سیصدوشصتوپنجروزهایی ملقب به سال، برای ظاهر فریبی. برای آنکه حواسِ آدمی از روزمرگیهای دلچرکین و پینهبسته، دل برهاند. گوشهای بنشیند و چای و شیرینیاش را بخورد. کادویی بگیرد و دوستانی ببیند. دلی بدهد و بهازایَش دلی بگیرد. در سوگ خوشترین خاطراتِ تمام شده بمیرد و در شوق تجربه نکردهها چشم انتظار بنشیند. تظاهر کند و کاری به وسوسههایی که صدایشان همیشگیست نداشته باشد. تاریخِ بیارزش و عددی که مشخص بودن یا نبودنش آنچنان توفیری در احوال روزمرهی آدمی ندارد، اما اگر باشد شوقی هست، انتظاری هست، تبریکی هست، امیدی هست. تولدی که روز زایمان مادریست. تولدی که با بهوقوع پیوستن قصهی همیشگیِ "دورتبگردم"های زمین رو به خورشید است. تولدی که با اتمام رابطهای قدیمی، هرساله آغاز میشود. تولدی که با یک تحول شروع میشود. تولدی که مژدهی تحول است. هرروز از هرسالی، بهلطفِ هر ماهی، به مناسبتِ هر اتفاقی. بهنحوی که گاهی به جایی ناکجا چشم بدوزی و خطاب به کسی که مشتاقانه منتظر برایِ شنیدن ارمغانهایِ کتابت شدهی ایامِ پریشانحالیات نشسته بگویی من بودم و یکی از روزها.. در همان سالهایی که فریب میدادند.
داشتم فکر میکردم که چه عجیب یه آدمی شونصد سال پیش این موقع به دنیا اومده، یهو یکی خیلی رندوم تو مغزم داد زد: شاخه گلِ محمدی، به جمعِ ما خوش آمدی!✨
𝘛𝘦𝘙𝘮𝘦𝘩
درخت عمرش طولانیه و گل کم، من عمر طولانی رو دوست ندارم.
خیلی از درختا هم پیر نمیشن. کتاب و مداد میشن.