خاطرهای از گفتوگوی سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی با رهبر انقلاب
سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی با اشاره به خاطرهای از گفتوگوی خود با رهبر انقلاب، این خاطره را چنین نقل میکند؛ یکبار آقا مرا صدا زدند و اشاره کردند که جلو بیا، وقتی نزدیک رفتم، کتابی را که در دستانشان بود، باز کردند و عکس چند تن از شهدا را نشان من دادند؛ شهید باکری، شهید باقری و شهید زینالدین. یکی از عکسها، عکس خودم بود.
آقا به من گفتند که عکس شما با بقیه عکسها چه مطابقتی دارد؟ من هم از اینکه عکس دوران جوانیم بود، عرض کردم ما هم سن و سال بودیم.
آقا فرمودند: آنها وظایف خود را انجام دادند و رفتند. مصلحت خداوند بر این بود که شما بمانید و باشید و کاری که چه بسا سختتر از کار آنهاست، انجام دهید. اگر شما نباشید، چه کسی میخواهد این کار را انجام دهد؟
#رهبر_انقلاب #سردار_سلیمانی #شهید_سلیمانی
منبع: باشگاه خبرنگاران جوان
📝 متن برخط : @text_online
فرازهایی از زندگینامه خودنوشت شهید سردار سلیمانی
بخش اول:
شیرینی سخاوت، در عین نیاز
«تمام زمستان تا ماهِ دوم بهار، همه چشم ما به جَوال گندمها بود که یکی پس از دیگری تمام میشدند. مادرم به شدت مراقب بود که دچار مشکل نشویم؛ لذا برای برکت گندمها، بعضی وقتها مقداری کُرد (نخود سبز) داخل گندمها میکرد. هفتهای یکی دوبار هم، وسط آنها، نان سیلک (ارزن) میپخت و به ما میداد که نانِ فقیرترین مردم بود. در عین حال، در همین نداری، روزی نبود که خانه ما خالی از مهمان باشد ... در همسایگی ما خانهای بود که آه در بساط نداشت. مادرم که نان میپخت، بچههای او میایستادند به تماشا. هنوز ایستادن آن دو دختر در ذهنم مجسّم است. مادرم چند دسته نان به آنها میداد و این عمل هر روز تکرار میشد. بعضی وقتها هم برادرم، حسین، ناراحت میشد و آنها را دعوا میکرد؛ اما گرسنگی باعث میشد تکان نخورند تا دستههای نان را دریافت کنند!»
منبع: باشگاه خبرنگاران جوان
#سردار_سلیمانی #شهید_سلیمانی
📝 متن برخط : @text_online
فرازهایی از زندگینامه خودنوشت شهید سردار سلیمانی
بخش دوم:
مهمان حبیب خداست
«سیدمحمد آمده بود. سید روضه میخواند. سالی سه چهار ماه خانه ما میماند. بهترین غذا مالِ او بود. پدر و مادرم خیلی به او احترام میگذاشتند. با آمدن سید، ماها سیر میشدیم. با پدرم رفیق صمیمی بود. بعد از اینکه خرش را آب بُرد، دیگر کمتر خانه ما میآمد. آن روز خیلی توجه نداشتم. بعداً فهمیدم در عشیرۀ بزرگ ما، هیچکس مثل پدر و مادرم مهماننواز نیستند. همیشه در خانه ما مهمان بود؛ در حالی که من و چهار خواهر و برادر دیگرم که دوتای آنها از من بزرگتر بودند، همیشه چشممان به جَوال (کیسه) آرد بود ... به دلیل اعتقادی جدّی که در خانهمان وجود داشت که «مهمان حبیب خداست»، هرگز یادم نمیآید که اخمی یا بیتوجهی [به مهمان]شدهباشد. عمده مهمانها غریبه بودند که در راه، به سمت روستاهای دیگر، ظهر به محل ایلِ ما میرسیدند و درخواست چای داشتند: چای با هِل و قَلَمفُر (نوعی گل میخک). مادرم به ما اصلاً نمیداد. معرکه بود! بعد هم اگر نزدیک ظهر بود، ناهار یا شام میخوردند: بعضاً نان و ماست یا نان و گورهماست (مخلوط شیر و ماست) یا تخممرغ یا آبگرمو (اشکنه کرمانی). اگر مهمان خیلی مهم بود، برای او خروس میکشتند و پلو بار میگذاشتند.»
منبع: باشگاه خبرنگاران جوان
#سردار_سلیمانی #شهید_سلیمانی
📝 متن برخط : @text_online
فرازهایی از زندگینامه خودنوشت شهید سردار سلیمانی
بخش سوم:
قصه غصه پدرم
«پدرم اهل نماز بود. شاید در آن وقت چند نفر نماز میخواندند؛ اما پدرم به شدت تقیّد به نماز اول وقت داشت. نماز صبح را از روی ستاره و نماز ظهر را از روی سایه تشخیص میداد ... همانگونه که به نماز تقیّد داشت، به حلال و حرام هم همینگونه بود. همه اهل عشیرهمان او را به درستی میشناختند. آن وقتها ایشان مشهد رفتهبود و به «مشدی حسن» مشهور بود. زکات مالش را، چه در گندم و جو و چه در گوسفندها، به موقع به سیدمحمد میداد ... پدرم نُهصد تومان [به بانک تعاونِ روستایی]بدهکار بود. به همین دلیل هی به خانه کدخدا رفت و آمد میکرد که به نوعی [مشکل را]حل کند. بدهی پدرم مرا از [بیماری]مادرم بیشتر نگران کرد. به خاطر ترس از به زندان افتادن پدرم، بارها گریه کردم. بالاخره، برادرم حسین تصمیم گرفت برای کارکردن به شهر برود تا شاید پولی برای دادنِ قرض پدرم پیدا کند. او با گریه مادرم بدرقه شد، رفت. پس از دو هفته بازگشت. کاری نتوانسته بود پیدا کند. حالا ترسم چندبرابر شدهبود.»
کارگر نمیخواهید؟
«تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی، قرض پدرم را ادا بکنم. پدر و مادرم هر دو مخالفت کردند. من تازه وارد چهاردهسال شده بودم؛ آن هم یک بچه ضعیف که تا حالا فقط رابُر (شهر رابُر در استان کرمان) را دیده بود. اصرار زیاد کردم. با احمد و تاجعلی که مثل سه برادر بودیم ... راهی شهر [کرمان]شدیم. درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاه را میزدم و سوال میکردم: «آیا کارگر نمیخواهید؟» همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیف من میکردند و جواب رد میدادند. آخر، در یک ساختمان در حال ساخت وارد شدم. چند نوجوان و جوان سیاهچُرده مثل خودم، اما زبل و زرنگ، مشغول کار بودند ... استادعلی که از صدا زدن بچهها فهمیدم نامش «اوستا علی» است، نگاهی به من کرد و گفت: «اسمت چیست؟» گفتم: «قاسم.» [پرسید:]«چند سالته؟» گفتم: «سیزده سال.» [ادامه داد:]«مگه درس نمیخونی؟» [گفتم:]«ول کردم.» [پرسید:]«چرا؟» [جواب دادم:]«پدرم قرض دارد.» اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبند زدن به دست پدرم، جلوی چشمم آمد ... اوستا که دلش به رحم آمدهبود، گفت: «میتونی آجر بیاری؟» گفتم: «بله.» گفت: «روزی دو تومان میدم، به شرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کردم ... [چند ماه بعد]، یک شب، آهسته پولهایم را شمردم: همه دو تومانی و تعداد زیادی هم دوریالی، پنج ریالی و دهشاهی بود؛ سرجمع ۱۲۵۰ تومان! از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم، موفق شدم بعد از پنج ماه، هزار تومان برای پدرم پول بفرستم ... بالاخره موفق شدم قرض پدرم را ادا کنم.»
منبع: باشگاه خبرنگاران جوان
#سردار_سلیمانی #شهید_سلیمانی
📝 متن برخط : @text_online
فرازهایی از زندگینامه خودنوشت شهید سردار سلیمانی
بخش چهارم:
نخستین کلمه علیه شاه
«اولین بار که کلمهای برعلیه شاه شنیدم، در سال ۵۳ بود. در سالن غذاخوری با علی یزدانپناه مشغول صحبت بودیم. چهارم آبان ۵۳ بود، روز تولد شاه. من داشتم شعری را در روزنامه که به مناسبت تولد ولیعهد نوشته شدهبود، میخواندم. دیدم او ناراحت شد. گفت: «شما میدونید همه این فسادها زیر سر همین خانوادهاست؟» ناراحت شدم و گفتم: «کدوم فسادها؟» علی از لُختی زنها و مراکز فساد حرف زد. حرفهای او مرا ساکت کرد. آنوقت شاه هنوز در ذهنم ارزشمند بود. این حرف مثل پتکی بود بر افکار من! ... شبی در خانه مشغول صحبت بودیم. بهرام فرجی که پدرش پسردایی پدرم بود، آنجا بود. دیدم بهرام هم حرفهای شبیه علی یزدانپناه میزند؛ اما نه از فساد شاه بلکه از ظلم شاه که مردم را میگیرند، زندانی میکنند و میکُشند ... با صدای بلند گفتم: «غلط میکنه!» با این کلمه، رنگ بهرام مثل گچ سفید شد. با دستپاچگی گفت: «میخواهی بگیرنمون؟» ....»
منبع: باشگاه خبرنگاران جوان
#سردار_سلیمانی #شهید_سلیمانی
📝 متن برخط : @text_online
فرازهایی از زندگینامه خودنوشت شهید سردار سلیمانی
بخش پنجم:
عملیات گاردن پارتی!
«تابستان سال ۵۵ گاردنپارتی را به کرمان آوردند ... آن روز همه خوانندهها و رقاصههای معروف آمدهبودند در یک زمینِ باز، در انتهای خیابان ابوحامد که در آن زمان به خیابان صمصام معروف بود. خیمه بسیار عظیمی برپا کرده بودند ... با دوستم فتحعلی که اهل جَواران بود و علی یزدانپناه، تصمیم به مقابله و خرابکاری گرفتیم. شب که همه مشغول تماشای اجرای برنامهها در محل گاردنپارتی بودند، ۱۵۰ کِرمَک چرخ و موتور را کشیدیم و همه را پنچر نمودیم و بیسر و صدا فرار کردیم! در دوران نوجوانی، این نوع مبارزه با فساد را با افتخار انجام میدادیم و هیچ ترسی از کسی هم نداشتیم.»
منبع: باشگاه خبرنگاران جوان
#سردار_سلیمانی #شهید_سلیمانی
📝 متن برخط : @text_online
فرازهایی از زندگینامه خودنوشت شهید سردار سلیمانی
بخش ششم:
آشنایی با دو نام جدید؛ خمینی و شریعتی
«سال ۵۶ برای اولینبار با اتوبوس به زیارت مشهد مقدس رفتم ... بعد از زیارت به دنبال باشگاه ورزشی میگشتم. چشمم به یک زورخانه در نزدیکی حرم افتاد. حالا دیگر هم میل میگرفتم و هم کبّاده میزدم و هم بیش از هفتاد مرتبه شنا میرفتم. یک جوان خوشتیپی که آقاسیدجواد صدایش میکردند، تعارفم کرد. با یک لُنگِ ورزشی وارد گود شدم ... سیدجواد از من سوال کرد: «بچه کجایی؟» گفتم: «کرمان.» اسمم را سوال کرد. به او گفتم.... اصرار کرد هر روز عصر به باشگاه آنها بروم ... روز بعد همراه سیدجواد جوان دیگری هم آمدهبود که او را حسن صدا میزدند ... سهتایی روی یکی از میزهای ورزشی نشستیم. سیدجواد سوال کرد: «تا حالا نام دکتر شریعتی را شنیدهای؟» گفتم: «نه، کیه مگه؟» سید بدون واهمه خاصی توضیح داد: «شریعتی معلّمه و چند کتاب نوشته. او ضدّ شاهه.» ... دوستش حسن به سخن آمد. سوال کرد: «آیتالله خمینی رو میشناسی؟» گفتم: «نه.» گفت: «تو مقلّد کی هستی؟» گفتم: «مقلّد چیه؟» و هر دو به هم نگاه کردند ... سید و دوستش توضیح مفصلی درباره مردی دادند که او را آیتالله خمینی معرفی میکردند. بعد [سیدجواد]نگاه عمیقی به اطراف کرد و از زیر پیراهنش عکسی را درآورد. عکس را برابر چشمانم قرار داد: عکس یک مرد روحانیِ میانسال که عینک بر چشم، مشغول مطالعه بود و زیر آن نوشته بود: «آیتالله العظمی سید روحالله خمینی». از من سوال کرد: «میخوای این عکس رو به تو بدم؟» به سرعت جواب دادم: «بله، میخوام.» حسن، دوست سیدجواد، گفت: «نباید این عکس رو کسی ببینه وگرنه ساواک تو رو دستگیر میکنه.» عکس را گرفتم و در زیر پیراهنم پنهان کردم. خداحافظی کردم و از آنها جدا شدم. «شریعتی و خمینی» دو نام جدیدی بود که میشنیدم.»
منبع: باشگاه خبرنگاران جوان
#سردار_سلیمانی #شهید_سلیمانی
📝 متن برخط : @text_online
فرازهایی از زندگینامه خودنوشت شهید سردار سلیمانی
بخش هفتم:
یک انقلابی «دو آتیشه»
«حالا من یک «انقلابی دوآتیشه»، شدیدتر از علی یزدانپناه بودم و بدون ترس از احدی، بیمحابا [علیه رژیم]حرف میزدم ... اواخر سال ۵۶ بود. مدتها امتحان برای گواهینامه رانندگی میدادم. قبول شدهبودم. به مرکز راهنمایی و رانندگی برای گرفتن گواهینامه خود مراجعه کردم. افسری بود به نام آذرینسب. گفت: «بیا تو، اتفاقاً گواهینامهات رو خمینی امضا کرده؛ آمادهاست تحویل بگیری.» من از طعنه او خیلی متوجه چیزی نشدم. مرا به داخل اتاقی هدایت کردند. دو نفر درجهدار دیگر هم وارد شدند و شروع به دادن فحشهای رکیک کردند. من در محاصره آنها قرار داشتم و هیچ راه گریزی نبود. آنها با سیلی و لگد و ناسزای غیرقابل بیان میگفتند: «تو شبها میروی دیوارنویسی میکنی؟!» آنقدر مرا زدند که بیحال روی زمین افتادم. از بینی و صورتم خون جاری بود. یکی از آنها با پوتین روی شکمم ایستاد و آنچنان ضربهای به شکمم زد که احساس کردم همه احشای درونم نابود شد. بهرغم ورزشکار بودن و تمرینات سختی که در ورزش کاراته و زورخانه میکردم، توانم تمام شد و بیهوش شدم ... سه روز از شدت درد تکان نمیتوانستم بخورم؛ اما انرژی جدیدی در خود احساس میکردم. ترس از کتک خوردن و شکنجه فروریخته بود. فکر کردم هر چه باید بشود، شد! ... با هر ضربه و لگدی کلمه «خمینی» در عمق وجود من حک شدهبود.»
منبع: باشگاه خبرنگاران جوان
#سردار_سلیمانی #شهید_سلیمانی
📝 متن برخط : @text_online