#سوپرایز_ویژه
ازامشب دو قسمت از داستان داریم😍
🍃 یا حاضِـــر و یا ناظِـــر 🍃
♨️ ســــراب ♨️
#قسمت_نهم
نرجس با ڪمڪ مسعود در جایش دراز ڪشید.
خیره به چشمان همسرش لبخندی زد و زیر لب خدا را شڪری گفت.
همـہ چیز به خیر گذشتـہ بود و همین خیال مسعود را تا حدودی راحت مے ڪرد.
ڪنار بستر نرجس ڪه به خواست خودش آن را روی زمین برایش پهن ڪرده بود، نشست و با محبت پرسید:
مسعود-خوبـے؟
نرجس پلڪے زد و با اطمینان جواب داد:
نرجس-خوبم...
اصلا مگر مے شد ڪہ خوب نباشد؟
آن هم بعد از این همہ چشم انتظاری برای ڪودڪے ڪہ حالا در وجودش نفس مےڪشید...
نفس عمیقـے ڪشید:
نرجس-نمیری مسجد...نمـےخوای حاج رضا رو ببینـے؟
مسعود نمے دانست چطور اتفاق هاے پیش آمده را برای همسرش توضیح دهد.
باورش حتے برای خودش هم سخت بود.
چه رسد به نرجس ڪه قرار بود تنها شنونده ے داستان باشد.
اما آخرش ڪه چه؟
بالاخره ڪه باید حرف هاے مانده بر دلش را با یڪ نفر در میان مے گذاشت.
و چه ڪسے بهتر از همسرش ڪه همیشه و در همه جا ڪمڪش ڪرده بود تا بهترین تصمیم را بگیرد.
دستے به پشت گردنش ڪشید و نگاهش را به قاب عڪس دو نفره شان دوخت که بر دیوار رو به رو نصب شده بود.
لبش را اندڪی با زبان تر کرد و به آرامے گفت:
مسعود- دیگہ مطمعن نیستم ڪه بخوام با حاج رضا صحبت ڪنم.
نرجس در جایش نیم خیز شد و با عجله ڪلمات را پشت سر هم ردیف ڪرد:
نرجس-یعنـے چے؟ مے فهمے چے میگے مسعود؟
سکوت مبهم مسعود وادارش ڪرد ڪه ادامه دهد:
نرجس-مسعود با تواَم...مگہ خودت نگفتے این بنگاهيه گفتہ ڪه حاج رضا اینجا رو برامون جور ڪرده...؟
مگه نگفتے میخوای ازش تشکر ڪنے؟
مسعود ڪلافه جواب داد:
مسعود-چرا گفتم...ولے دیروز ڪہ رفتم مسجد اتفاقے افتاد ڪه...
و همہ چیز را براے نرجس گفت...
از موبایل و موزیڪ خارجی گرفته تا آن دختری ڪہ جلوی مسجد دیده بود.
و نرجس در سڪوت همه را شنید و اخم آرام آرام بر پیشانے اش نشست.
حرف هاے مسعود که تمام شد، دیگر ساڪت نماند.
نرجس-خب ڪہ چی؟
الان چون آهنگ خارجے از گوشے حاج رضا پخش شده دیگہ کافره؟
مسعود یه لحظه به این فڪر نڪردی ڪه شاید اشتباهے شده باشہ؟
مسعود سرش را تڪان داد:
مسعود-اصلا به فرض حرف تو درست...اینجا اشتباه شده...
دیشب چے ڪہ نصف شبے تو کوچہ با یہ دختر خلوت ڪرده بود...؟
نرجس ڪم ڪم داشت عصبے مے شد...
نمے دانست چطور مے تواند به همسرش بفهماند ڪہ تهمت زدن به دیگران اصلا ڪار جالبے نیست.
نرجس-نمے دونم مسعود...فقط مے دونم ڪه تهمت زدن به بنده ی خدا گناه داره.
مسعود صدایش را بالا برد:
مسعود-چه تهمتے آخـہ؟
من با همین جفت چشمام دیدم شون نرجس...
دیگه بحث "شنیدن" نیست ڪه بگیم "شنیدن ڪی بود مانند دیدن"...
بحث "دیدنه"...
دیگه چشمای آدم ڪہ اشتباه نمی ڪنه ڪہ...
چند ثانيه ای سڪوت برقرار شد و این بار با لحنے ملایم تر ادامہ داد:
مسعود-دارم به این فڪر مے کنم ڪہ اصلا شاید خودش به این بنگاه دار گفته ڪہ به من جریان رو بگہ...
شاید خواسته ما هم مثل همه ے مردم این محل گول ظاهرشو بخوریم.
وگرنہ اگر مے خواست ڪار خیر انجام بده خب یه جوری این کارو مے ڪرد ڪہ هیچکس جز خدا نفهمه...
نرجس با غیض زیر لب نام مسعود را برد:
نرجس- مسعــــود...بسه دیگه. نمی خوام بشنوم.
هر چی ڪه بوده هست به من و تو ربطے نداره...
یه نفر برای ما یه ڪاری انجام داده و حالا وظیفه ی من و توئه ڪه ازش تشڪر کنیم.
دیگه این ڪہ پشت این ڪار چه نیتی بوده الله اعلم...
حالا هم برو مسجد و ڪاری که قراره بڪنے رو انجام بده.
مسعود نفس عمیقی ڪشید.
حرف هاے نرجس را قبول داشت.
اما با این دل سرگردان و شکاکش چه مے ڪرد ڪہ مدام در پے محکوم کردن حاج رضا بود؟
مسعود-نه...امروز مے مونم پیشت. فردا که بهتر شدی میرم.
نرجس لبخندی به روی همسرش زد.
نرجس-من خوبم مسعود. دیدی ڪه دڪترم گفت خدا رو شڪر همه چیز خوبه...برو مسجد. برای من و این فسقلـے هم دعا ڪن.
مسعود با شنیدن لفظ "فسقلـے" سرخوشانه خندید و تسلیم شده از جا برخاست.
مسجد این بار خلوت تر از دیروز بود.
اتفاقـے ڪه افتاده بود و چیزی ڪه این مردم درباره ی حاج رضا دیده و شنیده بودند، آن ها را دلسرد ڪرده بود.
اڪثرا ترجیح می دادند به جای اقتدا به مردی ڪه معلوم نبود "حاج رضا" است یا "هفت خطے تمام و عیار"، نمازشان را در خانه ی خود و به صورت فرادیٰ بخوانند.
حق هم داشتند.
حتـے خودش هم نمی دانست با وجود اتفاقـے ڪه دیشب مقابل چشمانش افتاده بود، حالا اینجا چه مـے ڪرد و چطور مـے توانست بدون یقین به حاج رضا اقتدا کند!؟
شاید اگر حرف هاے نرجس نبود او هم دیگر پایش را در اینجا نمے گذاشت.
مشغول وضو گرفتن بود ڪه صدای فریاد مردی در صحن مسجد بلند شد.
وضویش ڪہ تمام شد شیر آب را بست و با تعجب به مردی ڪہ درست در میانه ی صحن مسجد ایستاده بود، خیره ماند.
مردِ جا افتاده ای به نظر مے رسید.