eitaa logo
ترور رسانه
1.3هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
656 ویدیو
43 فایل
راهبردها و اقدامات #آمریکا در مواجهه با ایران💠 همراه با ✅ تاریخ معاصر مدیر @Konjnevis 📘جهت خرید #کتاب : @Adminketabb 💥لینک کانال کتاب های سیاسی تاریخی: https://eitaa.com/joinchat/562167825C0712bdfc96
مشاهده در ایتا
دانلود
با عرض پوزش به دلیل یک سری مشکلات برای تنظیم کننده داستان، متأسفانه امشب رمان قدیس انتشار داده نخواهد شد.🌹 از همراهی شما متشکریم❤️
میگویند وقتی رضاشاه تصمیم گرفت بانک ملّی ایران را تأسیس کند برای بازاری ها پیغام فرستاد که از بانک ملّی اوراق قرضه بخرند. هیچکدام از تجّار بازار حاضر به این کار نشد. وقتی خبر به خانم فخرالدّوله مالک بسیار ثروتمند، دختر مظفّر الدین شاه و مادر مرحوم دکتر امینی رسید به رضاشاه پیغام فرستاد که مگر من مُرده ام که می خواهی از بازاریها پول قرض کنی؟ من حاضرم در بانک ملّی سرمایه گذاری کنم. رضا شاه هم گفت: قاجاریه فقط یک مرد و نیم داشت، مردش خانم فخرالدوله و نیم مردش آغا محمد خان قاجار بود. و به این ترتیب بانک ملّی با پول خانم فخرالدّوله تأسیس شد... #تاریخ #سیاسی @chaharrah_majazi
✨ آزادی انسان ✨ ⭕️ #آزادی یعنے نبودن مانع؛ 🌳مثلا اگر شما نهالی را در زمین بکارید در حالے ڪہ بالای آن یڪ سقف بزرگ باشد حتے اگر این نهال، نهال چنار باشد امڪان رشد برای آن نیست🌳 #استاد_شهید_مطهری #در_ادامه_بیشتر_بخوانید 👇 💌 @chaharrah_majazi
✨ آزادی انسان ✨ موضوع مورد بحث👇 ⭕️ یعنی چه؟ ⭕️ 🔹موجودات زنده برای رشد و تکامل به سه چیز احتیاج دارند: 1⃣ تربیت 2⃣ امنیت 3⃣ 🍃 تربیت 🍃 یڪ سلسله عوامل است ڪه موجودات برای رشدشان به آن نیاز دارند. 🌾امنیت 🌾 یعنے یڪ موجود زنده از ناحیه ی یڪ دشمن و یڪ قوه خارجے آنچه دارد از او سلب نشود. ☘ آزادی ☘ یعنے جلوی راه موجود زنده را نگیرند، پیش رویش مانع ایجاد نڪنند. 🔅 مثال: 🌳فرض ڪنید شما بخواهید گیاهی را رشد بدهید. علاوه بر همه ی شرایط دیگر باید محیط برای رشد او مناسب باشد. مانعے در ڪار نباشد. مثلا اگر شما نهالے را در زمین بڪارید در حالے ڪہ بالای آن یک سقف بزرگ باشد حتی اگر این نهال، نهال چنار باشد امڪان رشد برای آن نیست.🌳 🌟نتیجه 🌟 هر موجود زنده ای که می خواهد راه رشد و تڪامل را طی ڪند یڪی از احتیاجاتش است. پس یعنے چه؟ 🔥 یعنے نبودن مانع 🔥 ⁉️سوال: از نظر شما به چه ڪسے مے گویند؟ نظرات خود را برای ما ارسال کنید🙂 💌 @chaharrah_majazi
🍃 🍃🍃 🍃💠🍃 🍃💠💠🍃 🍃💠💠💠🍃 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ سرگئی رو به ڪشیش ڪرد و گفت: «لابد خوش حالید که بر مے گردید چون با خیال راحت می توانید ڪتاب هایے را ڪه خریده اید بخوانید و بعدش هم ڪتاب درباره ی علے بنویسید؛ درست مثل دوستان جرج جرداق. ڪشیش گفت: «از من گذشته سرگئے. دیگر عمر زیادی باقے نمانده است، اما به تو یڪ توصیه ی جدی دارم و آن این که از خودت یڪ ماشین فعال و پر بازده اقتصادی نساز. هر قدر هم ڪه پول داشته باشے و از امڪانات بالای زندگے بهره بگیری، اما بی نیاز از غذای روح نیستے و ڪتاب غذای روح آدمی است. زمانی برای خودت در نظر بگیر و مطالعه ڪن؛ مخصوصا زندگے نامه افراد بزرگ و نامدار جهان را بخوان و الگوی زندگے ات قرار بده، اگر تنها به یک ماشین بزرگ پولساز تبدیل شوی، مثل هر ماشین دیگری فرسوده خواهے شد و ماشین های مدل بالاتر جایت را می گیرند. پس پسرم! سرگئے عزیز، طوری زندگی ڪن ڪه علاوه بر بهره جویی از دنیا، چیزی هم برای آخرتت ذخیره ڪنی. عیسے مسیح دنیا را ڪشتگاه آخرت می داند؛ یعنی یک دهقان هر آن چه ڪشت مے ڪند، خودش به تنهایے همه ی محصولاتش را نمی خورد. او به اندازه ی نیازش بر مے دارد و بقیه را در اختیار دیگران قرار می دهد. پس دیگران را فراموش نڪن. من در ڪلام هیچ پیامبری چون ڪلام علے ندیدم ڪه این همه به فکر مردم گرسنه و پابرهنه ی جامعه باشد. علی گویا خدمت به مردم را بر خدمت به خود و خانواده اش برتری داده است. سعی ڪن راهی را ڪه من در پیری شناختم، تو در جوانی بشناسی. توصیه مے ڪنم، دربارهی علی مطالعه کنی. سرگئی گفت: «چرا علے؟ مگر مصلحان و مشاهیر بزرگ در تاریخ و فرهنگ خودمان ڪم داریم؟ کشیش گفت: «نه پسرم، ڪم نداریم؛ درباره ی آنها نیز بخوان، اما بدان که مرتبه و مقام على بين همه ی آنها چیز دیگری است... 💠@chaharrah_majazi ⛔️ فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
به قسمت قبلے☝️ 🍃 🍃🍃 🍃💠🍃 🍃💠💠🍃 🍃💠💠💠🍃 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ ایرینا به سرگئے نگاه ڪرد و گفت: «می بینے سرگئے؟ همه فڪر و ذڪرش شده ڪتاب های قدیمے! بعد رو به ڪشیش گفت: «همین ڪتاب هاست ڪه ما را به این روز انداخته!» ڪشیش قبایش را تا ڪرد، روی بقچه ڪتاب قدیمے گذاشت و گفت: -ندیده بودم هیچ وقت از ڪتاب های من شڪایتے ڪنی ایرینا؛ چشمت خورده به پسر و عروست، سر ڪتاب های من غر میزنے؟!» آنوشا عروسڪ به دست از اتاقش بیرون آمد، عروسڪش را به طرف ڪشیش گرفت و گفت: «بابابزرگ! این عروسڪ مال شما باشد. من دیگر نمے خواهمش.» ڪشیش عروسڪ را از او گرفت، لبخندی زد و گفت: «چه عروسڪ قشنگے است! حیف است مامان بزرگت با این عروسڪ بازی نڪند.» عروسڪ را داخل چمدان گذاشت و گونه ی آنوشا را بوسید. ایرینا گفت: «معلوم نیست چه بلایے سر خانه و زندگے ام آمده است؟!» سرگئے دستش را گذاشت روی شانه ی مادرش و گفت: «غصه نخور مادر! مگر دوست پدر نگفته بود ڪه دزدها قبل از خروج از خانه دستگیر شده اند؟! پس نگران چه هستے؟» يولا گفت: «حالا ڪه همه چیز به خیر گذشته است. این مدت ڪه این جا بودید، به ما خیلے خوش گذشت.» سرگئے به ساعتش نگاه ڪرد و گفت: «حالا یڪی - دو ساعتی وقت هست ڪه راه بیفتم. بهتر است بنشینیم.» سرگئے و ڪشیش روی مبل نشستند. يولا به آشپزخانه رفت و ایرینا مشغول جمع ڪردن وسایل و بستن ساڪ دستے و چمدان ها شد. 💠@chaharrah_majazi ⛔️ فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
ترور رسانه
مرگ عشق نزدیک شده بود. شادی،محبت،شور،غرور،خشم،دیوانگی و مستی،هرکدام سیاه پوش به باغ دلبرانه ی عشق،بر
تولد عشق بود و جشنی بزرگ در باغ او برپا بود.همه دعوت بودند. قبل از رفتن همهمه ای بین جمع برای کادوهای عشق برپا شد. عشق زیبارو بود و خوش اندام و به این دلیل هرنوع لباسی در هررنگ به او می آمد و وصله ی تنش میشد،شبیه آونگ ساعتی اونگ دار! لحظه ای هرکس عشق را در ذهن خود با رنگ لباس مورد نظر خود مجسم کرد،ناگهان عشق مقابل چشم خیال همگی با لباس های متنوع به رقص درآمد و آهوی عقلشان را مانند پلنگی درید و بوم مستی شان را رنگ و لعاب بخشید. ساعتی نگذشته بود که بازار به تصرف دعوت شدگان جشن درآمد. تنها شور بود که از سر همگی به آسمان چشمک میزد. پس از دریدن دل بازار،محبت با لباسی زرد،غرور با لباسی خاکستری،خشم با لباسی قرمز،دیوانگی با لباسی آبی،آرامش با لباسی نارنجی،شادی با لباسی سفید،سلامت با لباسی سبز،زمان با لباسی خاکی،مستی با لباسی قهوه ای و غم با لباسی سیاه برای کادوی عشق راهی خانه ی او شدند و سال های بی انتها همراه عشق در باغ او محو طنازی های دلبرانه اش شدند. ✍زهراافکارآزاد 🌀 @chaharrah_majazi
ترور رسانه
#ریپلاے به قسمت قبلے☝️ 🍃 🍃🍃 🍃💠🍃 🍃💠💠🍃 🍃💠💠💠🍃 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـد
به قسمت قبلے☝️ 🍃 🍃🍃 🍃💠🍃 🍃💠💠🍃 🍃💠💠💠🍃 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ همه گل ها زیبایند، اما وقتی به گل فروشی می روی زیباترین و خوشبوترینش را انتخاب می کنی. سرگئی گفت: اما من به عنوان یک مسیحی، چرا باید به سراغ یک شخصیت مسلمان بروم؟ کشیش گفت: از دین حصاری برای زندگی و اندیشه هایت نساز پسرم! همه ادیان الهی درون، مایه ی مشترکی دارند. تو می توانی به عنوان یک مسیحی، آیین دینی خودت را داشته باشی. لازم نیست به جای کلیسا به مسجد بروی، اما می توانی مغز و درون مایه ی سایر ادیان الهی را بشناسی و از آن ها پیروی کنی. این را بدان سرگئی که خدای همه ی ما یکی است و خداوند چون ما، بندگانش را بر اساس ادیانشان طبقه بندی نمی کند. شاقول خدا بر روی اعمال ما می ایستاد نه روی دینمان. سرگئی گفت: من اما پدر، دوستان مسلمان زیادی دارم؛ آنقدر که شما را شیفته ی علی می بینم، آن ها را ندیده ام. چگونه است مردی چون شما که از کودکی در خدمت کلیسا بوده، از علی چنین یاد می کند و شیفته ی علی می شود، اما مسلمانان اغلب چیزی از علی دانند؟ کشیش گفت: ممکن است من تو را که پسرم هستی نشناسم یاتو مرا که پدرت هستم نشناسی؛ همان گونه که بسیاری از مسیحیان هم مسیح را نمی شناسند. به همین دلیل است که می گویم باید حصارها را بشکنی و به انسانیت بندگان خدا، بیش از آبشخور دینشان بها بدهی. سرگئی گفت: پس فردا که به مسکو برگشتی، کنار تابلوی کلیسایت، تابلوی دیگری هم نصب کن و بنویس مسجد امام علی! کشیش این کنایه ی سرگئی را به دل نگرفت و گفت: اگر از امثال افرادی چون تو نمی ترسیدم، حتما این کار را می کردم. ایرینا و یولا و آنوشا که آمدند، آن ها ساکت شدند. يولا سینی چای را روی میز عسلی گذاشت. 💠@chaharrah_majazi ⛔️ فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🍃 🍃🍃 🍃💠🍃 🍃💠💠🍃 🍃💠💠💠🍃 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ آنوشا روی زانوهای کشیش نشست و سرش را به سینه ی او چسباند. کشیش موهای او را نوازش کرد، گونه اش بوسید و گفت: تابستان منتظر شما هستم که بیاید به مسکو. می خواهم با آنوشا در میدان سرخ مسکو عکس بیندازم. آنوشا به سرگئی نگاه کرد و گفت: ما تابستان به مسکو می رویم پدر؟ سرگئی گفت: بله دخترم، چرا نرویم؟! اما حالا باید بابابزرگ و مامان بزرگ را برسانیم به فرودگاه تا تابستان که نوبت ما هم برسد. *** فرودگاه مسکو، در آن وقت شب، آنقدر شلوغ بود که هر کسی سعی می کرد ساک و چمدان هایش را بردارد و با عجله از سالن فرودگاه بزند بیرون کشیش و ایرینا، هر دو خسته و خواب آلود ساک و چمدان هایشان را برداشتند و راه افتادند به طرف در خروجی که پرفسور در آنجا انتظارشان را می کشید. او به محض دیدن کشیش جلو آمد، همدیگر را در آغوش گرفتند و کشیش، شرم زده از او عذرخواهی کرد که مجبور شده است این وقت شب به فرودگاه بیاید. بین راه توی ماشین لادای سفیدرنگ پرفسور، ایرینا میخواست که ماجرای سارقان به منزلش را از زبان پرفسور بشنود و او همه ی ماجرا را شرح داد و در نهایت گفت: اول باید به اداره ی پلیس برویم. لازم است مأموری با ما بیاید تا مهر و موم در خانه را باز کند. وقتی در را مهر و موم کردند، من آنجا بودم. خوشبختانه چیزی از لوازم منزل به هم نریخته بود، جز اتاق کار کشیش. ایرینا به محض ورود به خانه، همه جا سرک کشید. خدا را شکر کرد که چیزی از وسایل منزل به سرقت نرفته است. لینک قسمت اول رمان قدیـــــس https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955 لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127 💠@chaharrah_majazi ⛔️ فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⏪ به مناسبت ۲۷آذر سالروز درگذشت 🔺جریان آقای فلسفی در حال با یک خانم 🔻 🎥 @chaharrah_majazi
🔺پاسخ به حرمت گوشت یخ زده سال۵۷ 👇 علت دقیق بوده که ماهیانه این گوشتها حدود ۲۵۰تن در تهران و اصفحان از طریق چلو کبابی ها مورد استفاده قرار میگرفته 🔸عدم ذبح شرعی در 🔸امروزه ذبح با نظارت روحانیون صورت میگیرد @chaharrah_majazi
ترور رسانه
🍃 🍃🍃 🍃💠🍃 🍃💠💠🍃 🍃💠💠💠🍃 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_دویست_و_
🍃 🍃🍃 🍃💠🍃 🍃💠💠🍃 🍃💠💠💠🍃 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ حالا دیگر، بود یا نبود کتاب های کشیش فرقی برایش نمی کرد. پرفسور و مأمور پلیس که رفتند، ایرینا بخاری برقی اتاق خواب را روشن کرد. پلیور سفیدش را پوشید و به کشیش نگاه کرد که داشت توی چمدان مشکی را می کاوید. کشیش هاج و واج به ایرینا نگاه کرد و گفت: این خرت و پرت ها چیه توی چمدان؟ یک مشت لباس بچه و لوازم آرایش و دو سه مجسمه ی برنزی کوچک از مریم مقدس که روزنامه پیچ شده بود و چند دست لباس زیر زنانه که اول فکر کرد آن ها را ایرینا خریده است، اما وقتی ایرینا کنارش چمپاته زد و وسایل داخل چمدان را با دقت نگاه کرد، گفت: خدای من! این که وسایل ما نیست! نکند چمدان را اشتباه برداشته ایم؟ چمدان را با دقت نگاه کرد، شبیه همان چمدانی که بود سرگئی خریده بود. - حالا چه کنیم؟ این چمدان مال ما نیست! کشیش نمی توانست به چیزی جز بقچه ی کتاب قدیمی اش فکر کند؛ به گنج گرانبهایی که امانت عیسی مسیح بود. پس باید فشار خونش بالا می رفت. زیر پوستش مور مور می کرد و رنگ چهره اش می پرید و همان جا کنار چمدان ولو میشد روی زمین. اما کشیش سرش پایین بود و به سر مجسمه ی مریم مقدس که از لای روزنامه بیرون زده بود، نگاه می کرد. کشیش وقتی به خود آمد که ایرینا صدایش زد: - حواست کجاست؟ فردا باید برویم فرودگاه. شاید کسی که چمدان را برده برگرداند. 💠@chaharrah_majazi ⛔️ فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.