال پنجاه و هفت بود.معلم ها مدرسه ها را تعطیل کرده بودند و رفته بودند پی انقلاب و اعتراض. تعطیلی به من فرصت داده بود که همراه پدر این سوی و آن سوی بروم. اعتراض معلم ها که به بار نشست و انقلاب شد جهانگردی من هم پایان گرفت.
✍ داخل قهوه خانه روی یک نیمکت چوبی نشستم.راننده با «جِقْجِقَه»۳ به چرخ های عقب ماشین ضربه هایی زد و بعد هم گریس پمپی را انداخت دور گردنش و کهنه ای دستش گرفت و مشغول گریسکاری جایی از ماشین شد.پدر دست و صورتش را که شست با سر به راننده اشاره کرد که بیاید داخل.تا راننده بیاید رفیق پدر هم پیدایش شد.چند نفر دیگر هم داخل قهوه خانه نشسته بودند.مرد قهوه چی بعد از چاق سلامتی با پدر گفت «چی هُریتْ»۴.پدر به راننده نگاهی کرد که یعنی هر چه میل جناب شوفرّ باشد.زمانی بود که شوفرّها شأن و شوکتی داشتند! راننده در حالی که انگشت هایش را با کهنه تمیز میکرد گفت، چی دارید؟ قهوه چی گفت،«خائَه هی، پخته هُری یا نیمرو»۵ راننده پارچه کهنه را پرت کرد روی میز و گفت زِکی زَکی خان! مرد حسابی مَسْخَرَمانْ کردی! از زبان و زرنگی راننده خوشم می آمد. با همان زبان شیرینش گفت، چنان گفتی چه می خورید که فکر کردم آمَدَم هتل اینترکنتیننتال! مرد حسابی خاگینه و خاوینه و نیمرو و املت و آب پز همش یَکی ئَه! یکی نداند ده نوع غذا گذاشتَه روی طَبَق و حالا می گوید از بین این همه خوراک و خورش و کباب و کوبیده یکی را انتخاب کن و در حالی که می رفت روی نیمکت بنشیند چند بار با صدای بلند گفت «چَه هوریتْ»۶.خوب نمی توانست ادای قهوه چی را درآورد.راننده به پدرم پرخاش کرد و گفت حاجی من از ننگ این نهار گذشتم. تو هن بگذر. نهار نخواستیم. خرمان از کُرّگی دُم نداشت.راننده وقتی که دید پدر نمی گذرد گفت،بگو دست بجنباند کار و زندگیمان مَنتر و معطل دو لقمه نیمرو نشود!
✍قهوه چی یک «دوئری»۶ نیمرو برایمان آورد. چه آوردنی.کوفتمان شد.مثل خاک رس از گلو پایین نمیرفت.هر کس به نحوی ناراضی بود. پدر پکر از پرخاش شوفّر، شوفر عصبانی از ناهار تخم مرغی، قهوه چی ناراحت از متلک های راننده و من حیران آن هتلی که نامش اینترکنتیننتال بود! رضا و نارضا تند و تیز نیمرو را بالا انداختیم و راه افتادیم که در برگشت به تاریکی برنخوریم!
✍آدمی را از آن جهت اشرف مخلوقات گفته اند که دارای قدرت انتخاب و اختیار است. انتخاب و اختیار وقتی مایه شرف بنی آدم است که گردونه مقایسه و مقابله به گردش درآید.در محیط پر تنوع و تَطَوُر شرافت اولاد آدم محک میخورد. شیرینی مُخَیَر بودن آدمی به این است که بین گزینه های گوناگون قرار بگیرد. نیک و بد و زشت و زیبا و میل و ملال را بسنجد و آنگاه دستچین کند. انتخابروقتی زیر دندان مزه میدهد که حق انتخاب های متنوعی وجود داشته باشد. وقتی که خاآ و خاگینه و خاوینه و نیمرو چه از نظر محتوا و چه از جهت ماهوی و ماهیت یکی هستند امر انتخاب از معنا خالی میشود.
✍هر کس که روی میز ناهار فقط تخم مرغ چیده باشد پیشاپیش حق انتخاب و اختیار مهمان و مسافر را سلب کرده است. میز هر چه رنگین تر چیده شود شوق و ذوق مهمان و مدعی بیشتر خواهد بود.
👌وقتی بی توجه به ذوق و ذائقه مهمان میز چیده شود البته که جواب بفرمایید میزبان بهتر از زکی زَکی خان مهمان نمیشود!
پ.ن
۱،پیچ و گوشه.
۲،دو رگه.
۳،نوعی آچار مخصوص.
۴،چه می خورید؟
۵،تخم مرغ هست نیمرو می خورید یا آب پز؟
۶،بشقاب.
#ماشااکبری
https://eitaa.com/teriknews
پایگاه خبری تریک
رنجِ بی وَر و گنجِ بی زر
🔘 نمی دانم من و هم نسل های من چه هیزم تر و حیوان گرّ و شمایل شرّی به دنیا فروخته بودیم که هر بلا و بلوایی که بلد بود سرمان آوَرد و هنوز هم دست از سرمان برنمی دارد. هر چَمَری که در چنته داشت چوبش را در چشم ما فرو کرد و هر چُنَری که کاشت دُمَش را در مشت ما گذاشت و سرش را قند و شکر کرد و در کام و کاسه دیگران ریخت! نمی دانم دنیا به تقاص کدام تقصیر چنین تسمه از گُرده نسل ما گرفت؟
🔘 دلخوشی محصل جماعت همین چند روز تعطیلی عید و جست و خیز و بپاش و بریز آن است. برای دانش آموز جماعت همه روزهای سال یک طرف و این چند روز تعطیلی طرف دیگر. دنیا همین یک ذرّه دلخوشی بیخودی را هم به ما روا نمی داشت و ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به یکی می کردند که آن چند روز تعطیلی را کوفت ما کنند. رستم با آن همه یال و بال و کول و گوپال از هفتخوان گذشت اما نسل من با بدن های نی قلیونی و چشم های فرو افتاده در گودی چشمخانه از هفتادخوان گذر کرد تا به مرحله شناعت و شرارت شغاد رسید!
🔘 از گرفتاری های نسل من یکی هم مشق عید بود. عملی به غایت عبث. بلاهتی بلااثر. تنبیهی تباه و تدبیری اشتباه. قبل از تعطیلات آموزگار حد و حدود و طرز و طراز تکالیف را برای ما تعیین می کرد. ریاضی از اول کتاب تا جایی که درس داده ام. فارسی از اول کتاب تا سر درس شب بود ماه پشت ابر بود! از هر درس دو بار رونویسی کنید. دقت کنید دو بار!
🔘الان اگر معلمی به دانش آموزی بگوید از درس ریاضی رونویسی کن شِکوِه و شکایت پدر و مادرها و مردم تا یونسکو خواهد رفت که ای خلایق این چه راه و روش درس و دانش است اما، نسل ما بچه زن بابا بود. ما زینب زیادی هایی بودیم که در هیچ حساب و کتابی به حساب نمی آمدیم. ما این تجربه را داشته ایم که هفتاد صفحه کتاب ریاضی را رونویسی کنیم و هیچ معلم و راهنما و مشاور و مدیری هم نپرسد که این کار چه نتیجه ای دارد؟! رونویسی فارسی قبول اما، دو بار از روی هر درس چه هدف والای آموزشی و تربیتی را دنبال می کرد؟ غیر از این که گند بزنند به آن چند روز تعطیلات ما چه اندیشه و استراتژی پشت این تصمیم ها بود؟
🔘 یک ساعت بعد از تعطیلی آخرین روز زمستان خیمه می زدیم روی دفتر و کتاب و رونویسی را شروع می کردیم. شبانه روز مداد می تراشیدیم و پاک کن می کشیدیم که تکلیف بی عیب و نقص به آستان آموزگار ببریم. پدر و مادرهای ما خیال می کردند که این تکالیف طرح و طریقت آینده ما را رقم می زنند و احیانا فرمول تبدیل مس به طلا یا نقشه فرود آمدن بر کره ماه را داریم بازنویسی می کنیم برای همین جرات نداشتیم سر از کتاب و دفتر برداریم که با نای و نهیبشان روبرو می شدیم که بازیگوشی موقوف! که دَرسَت را بخوان، که مشقت را بنویس! که نصیحتمان کنند که دو چیز هیچ پایان ندارد، نماز خواندن و درس خواندن!
🔘دنیا همه بی احترامی هایش را به ما کرد. همه تخفیف و تحقیرهایش را نشان ما داد. سنگ روی یخ و یخ زیر آفتابمان کرد دنیا. سنگ ما را همان تکالیف عید سبک کرد.گاهی فکر می کنم هدف از آفرینش ما آئینه عبرت شدن دیگران بود. از روزی که شروع کردیم رونویسی ریاضی مُهرِ رنج بی وَر و گنج بی زَر روی پیشانی مان خورد. شما فکر می کنید دو هفته کاغذ سیاه کردن و مداد به دهان بردن و پاک کن بر پهنه کشیدن ما نتیجه ای داشت؟ به به و بارک اللهی! احسنت و آفرینی! هرگز. هیچوقت!
🔘اولین روز بعد از تعطیلات معلم خودکار خودخواهی اش را می کشید روی همه زحمات و زخم های ما و هر آنچه که ما با سوی چشم و با دقت و دشواری نوشته با یک حرکت خودکار باطل و بی اثر می کرد. ما نمی دانستیم شاید منظور آموزگار این بود که سعی باطل است و تلاش بی حاصل. شاید غفلت از ما بود که درس دنیا و علم آموزگار را درک نکردیم. خطی که آموزگار روی رونویسی ما می کشید فقط مشق های ما را باطل نمی کرد. خط بطلان بر دفتر کار و کوشش بود. تکلیف عید، آموزش بی عاقبتی درس و راستی و درستی بود.
دنیا داشت ما را برای سر کار گذاشتن آماده می کرد. ما نمی دانستیم که سرِ کاریم!
#ماشااکبری
https://eitaa.com/teriknews
شَنگ و قطارِ قُلی قَمِرالی!
قلی زندگی سه نسل از قَمِرالیها را آتش زد، خاکستر کرد و به باد فنا داد.پیری پدر و مادرش را با پریشانی پیوند زد.روزهای عیش و عاشقی خود و خاتونش را حرام کرد.برای نسل آینده قمرالیها میراثی بهتر از کینه به جا نگذاشت!
خانواده قمرالی در فقر و فلاکت دست و پا میزد قلی اما از اینکه تفنگی بر شانه و فشنگی در خانه دارد سرخوش بود و سر به هوا.نامش و نانش و ناموسش را فرو گذاشت و گردن «گِلَمی»۱ را گرفت.ضعفها و زبونیهایش را که کم هم نبودند در پشت و پناه تفنگ پنهان کرد.هر چه مادر قُلی فریاد کشید که تفنگ شرّ است، فشنگ شیطان است، به خرج قلی نرفت.زن قلی هزار بار در گوشش خواند که قلی خان!این همه چنگ و دندان چرا؟دست از دشمنی بدار و دامن دوستی بگیر.به خاطر این شرّ که بر شانه انداخته ای همه با ما دشمن شده اند.کسی با ما حرف نمیزند.با ما نمیخندند.با بچه های ما بازی نمیکنند.اگر بیفتیم دستمان را نمیگیرند.داریم تنها میشویم قلی،آدم تنها، اجتماع تنها، خانواده تنها تباه میشود.تنهایی تاریکی است.دوست چراغ دوست است.جماعت روشنایی است. همسایه سایه آدم است.سر و سامان آدم است. دوست دستِ دوست است.همه چراغها را خاموش کرده ای قُلی.دستها را پس زده ای، دریچه ها را بسته ای.پلها و پله ها را خراب کرده ای.پنجره ها را کیپ کرده ای.نمیبینی خانه چه خلوت است؟گوش با من داری قلی؟کم بپیچ به گِلَمی و گلوله.پدر و مادر پیر و پریشانت را ببین.خانه خالی از زندگی ات را ببین.آدمیزاد «یَمْ یَسَلْ»۲ آدمیزاد است.طوری نشود اگر فردا افتادیم و مُردیم کسی دو بیل خاک روی جنازه مان نریزد.تو نان آور این خانه ای نه «تَریدِه»۳.شکم گرسنه گندم میخواهد نه گلوله.رَختی به لُختی بپوشان، تیر و تفنگ نشانمان نده.تفنگ خوب است اما نان و آب نمیشود.آبرو نمیشود.عزت و اعتبار نمیشود. گِلَمی را بگذار روی سفره خالی شکمت سیر میشود؟بده دست قَمِرالی ببینم رخت تنش نو میشود؟حمایل کردن تفنگ روی رخت رنگ و رو رفته افتخاری ندارد قلی خان!تفنگ شال و ستره و کفش و کلاه و سر و همسر و سفره به سامان میخواهد قلی.قلی یک سر و «یه گر»۴ بود.نه نصیحت ناصحان میشنید و نه نفلگی نزدیکان میدید. مرغ قلی یک پا داشت و آن پای کینه بود و دست دشمنی.
زمستان شد.برف سخت و سنگینی بارید.راهها بسته شد و جانها خسته.نیمه شب شومی قَمِرالی در حالی که به دیوار تکیه داده بود تمام کرد.مُرد!جنازه مسلمان نباید روی زمین بماند اما جنازه قمرالی ماند.قلی تنها بود و اوضاعش تباه.نه حالی داشت و نه مالی.دستش تهی بود و دامنش گُهی.همسایه ها آزرده و کینه به سینه برده.قلی نه روی آن داشت که درِ خانه ای را بکوبد و نه توان آن که به تنهایی کاری برای جنازه پدر بکند.مصیبت مالامال بود و قلی در اضمحلال.آنچه بعد از آن همه سال برای قلی قمرالی مانده بود خانه ای خاموش بود و خانواده ای فراموش و تپاره ای بر دوش.تپاره نه دست بود که زیر تابوت قمرالی برود نه پا بود که برخیزد و نه دوست بود که مایه تسلی و تشفی مصیبت بشود!
ما آدمها با هم خویشاوندیم.پی و پیوند همه آدمها یکی است.آلام و آرزوهای مشترک مایه پیوستگی و پایندگی زندگی است.زندگی اجتماعی بر مدار آشتی و آشنایی لذتبخش است.کسانی که در کار کینه و کشتن و «دِیئْشْ»۵ و دشمنی هستند رنجی ابدی را تجربه میکنند.قلی همه مظاهر زیبای زندگی را وا گذاشت و دست به دنباله تیر و تفنگ برد.هویت و هستی خود را در دشمنی تعریف کرد.مقابل آینه دشمن ایستاده بود،اگر آینه کنار میرفت خود را نمیدید.نبود و نابود میشد.بدون دشمن قلی هم هستی و هویتی نداشت.قلی خوشحال از آن بود که تفنگی در خانه دارد در حالی که آن خانه چنان رو به ویرانی بود که نیاز به نگاهبانی و نگهداری نداشت!تیر و تفنگ برای محافظت از جایی است.مراقبت از کسی. وقتی که خانه ویرانه است و خانواده آواره، وقتی که خاکی نیست،خونی نیست،دوستی نیست،دلخوشی نیست،گلمی و گلوله به چه کار می آید؟در چنان وضعیتی چسبیدن به فشنگ و تفنگ به جای آن که نشانه شجاعت و جسارت باشد علامت ترس است.آدمی که تفنگ را از خود دور نمیکند از ضعف و زبونی خود بیشتر از هر دشمنی میترسد.دشمن آدم ترسو خودش است.آدمهای ترسو اگر گلمی را از دستشان بگیرند بیچاره های قابل ترحمی مثل قلی پسر قمرالی هستند
وقتی که خانه ای نیست،خاکی نیست، خانواده ای نیست خَر و خُرّمی و خرمنی نیست تفنگ و فشنگ به چه کاری می آید؟آبادی خانه و خوشبختی خانواده وقتی است که نان باشد،آب باشد،آبرو باشد، خنده و خوشحالی باشد،دخترها لباسهای رنگین بپوشند،زنها بزم و بزران بگیرند،آن وقت برازنده پدر چنین خانواده ای است که تفنگ بر شانه گیرد،قطار بر کمر بندد،دوربین به گردن آویزد و کلاه کدخدایی بگذارد و سربلند و آسوده میل گشت و گردش کند و هُمالی کُنَد و هماورد بطلبد!
پ.ن
۱، تفنگ ساچمه زنی
۲،خویشاوند، پیوندی
۳، راهزن
۴،یکدند
۵،تحریک کردن
#ماشااکبری
https://eitaa.com/teriknews
اسب اصیل و خر قصیل
🖋برای من آقای هاشمی همیشه یک الگوی قابل تحسین بوده است.چه آن موقع که من دانش آموز اول دبیرستان بودم و آقای هاشمی جوش جوانی اش بود و اوج اعتبارش.چه زمانی که در فرازِ فرهیختگی بازنشسته شد و نشست به کتاب خواندن و یادداشت برداشتن و تالیف و ترجمه کردن. چه این روزها که در اوج کمال و کهولت گاهی برای تنظیم داروهای فشار خونش می آید بیمارستان و من با میل و منت برایش کاری میکنم به جبران یک از آن هزارانی که در حقم کرده است.
🖋این بار آخر که آمده بود بر خلاف همیشه که میگفت سرت شلوغ است و وقتت را نمی گیرم، نیم ساعتی نشست. مثل همیشه نبود. آن وسواس پرسیدن و ولع فهمیدن را نداشت.سوال نمیکرد. به جواب ها هم بی توجه بود.از چیزی بیزار بود گویی؟حرفی در گلویش گم شده بود انگار! میدانستم دارد یک لغتنامه جمع آوری میکند. گاهی میرفتم نزدش و بعضی واژه های لکی را برایش اِعراب گذاری و ترجمه میکردم. گفتگوهای ما همیشه پیرامون شعر بود و شادی و کتاب و فلسفه و طبیعت و ادبیات. این بار هم سرِ خُمِ سخن را با کتاب و کلمه باز کردیم.استاد چه خبر؟ کار کتاب به کجا رسید؟انگار که منتظر همین سوال بود،چشمه جوشید و بغض لباس بیان پوشید.
🖋کار کتاب را کنار گذاشته ام.برادرم گفته است بیا بنشین بنگاه قولنامه بنویس.آدرس ها را ثبت کن! برای مشتری ها فایل پیدا کن! میگوید کتاب نوشتن هم شد کار.کدام کتاب نویس یا کتابخوانی به جایی رسیده است که تو دومی باشی! بچه ها می گویند تا حالا از کتاب چه عایدت شده که می خواهی این چندرغاز حقوق بازنشستگی را هم حرام کتاب کنی؟ عیال می گوید تو اگر عقل معاش داشتی این عاقبتت نبود. «هُومال بُن هُونَه»۱ زندگی دیگران را چماق می کند و می کوبد به فرق سرم. مال و ماشین مردم را مثل نِشترِ داغ فرو می کند در چشمم. می گویند من اهل ریسک نبوده ام! می دانی منظورشان از ریسک چیست؟ منظورشان از ریسک پدرسوختگی است. پشت هم اندازی. مردِ رِندی را می گویند ریسک. منظورشان این است که چرا سر یک بدبخت دیگری مثل خودم را کلاه نگذاشته ام و مالش را بالا نکشیده ام. می گویند آدم در این روزگار باید گرگ باشد نه بره. رویشان نمی شود بگویند گوسفند! بس که سرزنش شنیده ام کم آورده ام. تمام کرده ام. تمام. دیگر قدرت و قوتی برایم نمانده است. یک عمر با شرافت زندگی کردم اما حالا می گویند شرف یعنی حساب بانکی. شرف یعنی گردش مالی. همه عمر تلاش کردم و فکر می کردم که برنده ام اما حالا می بینم که نامم در تیم بازنده هاست. می بینم هر چه گُل زده ام همه را آفساید اعلام کرده اند. هر چه دویده ام همه خطا بوده است. روی همه جواب های من خط کشیده اند و می گویند غلط نوشته ای! خراب خوانده ای! من همیشه به شما گفتم که علم از ثروت بهتر است. گفتم راستی و درستی پیشه کنید. از نارو و ناراستی حذر کنید. حالا می بینم که برای شما سرمشق اشتباه نوشته ام. می گویند ثروت از علم و عشق هم بالاتر است. بچه ها می گویند پول که داشته باشی هم علم میخَری، هم عشق. می گویند هر چیزی در این روزگار قیمتی دارد هر کس که ثروت دارد هر چه را بخواهد می خرد. من فکر می کردم دوره راستی و درستی است چه می دانستم زمانه دو دَرِه بازی است. دوره دلال ها و دوره گردهاست. مرا را سرزنش می کنند که چرا وقتی ارزان بود نخریدی؟ چرا وقتی گران شد نفروختی؟ خانه و باغ و شاسی بلند سرایدار فلان مدرسه را به رخم می کشند و می گویند چطور او توانست اما تو نتوانستی؟ می گویند او عقلش رسید به ارزانی خرید و در گرانی فروخت تو اما، تا سینه رفتی توی کتاب و کلمه و خودت را زدی به کوری و کرّی! می گویند امروزه ارزش آدم ها به فیش حقوقی شان است. به آپارتمان لوکسشان است. به ماشین لاکچری شان است. به حساب های میلیاردی شان است. شرافت و غرور و حلال و حرام چیزهایی بودند که من برایشان جنگیدم. اینها چیزهایی بودند که من پایشان ماندم و از پا افتادم. برایشان جنگیدم و شکست خوردم. هزینه دادم و زیان کردم. راستی مگر دیگران به کجا رسیده اند که من نرسیده ام؟من حسود نام و نان کسی نبوده ام. دمل درون آقای هاشمی سر باز کرده بود. بغضش لباس بیان پوشیده بود. گفتم،
🖋 استاد راه درست را شما انتخاب کردید. شما در سمت فضیلت ایستاده اید. شما صاحب نامیراترین مال یعنی دانش و دانایی هستید. شما زیبا زندگی کرده اید. زیبایی هرگز زیان نیست. شما آدم معمولی اما همیشه معتبری هستید. نوک عصا را تکیه گاه کرد. بلند شد و گفت؛
🖋 پسرم، مردم این زمانه عقلشان و عشقشان دیگر در سرشان و دلشان نیست.در چشمشان است. مردم این دوره خری را که پالان زرین بر پشت و افسار زربفت بر گردن دارد بیشتر از اسب اصیلی که زین چرمین بر شانه و لگام پولادین بر دهان دارد قبول دارند. می دانی چه چیزی آزارم می دهد جناب اکبری؟ گفتم بفرما استاد؟ گفت؛
🔘سرافکندگی اسب های اصیل و سروَری خرهای خفته در «قَصیل»۲🔘
پ.ن.
۱رقیب خانگی
۲علوفه
#ماشااکبری
خوشبدبخت ترین ملت.
ما ایرانی ها معدنچیان معادن الماسیم. سخت و سنگین و سینه سوز باید کار کنیم. نمی توانیم و نباید و نمی شود لحظه ای دست از تلاش و تکاپو برداریم. یک روز اگر به هر دلیلی کار نکنیم زیر آوار و عقب افتادگی حبس می شویم. مجبوریم به دویدن، به جان کندن، اگر حرکت نکنیم، اگر تحرک نداشته باشیم خون در رگ هایمان می ماسد. ما محکومیم به زندگی کردن با عذاب، کار کردن با زخم و زحمت. نان به نرمی و آب به آسانی از گلوی ما پایین نمی رود!
مثل کارگران معدن الماس که بر تلی از گران ترین و گرامی ترین گوهر گیتی نشسته اند ما هم بر تلی از تاریخ و تمدن و معدن و مِلک و مائده زیرزمینی و رو زمینی نشسته ایم اما بی نصیب از آن همه داشته ها و کاشته ها.
هر روز صبح پُر بیم و بی امید از دهانه تنگ و تباه زندگی می گذریم و به دنبال الماس چنگ در سیاهی می زنیم و سینه به سنگ می ساییم و تن به تلاش و تکاپو می کشانیم. رگ گردن برجسته می کنیم، گردن کج می گیریم، عربده می کشیم، التماس می کنیم، گوشه چشم می خوابانیم، چین بر پیشانی می اندازیم، قانون شکنی می کنیم، رشوه می دهیم. پول صبحانه می گیریم. به صد نقش در می آییم و هزار نام روی خود می گذاریم و هزارها نمایش بازی می کنم فقط برای لقمه ای نان. برای تکه ای الماس. در این سرزمین نان حکم الماس دارد!
بیشتر از همه مردمان دیگر برای زندگی کردن تلاش می کنیم اما از مردمان هر جا که بگویی کمتر به دست می آوریم. دستمان چسب ندارد و جیبمان جا. طالع ما سراسر مشقت و مرارت است. جانمان با نانمان پیوند خورده است. نان نداشته باشیم جان نداریم. جان نداشته باشیم نان. در جاده های ناقص، با ماشین های نافرم نان را با جان قمار می کنیم.
ما برای یک لحظه خندیدن روزها و شب های بسیاری را گریه کرده ایم. برای یک شب سیر شدن ماه ها شکم گرسنه را به رختخواب برده ایم. قانون بقای ماده و انرژی را برای ما نوشته اند انگار. به دست می آوریم و همزمان از دست می دهیم. بیست درصد به حقوقمان اضافه می شود سی درصد ارزش دستمزدمان کاهش پیدا می کند. پرایدمان ده میلیون گران می شود، دارایی ما بیست میلیون ارزانتر. ما ثروتمند ترین فقیران جهانیم. ارزان ترین نَفَس ها در گران ترین قفس ها هستیم. بیست سالگان کهنسالیم. ما پیرترین مردمان جهانیم. هر کدام از ما دو برابر عمر خود سن داریم. کوچه های ما پر است از مردان و زنان صد و بیست و چند ساله بس که بر ما سخت می گیرند و سخت می گذرد!
زندگی را بر ما گران گرفته اند، هر نفس را با ما دو لا پهنا حساب می کنند. ما اگر پراید خریده ایم به اندازه لامبورگینی هزینه کرده ایم. اگر پنجاه متر سقف روی سر خودمان ساخته ایم پول قصر باکینگهام را داده ایم. ما یک عمر برای چند سال زندگی کردن مرده ایم.
ما هستیم تا هزینه کنیم. هنر ما هزینه کردن است. در ورودی همه ولایات ما نوشته اند، سرزمین مردمان هزینه و هُومالی!
مصداق عالِم و آشکار اِنَ اِلانسانَ لَفی خسر هستیم. ناف ما را با زیان بریده اند. حرف بزنیم هزینه می دهیم، سکوت کنیم هزینه می دهیم. کار کنیم هزینه می دهیم کار نکنیم بیشتر هزینه می دهیم. راه برویم هزینه است، بنشینیم پر هزینه تر. مُردنمان از زنده بودنمان پر هزینه تر است. یک سفر اگر برویم تا همین محلات و جشنواره گل و گیاهش باید هزینه سفر دور دنیا را بدهیم!
ما معدنچیان معادن الماسیم، شب با روی سیاه و موی ژولیده و دستان زمخت و چشمان چرکین و پوست پلاسیده از معبر مرگ ها و مرارت ها قالب خسته و قاب شکسته خود را به خاموشی خانه هایمان برمی گردانیم و بر خرابه خواب هایمان سوگوار و سیاهپوش، حاصل رنج ها و حسرت ها و تلاش های خود را در گوش و گردن اهالی قدرت و قمپز نظاره می کنیم. کارگران معدن الماس، فقط الماس ها را می بینند!
صاحبان پول ها و پُست ها از دسترنج ما گردنبندها و سینه ریزها و گوشواره های الماسِ زیبا می سازند و به گردن عشق ها و علاقه هایشان آویزان می کنند. ما مَنتَر و اَنتر معشوقه های اهالی سیاست و سفاهتیم.
ما خوشبدبخت ترین مردم روی زمینیم. می خوابیم و بیدار می شویم ده میلیون موجودی کارت بانکی مان می شود شش میلیون.
خوشبدبخت ترین ملت ...
#ماشااکبری
#پایگاه_خبری_تریک
https://eitaa.com/teriknews
✍ هیچگاه آن صحنه و سامان را فراموش نمی کنم. چهل و هفت سال پیش، روز اول مهر. صف بسته بودیم برای رفتن سر کلاس. چه روزگاری بود! هر کدام به شکل و شیوه ای. سر و سیمای یوسف اما حکایت علیحده ای بود. ترکیبی تحسین برانگیز، خنده دار و رقت انگیز. موهای سرش را با ماشین چهار زده بود. پیراهن و شلوار لیِ نو و مرتبی روی کفش های لاستیکی کهنه دهان باز کرده پوشیده بود.
✍ معلم های قدیم تفاوت آدم ها را زود متوجه می شدند. تشویق و تنبیه سرشان می شد. بی تفاوت نبودند. خانم جافریان یوسف را از صف بیرون کشید و برد روی سکوی جلوی مدرسه و به عنوان یک دانش آموز نمونه به ما معرفی کرد. بارک الله! موهای سرش را با نمره چهار کوتاه کرده. چه کت و شلوار تمیز و نویی پوشیده، آفرین به این پسر! کفش ها را نگاه کنید! نگاه خانم معلم به کفش ها که افتاد حرف در دهانش ماسید. حسرت به صورتش دوید. نگاه خانم معلم معلق شد بین کفش و پیراهن یوسف. نگاهی از سر تحسین به آن و نگاهی از سر تحقیر به این.نگاه بچه ها رفت سمت یوسف و سر ماشین شده و کت و شلوار نو و کفش های کهنه لاستیکی. یوسف بی نوا طاووسی بود که همه زیبایی و ظرافتش تحت الشعاع پاها و پاپوش هایش قرار گرفته بود. معلم درمانده، یوسف شرمنده، صف بچه ها پر خنده. یکی از بچه ها شیطنت کرد و گفت؛
« هیچ وِه یَکْ نِمیانْ»۱.
✍ سر و شکل خرم آباد بی شباهت به شکل و شمایل یوسف نیست. خرم آباد یوسف یله ای است مابین «کَمِرَه سی»۲ و «اسبیکو»۳. سرش در تنگ شبیخون است و پاهایش در دشت «کُرَّه گَه»۴. گل و گیسش کچل کچلی است. «تیسک»۵ های پشت گردنش طعنه به دار و درخت می زند. پیراهنش گشاد است و شلوارش تنگ. کفش هایش از صد جا سوراخ شده و مثل گالش های یوسف دهان دریده. دندان هایش یک در میان پوسیده و کرمو. از دندان درد مزمن آشفته و عصبی است. تن نحیف و جسم ضعیفش زیر بار ترافیک های کسل کننده روز به روز تحلیل می رود. زخم ها و زدگی هایش نیاز به تعمیر و ترمیم دارد. پوستش پر از چاه و چاله است. هر کوچه اش را که نگاه می کنی جگر زلیخا است. پل هایش زیر بار کابل و سیم و لوله کمر خم کرده اند. ورودی و خروجی هایش در حد سابقه و تاریخ و گذشته اش نیست. اثری از نشانه ها و نمادها در رخت و رُویش نمی بینیم. با وجود کاستی های اصلی و اساسی در ظاهر و باطن یوسف مدیران شهری دنبال پوشاندن شلوار لی به تن زار و ضعیف یوسف خرم آباد هستند. برگزاری همایش بین المللی مجمع شهرداران آسیایی به بهانه محیط زیست شهری در خرم آباد حمایت شلوار لی را روی کفش پلاستیکی کهنه است.
✍آراستگی یک مجموعه است. زیبایی یک ترکیب است. توسعه یک پدیده چند وجهی است. تناسب و توازن الفبای آراستگی و عمران هستند. آن پدیده ای که بی توازن و تناسب رشد می کند و جا و جان می گیرد نامش سرطان است. توسعه نامتوازن از سلول های سرطانی خطرناک تر است. می شود روی کفش پلاستیکیِ کهنه یوسف شلوارِ لیِ گرانقیمت پوشید اما این پوشش پایدار نیست. پسندیده هم نیست. برداشتن زیرابروی کسی که موهای پشت گردنش رها شده اند کمکی به زیبایی و ظرافتش نمی کند. برای دهانی که پر است از دندان های پوسیده و یک در میان افتاده طراحی طرح لبخند مایه خنده دیگران است. همایش بین المللی مجمع شهرداران آسیایی در خرم آباد حکایت پوشیدن شلوار لی روی کفش پلاستیکی پوسیده است. شاید بشود تعریف و تمجیدش کرد. برایش توجیه و توضیح دست و پا کرد. به این و آن ربطش داد و بعد از گرفتن عکس و آرایش از آن دستاورد هم ساخت و رزومه پر کرد اما عاقبت بچه تُخْسِ حاضر جوابی پیدا می شود و با دیدن ترکیب نامتوازن رخت و روی خرم آباد به ریش همه ما خواهد خندید و فریاد خواهد زد که هیچ وِه یَکْ نِمیانْ!
✍ کاش آن ها که پول خرج کت و شلوار یوسف می کنند فکری هم به حال پاپوش های کهنه و دهان باز کرده یوسف بخت برگشته بکنند و گرنه باید منتظر ریشخند و نیشخند بچه های تُخْسِ ته صف باشند!
پ.ن،
۱؛ به هم نمی آیند.
۲؛۳؛ کوه هایی در اطراف خرم اباد.
۴؛ دشتی در جنوب خرم آباد.
۵؛ موی بلند
#ماشااکبری
#پایگاه_خبری_تریک
#باما_باخبر_شوید
@terik_ir
https://eitaa.com/teriknews
https://www.terik.ir/?p=36772
ماشین صفر خریده بودم. یک ۲۰۶ نوک مدادی. خریدم شش میلیون و می گویند حالا شده است خدا میلیون!
راندن ماشین صفر دلهره دارد! هول و ولا و وحشت دارد. آرامش آدم تحت الشعاع سپر و گلگیر ماشین قرار می گیرد. وقتی از حیاط بیرون می آمدم صد بار سرک می کشیدم. حتا پیاده می شدم و فاصله ها را با چشم می دیدم که به نبش دیوار و تیر برق گیر نکنم. روی دیوار حیاط خط کشیده بودم که وقتی سپر با آن خط مماس می شد یعنی نزدیک خط خطر شده ام و باید توقف کنم. با وسواس زیاد فاصله طولی ام را با ماشین جلویی و پشت سری رعایت می کردم. چادر را می کشیدم روی ماشین تا پنجول گربه خط و خراش نیندازد و فضولات پرندگان رویش ننشیند. مکافاتی داشتم!
سه روز نشده بود که ۲۰۶ نوک مدادی صفر را خریده بودم که آن بنده خدا هول شد و بجای ترمز، پدال گاز را فشار داد و ماشینش را کوبید به ۲۰۶ پارک شده من. سمت راننده را از ریخت و قیافه انداخت چقدر حرص خوردم! چه عذابی کشیدم؟ می گفتم چشم هایش را از کاسه در بیاورم!
بعد از آن اولین خط و خراش حس و حساسیت ام نسبت به ماشین فروکش کرد. انگار که قُرب و قداست ۲۰۶ با همان اولین خراشیدگی از بین رفت. دیگر نگران کوبیدن سپر به دیوار نبودم. هراسی از پنجه تیز گربه و اثر اسیدیتی فضله پرنده ها نداشتم. روزها می شد که ماشین داخل حیاط بود و چادر رویش نمی کشیدم. با اولین زدگی عزت ۲۰۶ هم اُفت کرد؟!
عزیزم،
شان و شخصیت آدم کم از ماشین نو ندارد. چهارچشمی باید مواظبت کرد که زیان و زدگی به شخصیت آدم وارد نشود. صاف ماندن و صیقلی بودن شخصیت خیلی مواظبت می خواهد. متالیکِ شخصیت نباید ملکوک شود. شان و شرف آدم باید مثل روز اول پاک و پیراسته بماند. بنگاه دارها به ماشینی که هیچ عیب و ایرادی ندارد و مستقیم از خط تولید در می آید می گویند ماشین خُشک است. شرف و شخصیت آدم هم مثل همان ماشین باید خشک و خوش بماند. با اولین خط ها و خراش ها آن خوبی و خوشی هم بی ارج و ارزش می شود. نباید اجازه داد که سر و سپر و در و دل هایمان زدگی و ضربه ببینند. اولین زدگی ها زیانشان از همه خط و خراش ها بیشتر است. اولین خدشه ها خط شکن هستند. وقتی که خط شکسته شد باید انتظار شکست هم داشت. سپاهی که خط مقدمش بشکند پیروز شدنش هیهات است. خطر اولین آسیب ها این است که ارزش ها را بی اهمیت می کنند. حساسیت ها را از بین می برند. بی خیالی به بار می آورند. خشکی و خوبی ها را از چشم می اندازند.
می دانم که سخت است اما به سختی باید مراقبت کرد که هیچ خط و خراشی روی آبگینه ارزش های شخصیتی آدم نیفتد. هیچ خط و خراشی. گمان می کنم حافظ هم می خواسته است همین معنا را به ما بگوید انجا که گفت؛
«کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم»
#ماشااکبری
#پایگاه_خبری_تریک
#باما_باخبر_شوید
@terik_ir
https://eitaa.com/teriknews
گریه حق مسلم ماست!
🔘 آدم که نباید همیشه پرّ رو و پوست کلفت و پولادین باشد. همیشه قوی و قهرمان بودن نه از من برمیآید، نه از هیچ آدم دیگری. برای زندگی کردن جلیقه ضد گلوله که نپوشیدهایم. ما آدمها مشتی عضله و استخوانیم زیر لایه نازکی از پوست. هر چه هم که جاخالی بدهیم و سرمان را بدزدیم و ادای قویها و قهرمانها را در بیاوریم دست آخر یک روز گلوله میخوریم و کم میآوریم و میافتیم.
🔘 ما آدمیم. هیولا که نیستیم. علاوه بر پوست و گوشت و استخوان، احساس و عاطفه و علاقه و خیال و خاطره داریم. دلتنگی دست از سرمان برنمیدارد که. شاید هیولاها دلشان تنگ نشود، خیالبافی نکنند، خاطرهها به خاطرشان نَمانَد ما آدمها اما، خونمان از خاطرهها خَس است. خواب و بیداریمان با خیال میگذرد. مدام در سیر و سفر میان گذشته و آیندهایم. با خاطرهها به دیدن گذشته میرویم و با خیال به سمت و سوی آینده سرک میکشیم. آنها که مدام میگویند قوی باش چرا فکری به حال خاطرهها و خیالهایمان نمیکنند!؟ اگر قرار بود در هر حال من خوب و خونسرد باشم چه لزومی داشت به شکل و شیوه آدم خلق شوم؟ برای خدا مگر کاری داشت که مرا هم به هیئت و هیبت یک هیولای خونسرد خلق کند؟ حتما روی انتظاری مرا آدم آفریده است!
🔘 ما حق داریم که گاهی ضعیف باشیم. زمین بخوریم. کم بیاوریم. متوقف شویم. بزنیم کنار و دستمان را جلوی صورتمان بگیریم و های های و هق هق گریه کنیم. دلتنگی و دردهای خود را زار بزنیم. گریه کردن حق مسلم ماست!کسی به ما ماموریت نداده است که همیشه قوی و محکم و متین باشیم. ما حق داریم که هر جا زورمان نرسید دستمان را بالا بگیریم و بگوییم من تسلیمم. نمیتوانم. خستهام. خوابم میآید. اینکه همیشه بگوییم من خوبم ریاکاری غیرشرافتمندانهای است. شرافت آن است که گاهی بتوانیم بگوییم من خوب نیستم. همیشه خوب بودن نشانهای از خدشه و خرابی است!
🔘 همیشه قوی بودن که کار آدم نیست. کار سنگ است. سنگ هم که روح و قلب و احساس ندارد. قوی بودن البته که فضیلتی است اما چه کسی گفته است که ما باید واجد همه فضایل و کمالات باشیم؟ گاهی ما همه زورمان را میزنیم. همه دادهایمان را میکشیم، یقه دَرانیهایمان را میکنیم، مشت و لگدهایمان را میزنیم اما نمیشود. نمیتوانیم. کم میآوریم. ته توانمان درمیآید. ضربه میشویم. زمین میخوریم. خاک میشویم. در چنین وضعیتی ما حق داریم که بنشینیم زیر سایه درخت افسردگی. وارد شویم در دنیای درماندگی. گوشه گریه را برای چنین روزهایی ساختهاند.
🔘 روزهایی هست که آدم نصیحت بردار نیست، نه گوشش میشنود و نه چشمش میبیند و نه دلش میخواهد. در چنین روزهایی آدم باید برود در غار تاریک تنهایی و شکست را بپذیرد و آماده شود برای شکستی دیگر. بعضی روزها دست از موعظه بردارید، مهربان باشید. بغل کنید. همدل باشید. همراهی صد برابر بیشتر از پند و نصیحت آدم را آرام میکند. روزهایی هست که دلخوشی آدم ته میکشد. ذوق تمام میشود. از آدمی که دلخوشیاش رفته چه انتظاری دارید؟ فلسفه بافی را بگذارید برای روزهای خوش.
#ماشااکبری
#پایگاه_خبری_تریک
#باما_باخبر_شوید
@terik_ir
https://eitaa.com/teriknews