🔕اشتباه نکن❗️
⛔️ اینجا ایـــران نیــست...!
اینجا رو ببین👇
وبگاه «بورگن مگزین» در مطلبی با استناد به آمار سازمان #ملل_متحد به وجود «نابرابری و فقر» در کشورهای آمریکای شمالی چون #مکزیک ، #آمریکا و #کانادا اشاره کرده و نوشته است که ۹۸ میلیون نفر در آمریکای شمالی در فقر زندگی میکنند و علل احتمالی این مسئله:
-دستمزدهای پایین
-نابرابری کارگری
-و شکاف در حال گسترش بین #فقرا و #ثروتمندان است.
#افول_امریکا
مطالب #سیاسی_آمریکایی 👇
💥 @chaharrah_majazi
🔶
🔸🔶
🔶🔸🔶
🔸🔶🔸🔶
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_ششم
#ابراهیم_حسن_بیگے
عمرو بن بكر تمیمی، قدی بلند و جثه ای لاغر داشت.
ریش بلندش جو گندمی مایل به سفید بود.
چهره ی آفتاب سوخته اش را ریش انبوهی
پوشانده بود.
هوای مصر تفاوت چندانی با هوای مکه نداشت؛ هوا گرم بود و او هم برداشته بود تا جلب توجه نکند.
بر روی دشداشه بلند عربی اش، چیزی نپوشیده بود، حتی عمامه اش را هم برداشته بود تا جلب توجه نکند.
هر چند در شهر عرب های زیادی رفت و آمد می کردند، اما در این سال ها مردم مصر، برای عرب ها به عنوان حاکمان جدید، احترام خاصی قائل بودند.
عمرو دو روز مانده به ماه مبارک رمضان وارد شهر شده بود.
خانه ی کوچکی در نزدیکی مسجد جامع، اجاره کرده بود و حالا به سوی بازار می رفت تا برای افطاری اش غذایی تهیه کند.
او هر شب به مسجد می رفت، نمازش را به امامت عمروعاص می خواند و انتظار می کشید تا شب ۱۹ رمضان برسد.
در این مدت، بارها نقشه ی قتل عمروعاص را در ذهنش مرور کرده بود.
دوستانی یافته بود که برای او به عنوان تاجر عرب و قاری قرآن احترام زیادی قائل بودند.
عمرو از پیرزن دست فروش، دو قرص نان خرید و به خانه اش باز گشت.
پیش از آن که صدای مؤذن را از منارهی مسجد بشنود، وضو گرفت.
روی ایوان خانه رو به قبله نشست.
چشم هایش را بست و شروع کرد به خواندن قرآن.
عمدا آیاتی را می خواند که حاوی مضامین جهاد بود.
با شنیدن صدای اذان، به مسجد رفت.
عمروعاص را دید که در محراب آماده ی اقامه ی نماز است.
فکر کرد این آخرین نماز مغرب اوست.
وقتی هنگام نماز صبح، تیغه ی شمشیر بر فرق سرش فرود آید، بی درنگ راهی جهنم خواهد شد و خداوند او را که کشنده ی یک کافر است، اجری عظیم خواهد داد.
#آمریکا
#تلنگر
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🔶
🔸🔶
🔶🔸🔶
🔸🔶🔸🔶
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_هفتم
#ابراهیم_حسن_بیگے
بعد از نماز، در کنار سایرین به محراب نزدیک شد تا به امام و حاكم مصر دست بدهد.
او را کمی بیمار یافت.
لبخندی خشک بر لب داشت.
عمرو دست های او را فشرد؛ دست هایش گرم بود و چشم هایش خسته و خواب آلود.
فکر کرد، ساعتی دیگر این چشم ها، به خون سر آغشته خواهد شد.
- شب، بعد از افطار شمشیر را برداشت و آن را از غلاف بیرون کشید.
قبضه اش را محکم در مشت فشرد و با نوک انگشت، تیزی لبه اش را آزمود تا مطمئن شود هنوز تیز است و کاری.
از جا برخاست، وسط اتاق ایستاد، تصور کرد که در مسجد است و عمروعاص به سجده رفته است؛ شمشیر را تا بالای سرش بلند کرد و با قدرت آن را فرود آورد.
اگر با چنین قدرتی ضربه را فرود می آورد، همان یک ضربه کافی بود تا عمروعاص از وسط دو نیم شود.
شمشیر را در غلاف گذاشت.
از اتاق بیرون آمد.
اسب سیاه و تنومندش را در گوشه ی حیاط به تیرکی بسته بود.
مقداری علوفه جلوی اسب ریخت.
همان طور که اسب مشغول خوردن بود، زین را به پشت او گذاشت و بندهای چرمی اش را بست.
سحرگاه، بعد از به قتل رساندن عمروعاص، باید شهر را به سرعت ترک می کرد.
به آسمان نگاه کرد؛ ماه شب ۱۹ رمضان، می درخشید.
صدای اذان صبح را که شنید به نماز ایستاد.
نمازش را با تعجيل به پایان رساند.
عمامه ی سیاهی روی سرش گذاشت، غلاف شمشیر را به کمربند پهن چرمی اش بست و عبای قهوه ای رنگ را روی شانه اش انداخت.
سوار اسب شد و به سوی مسجد تاخت.
جلوی در مسجد، افسار را به تیرکی بست و با عجله وارد مسجد شد.
#آمریکا
#تلنگر
لینک قسمت اول رمان قدیـــــس
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب
#روحانی
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
آیا میدانید چگونه #شلوار_ساپورت وارد ایران شد؟؟؟
#کلیپ_تولیدی تا لحظات دیگر در همین کانال👇
http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
7.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شلوار_ساپورت و ورود آن به ایران ...❗️
#ترکیه ،،چرا و چگونه ....⁉️
آیا تصور می کردی #ساپورت اینگونه وارد ایران بشه..؟
🔽به چهارراه بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
🔶
🔸🔶
🔶🔸🔶
🔸🔶🔸🔶
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_نهم
#ابراهیم_حسن_بیگے
عمرو عاص سرفه ای کرد و گفت:
مردک!
او را دو شقه کرده ای و می گویی قصد کشتنش را نداشته ای؟!
عمرو با خونسردی جواب داد:
قرار بود شما را دو شقه کنم.
عمروعاص با تعجب پرسید:
مرا؟؟
تو قصد کشتن مرا داشتی؟
سپس گردنش را راست کرد و افزود:
چرا؟
حرف بزن مردک!
تو کیستی و از سوی چه کسی مأموریت داشتی تا مرا به قتل برسانی؟
عمر و پاسخ داد:
از طرف خدا؛ همان خدایی که کشتن ظالمان را حلال داشته است.
عمروعاص که رگه های خشم در صورت و چشم هایش نقش بسته بود، گفت:
مردک!
خدایی را به رخ من می کشی که من ریشم را در راه او سفید کرده ام؟!
تو از خدا چه میدانی که بنده ی مؤمن او را با دهان روزه، آن هم در محراب عبادت به قتل رسانده ای؟
عمرو پاسخ داد:
او اگر بی گناه باشد، جایش در بهشت است.
نیت من کشتن تو بود که باعث تفرقه در بین مسلمین و نابودی دین خدایی.
عمروعاص فریاد کشید:
خفه شو مردک جنایت کارا بگو از چه کسی دستور داشتی تا مرا بکشی؟
عمرو سکوت کرد و سرش را به زیر انداخت.
صدای عمروعاص او را خود آورد:
۔ آیا از کوفه آمده ای؟
از طرف على مأموریت داشتی تا مرا بکشی؟
حرف بزن پیش از این که سرت را از بدن بی قواره ات جدا کنم!
عمر و باز هم سخنی نگفت، فقط خیره به عمروعاص نگاه کردی صورتش سرخ شده بود.
عمروعاص از جا برخاست، دست به قبضه ی شمشیرش برد، قدمی جلوتر آمد، به سرفه افتاد، پیرمردی که در کنار تخت او ایستاده بود جلو آمد و کتف های او را گرفت.
#امام_زمان
#شهادت
لینک قسمت اول رمان قدیـــــس
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب
#روحانی
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🔶
🔸🔶
🔶🔸🔶
🔸🔶🔸🔶
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_هشتم
#ابراهیم_حسن_بیگے
نمازگزاران ایستاده بودند.
عمروعاص در محراب، سورہ اخلاص را می خواند. نمی دانست رکعت اول نماز است یا دوم؛ فرق چندانی هم داشت، در اولین سجده باید کار را تمام می کرد.
پشت آخرین نفر در صف آخر ایستاد.
قبضه ی شمشیر را محکم فشرد تا کمی از هراسی که به دلش نشسته بود، کاسته شود.
نمازگزاران در رکوع بودند که شمشیر را از غلاف بیرون کشید و در دل لاحول و لا قوت الا بالله گفت و وقتی نمازگزاران به سجده رفتند، با گام های بلند به طرف محراب حرکت کرد و زمانی شمشیرش را فرود آورد که عمروعاص در حال برخاستن از سجده بود.
فریاد دلخراش او فضای مسجد را پر کرد.
عمرو شمشیر را رها کرد و با سرعت به طرف در مسجد دوید.
انگار صدای همهمه ای را که پشت سرش بلند شده بود نشنید.
چهار مرد را که به طرفش می دویدند ندید.
از مسجد خارج شد و به طرف اسبش دوید، اما هنوز دستش به افسار اسب نرسیده بود که دست هایی او را از پشت گرفتند.
مقاومت فایده ای نداشت. در خود را اسیری یافت که باید مشت ها و لگدهای مهاجمين خشمگین را تحمل می کرد.
عمرو سرش را بلند نکرد تا به چشم های عمروعاص نگاه کند و او را ببینید که غضبناک به او خیره شده بود.
عمروعاص همان سؤال قبلی را با خشم بیشتری تکرار کرد:
- اقرار کن و بگو چرا دوست ماسعيد بن ساعد را کشتی؟
چه خصومتی با او داشتن مرد تمیمی؟
عمرو سرش را بلند کرد، به چشم های عمروعاص نگاه کرد و گفت:
من قصد کشتن دوست تو را نداشتم.
گویا عمرش به حیات نبود.
#امام_زمان
#شهادت
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.