eitaa logo
ترور رسانه
1.3هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
658 ویدیو
43 فایل
راهبردها و اقدامات #آمریکا در مواجهه با ایران💠 همراه با ✅ تاریخ معاصر مدیر @Konjnevis 📘جهت خرید #کتاب : @Adminketabb 💥لینک کانال کتاب های سیاسی تاریخی: https://eitaa.com/joinchat/562167825C0712bdfc96
مشاهده در ایتا
دانلود
ترور رسانه
⚜ ⚜⚜ ⚜🍂⚜ ⚜🍂🍂⚜ ⚜🍂🍂🍂⚜ ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_صد_و_شصت
امام رضا (ع) فرمودند: اگر مردم حسن کلام ما را بدانند قطعا از ما پیروی خواهند کرد. ☝️ این کشیش یه مسیحیه با بدست اوردن یه سری اطلاعات از امام علی(ع) شیفته مولا میشه و برای کسب اطلاعات بیشتر به جاهایی میره که تا حالا نرفته کتاب هایی رو می خونه که تا اون زمان حتی نگاهی بهشون هم ننداخته بوده، به جایی می رسه که در موعظه هاش از سخنان امام علی (ع) میگه کشیش اینجا حسن حقایق کلمات امام علی رو درک کرده... اگر غیر از این بود این همه دردسر برای شناخت امام علی(ع) نمی کشید!
ترور رسانه
⚜یعنی از طریق اینترنت با اسلام آشنا شدید؟ بله انجا کسی نبود تا با او حرف بزنم و اطلاعاتی بگیرم هرچه
☘چطور به مذهب گرایش پیدا می کند؟ از آنجا که مدام رسانه‌های علیه ایران هجمه‌های زیادی داشتند کنجکاو شدم که ایران کجاست و چرا اینقدر علیه آن  گفته می‌شود. بعد متوجه شدم  که ایرانی‌ها مذهب تشیع دارند و همین باعث شد تا بیشتر در مورد تشیع اطلاعات جمع کنم. از آن طرف کسی پاسخی به من نمی‌داد به دنبال تحقیقاتی که داشت کتاب خانم مستشرقی  به دستم می‌افتد  که نویسنده آن کتاب بی‌طرفانه تاریخ صدر اسلام را نوشته بود از وقایع بعد از رحلت پیامبر و ماجرای شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها  در آن کتاب خیلی بی‌طرفانه ‌حق را به  حضرت زهرا داده بود همین باعث شد  تا از طریق اینترنت درباره ایشان بیشتر تحقیق کنم و برای همین فهمیدم که تشیع کاملتر است و شیعه شدم. البته  قبل از تشرف به تشیع یک بار خوابی دیده بودم  به این صورت که در مسجدی دوازده عکس نورانی نصب کرده بودند که عکس پیامبر و عکس دوازدهم نسبت به بقیه نورانی‌تر بود این در ذهنم بود تا اینکه بعد از تحقیق درباره تشیع متوجه شدم  شیعیان معتقد به دوازده امام و پیامبر هستند و این هم چراغی برای شد. زنی هلندی که از طریق اینترنت مسلمان شد❗️ 🍁 @chaharrah_majazi
سلام آنالیز سن شما بزنین روی این لینک و با وارد کردن تاریخ تولدتون حسابی لذت ببرید. همه اطلاعات زندگیتون رو بهتون نشون میده. نیازی به فامیلی تان نیست، اسم کوچک کافی ست. 👇👇👇👇👇 http://birth.carbalad.com ‌‌‌‌@chaharrah_majazi
زیباکلام و طیفی از همفکرانش به دروغ می گویند جمهوری اسلامی از ابتدا با عید موافق نبود اما با فشارمردم آنرا پذیرفت!! بنابراین می توان روز را هم به این نظام قبولاند. دروغ، عادت زیباکلام است. پیام های مستمر نوروزی امام و تجمع 100هزارنفری دولتی در اوایل انقلاب، دروغ بودن سخنانی وی را نشان میدهد. 💥 @chaharrah_majazi
ایران رتبه ظرفیت های استفاده نشده در دنیا ایا ما کشور نداری هستیم؟ ایا ما توانایی نداریم؟ چرا باید فقط با کمک غرب پیشرفت کنیم. نتیجه نزدیک به صد سال حاکمیت در کشور چه بوده است؟ @chaharrah_majazi
ترور رسانه
⚜ ⚜⚜ ⚜🍂⚜ ⚜🍂🍂⚜ ⚜🍂🍂🍂⚜ ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_صد_و_شصت
به قسمت قبلے☝️ ⚜ ⚜⚜ ⚜🍂⚜ ⚜🍂🍂⚜ ⚜🍂🍂🍂⚜ ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ کشیش در دستی قاشق و در دستی دیگر چنگال، به نقطه ای از میز غذاخوری خیره مانده بود. ایرینا کنارش نشسته بود و با اشتها غذا خورد. اما سرگئی در حالی که لقمه را به آرامی می جوید، کشیش را در نظر داشت. یولا نگاهی به کشیش و نگاهی به سرگئی انداخت، بعد با انگشت روی دست سرگئی زد و با چشم و ابرو، به او اشاره کرد. سرگئی نوک چنگالش را به طرف کشیش گرفت و بعد او را صدا زد و گفت: پدر؟ کجایید؟ کشیش مزه ای زد و گنگ و گیج به سرگئی نگاه کرد. سرگئی گفت: چه شده پدر؟ انگار توی این عالم نیستید. کشیش قاشق و چنگال را روی بشقاب غذایش گذاشت و گفت: چیزی نیست، اشتها ندارم. ایرینا با چنگال به بشقاب کشیش اشاره کرد و گفت: وا! تو که چیزی نخورده ای ؟! کشیش رو به یولا گفت: ممنون دخترم، غذای خوشمزه ای بود. بعد از جا بلند شد و زیر نگاه های متعجب سرگئی و ایرینا ویولا و حتی آنوشا، به طرف اتاقش رفت. پشت میز کارش نشست، کتاب خورشید وش را به دست گرفت و عینکش را به چشم زد. فکر کرد با وجود کتاب هایی که خریده، خواندن کتاب رمان حال و حوصله ی ویژه ای می طلبد، مخصوصا برای او که حال و حوصله ی خواندن رمان را نداشت. با وجود این نگاهی به فهرست فصل های آن انداخت؛ عناوین برایش آشنا بودند، به نظر می رسید نویسنده رمانش را بر اساس وقایع زندگی علی نوشته است. 💠@chaharrah_majazi ⛔️ فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
⚜ ⚜⚜ ⚜🍂⚜ ⚜🍂🍂⚜ ⚜🍂🍂🍂⚜ ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ فصل آخر رمان، عنوانش "غروب خورشید" بود. تصمیم گرفت مطالعه ی کتاب را از فصل پایانی شروع کند. تقه ای به در خورد و سرگئی وارد شد. وسط اتاق ایستاد . چه شده پدر؟ چرا این قدر به هم ریخته و افسرده اید؟ چیزی هستی من باید بدانم یا کمکتان کنم؟ کشیش از بالای عینک به او نگاه کرد و گفت: کمی خسته ام، کمی هم نگران. سرگئی به میز کار پدر نزدیک شد، کنار آن ایستاد و پرسید: نگران چه هستید؟ کشیش گفت: نگران آینده ام؛ نمی دانم باید چه کار کنم و چه وقت به مسکو برگردم و تا وقتی راه حلی برای این مسأله پیدا نکنم، باید مثل یک فراری، دور از شهر و دیارم باشم. سرگئی لبخندی زد و گفت: خدا را شکر که مشکل شما این است پدر. اگر این مشکل سبب می شود که پیش ما بمانید، باید گفت خدا پدر آن دو جانی را بیامرزد که طمع ورزیشان سبب چنین خیری شده است! بهتر است با هم یک سفر به مسکو برویم و هر چه دارید بفروشیم و برگردیم و قید مسکو را برای همیشه بزنید. کشیش گفت: من به اندازه ی کافی در غربت زیسته ام سرگئی. دلم می خواهد در وطن خودم بمیرم. سرگئی بدون این که بنشیند، باسنش را به لبه ی کاناپه تکیه داد و گفت: حرف از مرگ نزنید پدر که من همیشه از آن وحشت داشته ام. کشیش گفت: تو هنوز هم از یاد مرگ غافلی پسر! انگار صدای علی را می شنوم که می گوید: شما را به یاد آوری مرگ سفارش می کنم. از نکنید. چگونه مرگ را فراموش می کنید در حالی که او شما را نمی کند؟ لینک قسمت اول رمان قدیـــــس https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955 لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127 💠@chaharrah_majazi ⛔️ فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
ترور رسانه
⚜ ⚜⚜ ⚜🍂⚜ ⚜🍂🍂⚜ ⚜🍂🍂🍂⚜ ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_صد_و_شصت
به قسمت قبلے☝️ ⚜ ⚜⚜ ⚜🍂⚜ ⚜🍂🍂⚜ ⚜🍂🍂🍂⚜ ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ و چگونه به زنده ماندن طمع می ورزید در با مهلت نمی دهد؟ مرگ گذشتگان برای عبرت شما کافی است. آن ها را به گورهایشان حمل کردند بی آن که بر مرکبی سوار باشند. آنان را در قبرهایشان فرود آوردند بی آن که خود فرود آیند. چنان از یادها رفتند و فراموش شدند که گویا از آبادکنندگان این دنیا نبوده اند. آن جا را که وطن خود می داشتند، از آن رمیدند و در جایی که از آن می رسیدند، آرام گرفتند. اکنون نه قدرت دارند از اعمال زشت خود دوری کنند و نه می توانند عمل نیکی بر نیکی های خود بیفزایند. آن ها به دنیایی أنس گرفتند که مغرورشان کرد و چون به آن اطمینان داشتند، سرانجام مغلوبشان کرد. کشیش آه بلندی کشید و ادامه داد: پسرم! سرگئی... تو از چیزی وحشت داری که ناخواسته به سویش در حرکتی، ترس از مرگ بی معناست. بلکه با یاد مرگ می توانی غم ها و غصه های دنیا را از خود دور کنی و از زندگی لذت بیشتری ببری. سرگئی گفت: اگر آنچه را به من گفتی خود نیز به آن ایمان داری، پس چرا از کشته شدن می ترسید؟ کشیش گفت: ترس من از آن دو جانی، به معنی ترس از مرگ است. از طرفی، کسی که از مرگ نمی ترسد، هرگز خودش را به زیر ستار نمی اندازد و خودش را در معرض مرگ قرار نمی دهد. غمی که امروز به دلم نشسته، از بلاتکلیفی است؛ از این که در مانده ام باید چه کنم... چرا؟ چون دو انسان طمّاع، چشم به کتابی دوخته اند که مال آنها ، به من هم تعلق ندارد، بلکه امانتی است در دست های من از سوی عیسی مسیح. سرگئی با تعجب به کشیش نگاه کرد و پرسید: چه گفتی پدر؟ امانت عیسی مسیح؟ 💠@chaharrah_majazi ⛔️ فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
⚜ ⚜⚜ ⚜🍂⚜ ⚜🍂🍂⚜ ⚜🍂🍂🍂⚜ ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ کشیش پشتش را به صندلی تکیه داد و گفت: بهتر است مرا تنها بگذاری سرگئی. باید فصلی از این کتاب را بخوانم. سرگئی آرام زیر لب گفت: بله! می فهمم. بعد از اتاق خارج شد. کشیش کتاب را باز کرد. بالای صفحه نوشته شده بود: غروب خورشید آنها سه نفر بودند. «عبدالله بن ملجم» آشفته و هراسناک به برک بن عبدالله نگاه کرد. برک سرش پایین بود و با انگشت دست هایش بازی می کرد، اما دوستش «عمرو بن بكره نگاهش به عبدالله بن ملجم بود تا سخنی بگوید و علت فرا خواندنش را به کنج مسجد بداند. آن سه تن بر روی زیلوی کهنه ای نشسته بودند؛ در زیر کور سوی نور لرزان پیه سوزی که روی دیوار آویخته شده بود. عبدالله بن ملجم نگاهش را به در بسته ی مسجد دوخت. جز آن سه تن کسی در مسجد نبود. به خادم پیر مسجد دیناری داده بود تا آنها را تنها بگذارد. با وجود این عبدالله نگران بود و انگار از چیزی می ترسید. عمرو رو به او گفت: چه شده عبدالله؟ ما را این وقت شب فرا خوانده ای تا چه بگویی؟ برک نیز سرش را تکان داد و گفت: من اینجا حس خوبی ندارم. زودتر حرفت را بزن که باید بروم. عبدالله که چهار زانو نشسته بود، آرنج هایش را روی زانوهایش گذاشت و با کف دو دست گونه های لاغرش را فشرد و گفت: می دانید که اوضاع، رضایت بخش نیست؛ علی و معاویه به جان هم افتاده اند، جنگ قدرت بین آن دو، سرنوشت دین و ملت را به مخاطره انداخته است. لینک قسمت اول رمان قدیـــــس https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955 لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127 💠@chaharrah_majazi ⛔️ فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
ترور رسانه
⚜ ⚜⚜ ⚜🍂⚜ ⚜🍂🍂⚜ ⚜🍂🍂🍂⚜ ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_صد_و_شصت
به قسمت قبلے☝️ ⚜ ⚜⚜ ⚜🍂⚜ ⚜🍂🍂⚜ ⚜🍂🍂🍂⚜ ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ تفرقه و شکاف بین مسلمانان، می رود تا خرمن قرآن و اسلام را به آتش بکشد. گفتم بیایید تا فکرهایمان را روی هم بگذاریم و برای نجات دین خدا کاری بکنیم. عمرو با تعجب به او نگاه کرد و پرسید: از دست ما چه کاری ساخته است؟ خلیفه ی مسلمین علی است که ما بیعت هایمان را با او شکسته ایم. معاویه که هم میدانی تمرد کرده و عليه خلیفه جنگیده است. ما در این بین، کارهای نیستیم. برک عمامه اش را از سر برداشت و روی زانویش گذاشت و گفت: عمرو درست می گوید عبدالله؛ ما اینک در مکه و در جوار خانه ی خدا زندگی راحتی داریم و از مرکز حکومت و آشوب ها دوریم. هم به على پشت کرده ایم و هم معاویه. حکومت و دنیا را به آنها سپرده ایم. هر کدام که خلیفه باشند، توفیری به حال ما نمی کند؛ چون هر دو خارج شدگان از دينند. عبدالله گفت: چگونه توفیری نمی کند؟ ما هم تکلیفی به عهده مان است. مگر فقط به عبادت است؟! آنقدر کرده ایم که زانوها و پیشانی هایمان بر اثر سجده زخم شده است، مگر فراموش کرده ایم که خداوند می فرماید: کسانی که ایمان آورده و هجرت کرده و در راه خدا با مال و جانشان به جهاد پرداخته اند، نزد خدا مقامی والا دارند و اینان رستگارانند. علی و معاویه مشمول این آیه اند؛ آن ها خارج شدگان از دین و کافرند. مگر فراموش کرده اید که علی در نهروان با دوستانمان چه کرد؟ مگر پیامبر نگفت که سکوت در برابر ستمگران ستمی است دیگر؟ عمرو گفت: یعنی تو می خواهی بگویی ما باید با این ستمگران بجنگیم؟ 💠@chaharrah_majazi ⛔️ فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.