eitaa logo
↳꯭Tex_chalesh ◁҉↳⟁↯ྖ
236 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
797 ویدیو
195 فایل
❈•welcoмe тo ◁ᷟ+͎ꙷ .͜.̽ ̽[ᶜʰᵃⁿᵉˡ]🍕 тεⅩт[💦🥀🔌] vɪ∂ɛø[🎥🌪🌀] ρicтʊя[🌍🎭👅] мʊsic[🎶💦☔] chalesh[👑🐤🍷] لف خزشدح بزن روبیصداح🔕 ⃤🌿هَُمُ
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 😡azar rackshe😡
نمیدونم از کِی،از کجا این اتفاقا شروع شد. اما ترس شد جزئی از زندگیمون👐🏻 ما 3 تا خواهریم😻 اومدیم شمال،برای تفریح و استراحت. اما نمیدونم چجوری سر از ویلای وحشت در اوردیم😕 چشمامون رو بستیم و باز کردیم.👀 اما دیگه از اون ویلای خوشگل😻تو منطقه ی سر سبز🍃شمال؛خبری نبود🍁 تو یک ویلای تسخیر شده بودیم🤐 با 3 تا پسر😻 تصمیم گرفتیم از ویلا خارج شیم.👐🏻اما ما 6 نفر زندانی بودیم.🧟‍♂تو یک ویلای ترسناک؛تو یک منطقه ناشناخته شده🕸 ما 6 تا تا کِی اسیر این ویلا هستیم؟! 🙂 👻 🤠 🤤 به علاوه این رمان که پیشنهاد میشود،فعالیت های دیگر و بهتری نیز در کانال صورت میگیرد😻 بیاید خوشحال میشیم😻 《@khaskhoone》 《@khaskhoone》 《@khaskhoone
هدایت شده از 😡azar rackshe😡
🥀 سری تکون داد.همینکه سمت در قدم برداشتیم،با صدای خیلی بلند و بدی بسته شد.هیراد کلافه سمتش رفت و هولش داد.اما قفل شده بود🔒چراغ قوه هیراد دو سه بار خاموش روشن شد و درنهایت خاموش شد و زیرزمین در تاریکی مطلق فرو رفت🌪هیراد:به خشکی شانس. با لحن مظلومی گفتم:هیراد من میترسم. بعد چند ثانیه از حرفم احساس کردم تو یه جای گرم و نرم فرو رفتم.بوی سرد و تلخ عطر هیراد به مشامم میرسید.دستای مردونه هیراد دور کمر باریکم حلقه شد.تقریبا تو اغوشش حَل شده بودم دَمِ گوشم با صدای مردونه اش لب زد:نترس من پیشتم😻سعی آروم باشی و نترسی.چون اونا از ترس خوششون میاد. 🎉 😻 😹 به قلم✍🏻♡NARGES♡ به علاوه کلی سوپرایز و(والیپر؛اهنگ؛پروف و.....) عضو شو قول میدم پشیمون نشی🖖🏽 ○●@khaskhoone●○ °○@khaskhoone○° ¤°@khaskhoone°¤
هدایت شده از 😡azar rackshe😡
نمیدونم از کِی،از کجا این اتفاقا شروع شد. اما ترس شد جزئی از زندگیمون👐🏻 ما 3 تا خواهریم😻 اومدیم شمال،برای تفریح و استراحت. اما نمیدونم چجوری سر از ویلای وحشت در اوردیم😕 چشمامون رو بستیم و باز کردیم.👀 اما دیگه از اون ویلای خوشگل😻تو منطقه ی سر سبز🍃شمال؛خبری نبود🍁 تو یک ویلای تسخیر شده بودیم🤐 با 3 تا پسر😻 تصمیم گرفتیم از ویلا خارج شیم.👐🏻اما ما 6 نفر زندانی بودیم.🧟‍♂تو یک ویلای ترسناک؛تو یک منطقه ناشناخته شده🕸 ما 6 تا تا کِی اسیر این ویلا هستیم؟! 🙂 👻 🤠 🤤 به علاوه این رمان که پیشنهاد میشود،فعالیت های دیگر و بهتری نیز در کانال صورت میگیرد😻 بیاید خوشحال میشیم😻 《@khaskhoone》 《@khaskhoone》 《@khaskhoone
هدایت شده از 😡azar rackshe😡
🥀 سری تکون داد.همینکه سمت در قدم برداشتیم،با صدای خیلی بلند و بدی بسته شد.هیراد کلافه سمتش رفت و هولش داد.اما قفل شده بود🔒چراغ قوه هیراد دو سه بار خاموش روشن شد و درنهایت خاموش شد و زیرزمین در تاریکی مطلق فرو رفت🌪هیراد:به خشکی شانس. با لحن مظلومی گفتم:هیراد من میترسم. بعد چند ثانیه از حرفم احساس کردم تو یه جای گرم و نرم فرو رفتم.بوی سرد و تلخ عطر هیراد به مشامم میرسید.دستای مردونه هیراد دور کمر باریکم حلقه شد.تقریبا تو اغوشش حَل شده بودم دَمِ گوشم با صدای مردونه اش لب زد:نترس من پیشتم😻سعی آروم باشی و نترسی.چون اونا از ترس خوششون میاد. 🎉 😻 😹 به قلم✍🏻♡NARGES♡ به علاوه کلی سوپرایز و(والیپر؛اهنگ؛پروف و.....) عضو شو قول میدم پشیمون نشی🖖🏽 ○●@khaskhoone●○ °○@khaskhoone○° ¤°@khaskhoone°¤
⎒⃙⃓ོ⃕⃔͜⎒ོ دختر جون چه رمانی میخوای⎒⃙⃓⃕⃔ ⃘⃟⃒ٖ۪ٖ۪ٖ۪ٖ⃔⃕☾⃘⃬⃕⃟ٖٜٖٜٖ☻⃟⃘⃭ٖٜٖٜٖ⃔☽⃘⃟⃒ٖ۪ٖ۪ٖ۪ٖ⃕ گننده☻⃟⃘⃭ٖٜٖٜٖ⃔☽⃘⃟⃒ٖ۪ٖ۪ٖ۪ٖ⃕ ☾⃘⃬⃕⃟ٖٜٖٜٖ☻⃟⃘⃭ٖٜٖٜٖ⃔☽⃘⃟⃒ٖ۪ٖ۪ٖ۪ٖ⃕ ෴ٖٖٖٜٖٖٜٖٜٖٜٖٜٖٜٖ ꯭گین⃘⃟⃒ٖ۪ٖ۪ٖ۪ٖ⃔⃕☾⃘⃬⃕⃟ٖٜٖٜٖ☻⃟⃘⃭ٖٜٖٜٖ⃔☽⃘⃟⃒ٖ۪ٖ۪ٖ۪ٖ⃕ ☻⃟⃘⃭ٖٜٖٜٖ⃔☽⃘⃟⃒ٖ۪ٖ۪ٖ۪ٖ⃕✪ٜٜٜٜٜٜٖٖٖٖٜ͜͡ ☻⃟⃘⃭ٖٜٖٜٖ⃔☽⃘⃟⃒ٖ۪ٖ۪ٖ۪ٖ⃕✪ٜٜٜٜٜٜٖٖٖٖٜ͜͡ ☻⃟⃘⃭ٖٜٖٜٖ⃔☽⃘⃟⃒ٖ۪ٖ۪ٖ۪ٖ⃕✪ٜٜٜ͜͡ ☻⃟⃘⃭ٖٜٖٜٖ⃔☽⃘⃟⃒ٖ۪ٖ۪ٖ۪ٖ⃕☻⃟⃘⃭ٖٜٖٜٖ⃔☽⃘⃟⃒ٖ۪ٖ۪ٖ۪ٖ⃕ ☻⃟⃘⃭ٖٜٖٜٖ⃔☽⃘⃟⃒ٖ۪ٖ۪ٖ۪ٖ⃕ عشقولانه ه☻⃟⃘⃭ٖٜٖٜٖ⃔ ☽⃘⃟⃒ٖ۪ٖ۪ٖ۪ٖ⃕ چجور رمــــــــــ💋ــــــانی میخوای ڋݪٻـــــــــــــــݩدݦ... هرجــــــــــور🌈رمانـــــــی🔱ڪـــــــه😱 ڢــــــــڪرݜو بڬڹــــــــے إءنڄا هڛټ ཊ⃦ٰٰٰٜٜٜٜٖٜ⃩⃐⃑۬᷍☬⃦ٰٰٰٜٜٜٜٖٜ⃩⃐⃑۬᷍ཏٜٜٜٜٜٜٖٖٖٖٜ͜͡✪ٜٜٜٜٜٜٖٖٖٖٜ͜͡ @dehkaderomangirl ٜٜٜٜٜٜٖٖٖٖٜ͜͡✪ٜٜٜٜٜٜٖٖٖٖٜ͜͡ཊ⃦ٰٰٰٜٜٜٜٖٜ⃩⃐⃑۬᷍☬⃦ٰٰٰٜٜٜٜٖٜ⃩⃐⃑۬᷍ཏ ❰⃚⃙⃬⃕✿⃭⃔❪⃘⃓❲⃬⃑❁⃭⃐❳⃓⃘❫⃬⃕✿⃚⃙⃘⃭⃔❱❰⃚⃙⃬⃕✿⃭⃔❪⃘⃓❲⃬⃑❁⃭⃐❳⃓⃘❫⃬⃕✿⃚⃙⃘⃭⃔❱❰⃚⃙⃬⃕✿⃭⃔❪⃘⃓❲⃬⃑❁⃭⃐❳⃓⃘❫⃬⃕✿⃚⃙ ཊ⃦ٰٰٰٜٜٜٜٖٜ⃩⃐⃑۬᷍☬⃦ٰٰٰٜٜٜٜٖٜ⃩⃐⃑۬᷍ཏٜٜٜٜٜٜٖٖٖٖٜ͜͡✪ٜٜٜٜٜٜٖٖٖٖٜ͜͡@dehkaderomangirl ✪ٜٜٜٜٜٜٖٖٖٖٜ͜͡ ✪ٜٜٜٜٜٜٖٖٖٖٜ͜͡ ✪ٜٜٜٜٜٜٖٖٖٖٜ͜͡ همین الان جوین شو 🎀♪͛ دنــــــــــیای رمـــــاݩ🎎 ڋݪـــــــــبݩدݦ...چجور رمانی میخوای؟¿ ♡ ⃢⃟فوق عاشقونه 🎈⃢🙌⃟꧂ ♡ ⃢⃟غم انڳیز🤞⃢🍀⃟꧂ ♡ ⃢⃟ڪلڪلی🌈⃢🐼⃟꧂ ♡ ⃢⃟فانتزی و خاص دخیا🖖⃢🍓⃟꧂ ♡ ⃢⃟ هیجان انگیز🥀⃢✨⃟꧂ ♡⃟ ⃢+⅛ ..φ ⅛ رمان +۱۸🌻⃢🦄⃟꧂ ♡ ⃢⃟پر ازززززز فراز و نشیب🌙⃢🍂⃟꧂ 💏💜💙💚💛❤💥 ᬆᬆᬆᬆᬆᬆᬆᬆ 💞❤ هر رمانی ڪــــــه بخواید اینجا هڛ @dehkaderomangirl
هدایت شده از 😡azar rackshe😡
نمیدونم از کِی،از کجا این اتفاقا شروع شد. اما ترس شد جزئی از زندگیمون👐🏻 ما 3 تا خواهریم😻 اومدیم شمال،برای تفریح و استراحت. اما نمیدونم چجوری سر از ویلای وحشت در اوردیم😕 چشمامون رو بستیم و باز کردیم.👀 اما دیگه از اون ویلای خوشگل😻تو منطقه ی سر سبز🍃شمال؛خبری نبود🍁 تو یک ویلای تسخیر شده بودیم🤐 با 3 تا پسر😻 تصمیم گرفتیم از ویلا خارج شیم.👐🏻اما ما 6 نفر زندانی بودیم.🧟‍♂تو یک ویلای ترسناک؛تو یک منطقه ناشناخته شده🕸 ما 6 تا تا کِی اسیر این ویلا هستیم؟! 🙂 👻 🤠 🤤 به علاوه این رمان که پیشنهاد میشود،فعالیت های دیگر و بهتری نیز در کانال صورت میگیرد😻 بیاید خوشحال میشیم😻 《@khaskhoone》 《@khaskhoone》 《@khaskhoone
هدایت شده از 😡azar rackshe😡
🥀 سری تکون داد.همینکه سمت در قدم برداشتیم،با صدای خیلی بلند و بدی بسته شد.هیراد کلافه سمتش رفت و هولش داد.اما قفل شده بود🔒چراغ قوه هیراد دو سه بار خاموش روشن شد و درنهایت خاموش شد و زیرزمین در تاریکی مطلق فرو رفت🌪هیراد:به خشکی شانس. با لحن مظلومی گفتم:هیراد من میترسم. بعد چند ثانیه از حرفم احساس کردم تو یه جای گرم و نرم فرو رفتم.بوی سرد و تلخ عطر هیراد به مشامم میرسید.دستای مردونه هیراد دور کمر باریکم حلقه شد.تقریبا تو اغوشش حَل شده بودم دَمِ گوشم با صدای مردونه اش لب زد:نترس من پیشتم😻سعی آروم باشی و نترسی.چون اونا از ترس خوششون میاد. 🎉 😻 😹 به قلم✍🏻♡NARGES♡ به علاوه کلی سوپرایز و(والیپر؛اهنگ؛پروف و.....) عضو شو قول میدم پشیمون نشی🖖🏽 ○●@khaskhoone●○ °○@khaskhoone○° ¤°@khaskhoone°¤
هدایت شده از 😡azar rackshe😡
نمیدونم از کِی،از کجا این اتفاقا شروع شد. اما ترس شد جزئی از زندگیمون👐🏻 ما 3 تا خواهریم😻 اومدیم شمال،برای تفریح و استراحت. اما نمیدونم چجوری سر از ویلای وحشت در اوردیم😕 چشمامون رو بستیم و باز کردیم.👀 اما دیگه از اون ویلای خوشگل😻تو منطقه ی سر سبز🍃شمال؛خبری نبود🍁 تو یک ویلای تسخیر شده بودیم🤐 با 3 تا پسر😻 تصمیم گرفتیم از ویلا خارج شیم.👐🏻اما ما 6 نفر زندانی بودیم.🧟‍♂تو یک ویلای ترسناک؛تو یک منطقه ناشناخته شده🕸 ما 6 تا تا کِی اسیر این ویلا هستیم؟! 🙂 👻 🤠 🤤 به علاوه این رمان که پیشنهاد میشود،فعالیت های دیگر و بهتری نیز در کانال صورت میگیرد😻 بیاید خوشحال میشیم😻 《@khaskhoone》 《@khaskhoone》 《@khaskhoone
هدایت شده از 😡azar rackshe😡
🥀 سری تکون داد.همینکه سمت در قدم برداشتیم،با صدای خیلی بلند و بدی بسته شد.هیراد کلافه سمتش رفت و هولش داد.اما قفل شده بود🔒چراغ قوه هیراد دو سه بار خاموش روشن شد و درنهایت خاموش شد و زیرزمین در تاریکی مطلق فرو رفت🌪هیراد:به خشکی شانس. با لحن مظلومی گفتم:هیراد من میترسم. بعد چند ثانیه از حرفم احساس کردم تو یه جای گرم و نرم فرو رفتم.بوی سرد و تلخ عطر هیراد به مشامم میرسید.دستای مردونه هیراد دور کمر باریکم حلقه شد.تقریبا تو اغوشش حَل شده بودم دَمِ گوشم با صدای مردونه اش لب زد:نترس من پیشتم😻سعی آروم باشی و نترسی.چون اونا از ترس خوششون میاد. 🎉 😻 😹 به قلم✍🏻♡NARGES♡ به علاوه کلی سوپرایز و(والیپر؛اهنگ؛پروف و.....) عضو شو قول میدم پشیمون نشی🖖🏽 ○●@khaskhoone●○ °○@khaskhoone○° ¤°@khaskhoone°¤
هدایت شده از 😡azar rackshe😡
🥀 سری تکون داد.همینکه سمت در قدم برداشتیم،با صدای خیلی بلند و بدی بسته شد.هیراد کلافه سمتش رفت و هولش داد.اما قفل شده بود🔒چراغ قوه هیراد دو سه بار خاموش روشن شد و درنهایت خاموش شد و زیرزمین در تاریکی مطلق فرو رفت🌪هیراد:به خشکی شانس. با لحن مظلومی گفتم:هیراد من میترسم. بعد چند ثانیه از حرفم احساس کردم تو یه جای گرم و نرم فرو رفتم.بوی سرد و تلخ عطر هیراد به مشامم میرسید.دستای مردونه هیراد دور کمر باریکم حلقه شد.تقریبا تو اغوشش حَل شده بودم دَمِ گوشم با صدای مردونه اش لب زد:نترس من پیشتم😻سعی آروم باشی و نترسی.چون اونا از ترس خوششون میاد. 🎉 😻 😹 به قلم✍🏻♡NARGES♡ به علاوه کلی سوپرایز و(والیپر؛اهنگ؛پروف و.....) عضو شو قول میدم پشیمون نشی🖖🏽 ○●@khaskhoone●○ °○@khaskhoone○° ¤°@khaskhoone°¤
هدایت شده از 😡azar rackshe😡
نمیدونم از کِی،از کجا این اتفاقا شروع شد. اما ترس شد جزئی از زندگیمون👐🏻 ما 3 تا خواهریم😻 اومدیم شمال،برای تفریح و استراحت. اما نمیدونم چجوری سر از ویلای وحشت در اوردیم😕 چشمامون رو بستیم و باز کردیم.👀 اما دیگه از اون ویلای خوشگل😻تو منطقه ی سر سبز🍃شمال؛خبری نبود🍁 تو یک ویلای تسخیر شده بودیم🤐 با 3 تا پسر😻 تصمیم گرفتیم از ویلا خارج شیم.👐🏻اما ما 6 نفر زندانی بودیم.🧟‍♂تو یک ویلای ترسناک؛تو یک منطقه ناشناخته شده🕸 ما 6 تا تا کِی اسیر این ویلا هستیم؟! 🙂 👻 🤠 🤤 به علاوه این رمان که پیشنهاد میشود،فعالیت های دیگر و بهتری نیز در کانال صورت میگیرد😻 بیاید خوشحال میشیم😻 《@khaskhoone》 《@khaskhoone》 《@khaskhoone
نمیدونم از کِی،از کجا این اتفاقا شروع شد. اما ترس شد جزئی از زندگیمون👐🏻 ما 3 تا خواهریم😻 اومدیم شمال،برای تفریح و استراحت. اما نمیدونم چجوری سر از ویلای وحشت در اوردیم😕 چشمامون رو بستیم و باز کردیم.👀 اما دیگه از اون ویلای خوشگل😻تو منطقه ی سر سبز🍃شمال؛خبری نبود🍁 تو یک ویلای تسخیر شده بودیم🤐 با 3 تا پسر😻 تصمیم گرفتیم از ویلا خارج شیم.👐🏻اما ما 6 نفر زندانی بودیم.🧟‍♂تو یک ویلای ترسناک؛تو یک منطقه ناشناخته شده🕸 ما 6 تا تا کِی اسیر این ویلا هستیم؟! 🙂 👻 🤠 🤤 به علاوه این رمان که پیشنهاد میشود،فعالیت های دیگر و بهتری نیز در کانال صورت میگیرد😻 بیاید خوشحال میشیم😻 《@khaskhoone》 《@khaskhoone》 《@khaskhoone
🥀 سری تکون داد.همینکه سمت در قدم برداشتیم،با صدای خیلی بلند و بدی بسته شد.هیراد کلافه سمتش رفت و هولش داد.اما قفل شده بود🔒چراغ قوه هیراد دو سه بار خاموش روشن شد و درنهایت خاموش شد و زیرزمین در تاریکی مطلق فرو رفت🌪هیراد:به خشکی شانس. با لحن مظلومی گفتم:هیراد من میترسم. بعد چند ثانیه از حرفم احساس کردم تو یه جای گرم و نرم فرو رفتم.بوی سرد و تلخ عطر هیراد به مشامم میرسید.دستای مردونه هیراد دور کمر باریکم حلقه شد.تقریبا تو اغوشش حَل شده بودم دَمِ گوشم با صدای مردونه اش لب زد:نترس من پیشتم😻سعی آروم باشی و نترسی.چون اونا از ترس خوششون میاد. 🎉 😻 😹 به قلم✍🏻♡NARGES♡ به علاوه کلی سوپرایز و(والیپر؛اهنگ؛پروف و.....) عضو شو قول میدم پشیمون نشی🖖🏽 ○●@khaskhoone●○ °○@khaskhoone○° ¤°@khaskhoone°¤
🔪🔫 عه چ تارموی بزرگی روصفحس فوتش کن برع😂😐 💿👌🏿 @Tex_chalesh
هدایت شده از ʟᴀɴᴀᵗᵃᵇˢ❥⃟∵
🍒 اب دهنم رو قورت دادم💧 معلوم نبود بچه ها کجا رفتن👀 من تنها بودم،اونم شب،تو یک ویلای تسخیر شده🤕🤒 چشمام هیچ جایی رو نمیدید👻 صدای چرخشی از بالا سرم اومد👻 با تعجب سرم رو بالا گرفتم. به دلیل تاریکی🌑هیچی نتونستم ببینم. دستم رو کمی جلو بردم و رو میز عسلی رو به روم اینور اونور کردم که دستم به چراغ قوه ای🔦برخورد. با دستای لرزونم چراغ قوه رو گرفتم و روشن کردم.صدای چرخش همچنان ادامه داشت. احساس کردم چیزی سردی از بالا به گونه ام برخورد کرد.گلوم خشک شده بود. چراغ قوه رو اروم بالا گرفتم که با دیدن چیزی که بالا سرم بود بلندترین جیغ عمرم رو کشیدم🔈🔉 😻 🙀 😺 😹 برای اینکه بفهمی شخصیت قصه مون چی دیده بزن رو عضویت دلبر👄💄 چنل اصلی و رمان🍒 °•@khaskhoone•° چنل فرعی و انرژیای رمانمون🍒 °•@ENERGI_KHOSHGEL•°
هدایت شده از ʟᴀɴᴀᵗᵃᵇˢ❥⃟∵
نمیدونم از کِی،از کجا این اتفاقا شروع شد. اما ترس شد جزئی از زندگیمون👐🏻 ما 3 تا خواهریم😻 اومدیم شمال،برای تفریح و استراحت. اما نمیدونم چجوری سر از ویلای وحشت در اوردیم😕 چشمامون رو بستیم و باز کردیم.👀 اما دیگه از اون ویلای خوشگل😻تو منطقه ی سر سبز🍃شمال؛خبری نبود🍁 تو یک ویلای تسخیر شده بودیم🤐 با 3 تا پسر😻 تصمیم گرفتیم از ویلا خارج شیم.👐🏻اما ما 6 نفر زندانی بودیم.🧟‍♂تو یک ویلای ترسناک؛تو یک منطقه ناشناخته شده🕸 ما 6 تا تا کِی اسیر این ویلا هستیم؟! 🙂 👻 🤠 🤤 به علاوه این رمان که پیشنهاد میشود،فعالیت های دیگر و بهتری نیز در کانال صورت میگیرد😻 چنل اصلی و رمانمون🍓 {@khaskhoone} چنل فرعی و انرژیامون🍓 {@ENERGI_KHOSHGEL}
هدایت شده از ʟᴀɴᴀᵗᵃᵇˢ❥⃟∵
🥀 سری تکون داد.همینکه سمت در قدم برداشتیم،با صدای خیلی بلند و بدی بسته شد.هیراد کلافه سمتش رفت و هولش داد.اما قفل شده بود🔒چراغ قوه هیراد دو سه بار خاموش روشن شد و درنهایت خاموش شد و زیرزمین در تاریکی مطلق فرو رفت🌪هیراد:به خشکی شانس. با لحن مظلومی گفتم:هیراد من میترسم. بعد چند ثانیه از حرفم احساس کردم تو یه جای گرم و نرم فرو رفتم.بوی سرد و تلخ عطر هیراد به مشامم میرسید.دستای مردونه هیراد دور کمر باریکم حلقه شد.تقریبا تو اغوشش حَل شده بودم دَمِ گوشم با صدای مردونه اش لب زد:نترس من پیشتم😻سعی آروم باشی و نترسی.چون اونا از ترس خوششون میاد. 🎉 😻 😹 به قلم✍🏻♡NARGES♡ عضو شو قول میدم پشیمون نشی🖖🏽 چنل اصلی و رمانمون🍓 ○●@khaskhoone●○ چنل فرعی و انرژیامون🍓 ○●@ENERGI_KHOSHGEL●○