eitaa logo
' تِژ مِدیا_tezh '
410 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
133 فایل
{تِژ }واژه اصیل کرمانی،به معنای" جوانه زدن"می باشد. 🌱 @tezhmedia 🌱 ●ارسال مطالب به فضاهای دیگر لطفا باذکر منبع 🙏🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
🌌 خفاش های حیله گر🦇 سال ها قبل، حیوان ها پادشاهی نداشتند برای همین حیوان ها می گفتند: شیر باید پادشاه جنگل شود. و پرندگان می گفتند: باز پرنده باید پادشاه شود. حیوانات جنگل و پرندگان با هم بحث و دعوا کردند اما به نتیجه ای نرسیدند. خفاش های که حیله گر و مکار بودند پیش حیوان ها رفتند و گفتند: از اونجایی که ما خودمون هم حیوون هستیم دوست داریم شیر شجاع سلطان جنگل بشه. مطمئناً اون از همه ی ما قویتره. با گفتن این حرف حیوان ها فکر کردند که خفاش ها طرف آن ها هستند. خفاش ها پیش پرنده ها هم رفتند و گفتند: از اون جایی که ما هم پرنده ایم دوست داریم باز شجاع سلطان بشه. اون برای این مقام از همه شایسته تر و بهتره. پرنده ها هم فکر کردند که خفاش ها طرف آن ها هستند. چند روز گذشت و یک روز پرنده ها فهمیدند که خفاش ها با آن ها با صداقت رفتار نکردند. حیوان های جنگل گفتند: خفاش ها فکر می کنند خیلی زرنگند، ما باید درس خوبی به اونا بدیم. روز بعد پرنده ها و حیوان های جنگل با هم آشتی کردند و شیر را به عنوان سلطان جنگل انتخاب کردند. سلطان جدید به خفاش ها گفت: شما باید انتخاب کنید عضو کدوم گروه هستید. خفاش ها فکر کردند: ما باید جزو گروه حیوان ها باشیم چون الان شیر سلطان است. خفاش ها گفتند: ما حیوان هستیم! همه ی حیوان ها گفتند: اما شما بال دارید و حیوانات بال ندارند. شما باید جزو دسته ی پرندگان باشید. پرندگان گفتند: خفاش ها بچه دارند. آن ها تخم نمی گذارند ولی پرندگان تخم می گذارند و از اونجایی که خفاش ها بچه به دنیا می آورند ولی تخم نمی گذارند پس جزو دسته ی پرندگان نیستند. خفاش ها که دیگر بیچاره و درمانده شده بودند همان جا ایستادند و نمی دانستند چه کار باید بکنند. از آن زمان به بعد خفاش های حیله گر در طول روز در مکان های دنج و خلوت پنهان می شوند و فقط شب ها وقتی همه خوابند برای پیدا کردن غذا از لانه هایشان بیرون می آیند. •انجمن شکوه سبز زندگی• 📍ارسال مطالب با ذکر منبع☺️👇🏻 ●https://eitaa.com/tezhmedia 🌱
خورشید🌞 آن روز مثل همیشه در آسمان می درخشیدم و به زمین نور می پاشیدم و همه جا را روشن کرده بودم که امام رضا (ع) را دیدم.چهره ی مهربان و لبخند زیبایش را دوست داشتم.با خوشحالی نگاهش کردم.همراه یکی از دوستانش به باغی رفتند و زیر درختی نشستند. ناگهان گنجشک کوچکی جیک جیک کنان به سوی آنها آمد و روبروی امام نشست. گنجشک با ناراحتی جیک جیک می کرد.امام با دقت به گنجشک نگاه کرد و به جیک جیک او گوش داد.سپس رو به دوستش کرد و فرمود:« سلیمان، این گنجشک کوچولو زیر سقف ایوان لانه دارد.یک مار سمی نزدیک لانه اش دیده و می ترسد که جوجه هایش را مار بخورد. تو می توانی کمکش کنی؟» دوست امام که فهمیدم نامش سلیمان است، با تعجب به امام نگاه کرد و گفت:«بله مولای من،الان کمکش می کنم.» او چوب بلندی برداشت و دنبال گنجشک دوید.گنجشک به طرف ایوان رفت.سلیمان ماری را دید که روی تیرهای ایوان می خزید و جلو می رفت. با چوب بلندش مار را از سقف به زمین انداخت.گنجشک با عجله به زیر سقف ، نزد جوجه هایش رفت. سلیمان مار را از آنجا دور کرد و نزد امام برگشت و گفت:« مولای من، به گنجشک کمک کردم و مار را از لانه اش بیرون انداختم.اما نمی دانم شما چطور متوجه شدید که گنجشک چه می گوید و چه می خواهد؟» امام در پاسخ سلیمان فرمودند:« من حجت خدا بر روی زمین هستم،آیا این کافی نیست؟» سلیمان سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد. من همه چیز را می دیدم و حرفهایشان را می شنیدم.سالیان سال است که در آسمان می درخشم و زمینیان را می بینم. 📍ارسال مطالب با ذکر منبع☺️👇🏻 ● https://eitaa.com/tezhmedia 🌱
🍃🐦هدیه گنجشک🐦🍃 گنجشک توی قفس کنار شکارچی بود، شکارچی هم زیر سایه درخت دراز کشیده بود. گنجشک به حرف آمد و گفت: « خوردن من به این لاغری هیچ فایده ای ندارد. اما سه نصیحت برایت دارم که از خوردنم بهتر است. در عوض تو هم مرا آزاد کن! » شکارچی از تعجب دهانش باز ماند. گنجشک گفت: « اولین نصیحت را توی قفس، دومی را روی دست تو و سومی را بالای درخت می گویم. اول این که اگر چیزی را از دست دادی غصه اش را نخور. » مرد، در قفس را بازکرد. گنجشک روی انگشت او پرید و ادامه داد: « دوم، هیچ وقت چیزی را که غیرممکن است؛ باور نکن. » بعد روی درخت پرواز کرد و داد زد: « من توی دلم یک مروارید بیست مثقالی دارم. » شکارچی ناگهان از جا پرید و بر سرش کوبید. گنجشک گفت: « نگفتم برای چیزی که از دست دادی غصه نخور؟ من بیشتر از ده مثقال وزن ندارم. چه طور میتوانک یک مروارید بیست مثقالی داشته باشم! » شکارچی خجالت کشید و گفت: « حالا نصیحت سوم را بگو.» گنجشک گفت: « زیر همین درخت یک کوزه پر از طلاست. آن را بیرون بیاور.» شکارچی پرسید: « چه طور باور کنم! تو قفسی را که روی زمین بود ندیدی، چه طوری کوزه طلا را در زیر زمین می بینی؟ » گنجشک جواب داد: « اگر خدا بخواهد؛ می شود. » و پرید و رفت. شکارچی زیر درخت را کند. به کوزه طلا رسید و بقیه عمر را به خیر و خوشی زندگی کرد. 📍ارسال مطالب با ذکر منبع☺️👇🏻 ● https://eitaa.com/tezhmedia 🌱
👦 پسرک بازیگوش پسرک بازیگوشی بود که همیشه به مردم آزاری مشغول بود و حرف هیچکس را گوش نمی کرد. پدر و مادرش هر چه به او نصیحت می کردند که بچه جان! دست از این بازی ها بردار و پسر خوبی باش، به خرج او نمی رفت و او به بازیگوشی همچنان ادامه می داد. یک روز در راه مدرسه، پسرک چشمش به سگی افتاد که پای دیوار خوابیده بود. با تیر و کمان خود سنگی بسوی او پرتاب کرد. سگ ناگهان از جا جست و با سر به دیوار خورد و به زمین افتاد. پسرک از کار بد خود به خنده افتاد. پسرک دست بردار نبود. در راه چشمش به یک گنجشک افتاد و به سوی او هم سنگ پرتاب کرد. سنگ پس از اینکه به گنجشک خورد، شیشه همسایه را هم شکست. پسرک که بچه بازیگوش و بدی بود در مدرسه هم دست بردار نبود و با تیر و کمان خود باعث اذیت و آزار بقیه می شد. در سر کلاس، هنگامی که معلم درس می داد، پسرک به همشاگردی خود سنگ پرتاب کرد و کلاس شلوغ شد. معلم تیر و کمان پسرک را گرفت و او را از کلاس بیرون کرد. مدیر مدرسه پرونده پسرک را به پدرش داد و او را یکسال از درس محروم کرد. پسرک از غصه روزها می آمد و پشت پنجره کلاس می ایستاد و درس را گوش می داد. پسرک سال بعد به مدرسه آمد و قول داد پسر خوبی باشد. حالا دیگر همه پسرک را دوست داشتند و او هم خیلی خوشحال بود. 📍ارسال مطالب با ذکر منبع☺️👇🏻 ●https://eitaa.com/tezhmedia 🌱
🔺 حسادت روزی زهرا با مادر و پدرش به بیرون از منزل رفت و دو تا بادکنک قشنگ سفید و صورتی خرید. وقتی به خانه برگشتند پدر زهرا هر دو تا بادکنک را باد کرد و با کمک بابا از سقف اتاق آویزان کرد. اما بادکنک سفید از بادکنک صورتی چاق تر و بزرگتر بود.  بادکنک صورتی وقتی دید بادکنک سفید از او کوچکتر است، عصبانی شد و شروع به غر زدن کرد و گفت: عمدا من و کم باد کردند و بین ما فرق می گذارند. اگر من را حسابی باد می کردند دو برابر تو می شدم. بادکنک سفید گفت : زهرا هر دو ما را تا جایی که لازم بود باد کردند و ما را  دوست دارند اما بادکنک صورتی عصبانی شد و به حرف های او گوش نکرد و گفت: من خودم فکری می کنم تا باد خودم رو بیشتر کنم و از تو بزرگتر شوم. وقتی زهرا خواب بود، بادکنک صورتی نقشه ای کشید تا بزرگتر شود، او تلمبه روی کمد را دید و از او خواست تا بادش رو بیشتر کند. تلمبه نگاهی به بادکنک صورتی انداخت و گفت اگه بیشتر از این باد بشی ممکنه بترکی اما بادکنک صورتی با شنیدن حرفهای او  خیلی عصبانی شد و حرف های او را پای خودخواهیش گذاشت.  بادکنک صورتی قهر کرد و با تلمبه و بادکنک سفید دیگر حرف نزد. او متوجه شد زمانی که قهر می کند و عصبانی است، بادش بیشتر می شه، پس به این کار خود ادامه داد و انقدر اخم کرد و قهر کرد تا بادش بیشتر و بیشتر شد و ترکید و هر تکه اش به گوشه ای از اتاق پرت شد.  بچه های خوبم این قصه به ما می فهماند که حسادت باعث از بین رفتن خود آدم می شود، همانطور که بادکنک صورتی به خاطر حسادت ترکید -کرمان ارسال مطلب فقط با ذکر منبع☺️👇 https://eitaa.com/tezhmedia
🐓 خروس باهوش مزرعه بزرگی در كنار جنگل قرار داشت. اين مزرعه پر از مرغ و خروس بود . يک روز روباهی گرسنه تصميم گرفت با حقه ای به مزرعه برود و  مرغ و خروسی شكار كند. رفت و رفت تا به پشت نرده های مزرعه رسيد. مرغ ها با ديدن روباه فرار كردند و خروس هم روی شاخه درختف پريد.  روباه گفت : صدای قشنگ شما را شنيدم برای همين نزديكتر آمدم تا بهتر بشنوم، حالا چرا بالای درخت رفتی؟ خروس گفت : از تو می ترسم و بالای درخت احساس امنيت مي كنم. روباه گفت : مگر نشنيده ای كه سلطان حيوانات دستور داده كه از امروز به بعد هيچ حيوانی نبايد به حيوان ديگر آسيب برساند؟ خروس گردنش را دراز كرد و به دور نگاه كرد. روباه پرسيد: به كجا نگاه می كند؟ خروس گفت: از دور حيوانی به اين سو می دود و گوشهای بزرگ و دم دراز دارد. نمی دانم سگ است يا گرگ!  روباه گفت : با اين نشانی ها كه تو می دهی ، سگ بزرگی به اينجا می آيد و من بايد هر چه زودتر از اينجا بروم. خروس گفت : مگر تو نگفتی كه سلطان حيوانات دستور داده كه حيوانات همديگر را اذيت نكنند، پس چرا ناراحتی؟ روباه گفت : می ترسم كه اين سگه دستور را نشنيده باشد. و بعد پا به فرار گذاشت. و بدين ترتيب خروس از دست روباه خلاص شد. 📍ارسال مطالب با ذکر منبع☺️👇🏻 ●https://eitaa.com/tezhmedia 🌱
🌺 به نام خدای قصه های قشنگ 🌺 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود 😊 روزی روزگاری تو یه بیابون بزرگ شتری زندگی میکرد که با شترهای دیگه یه کمی‌ فرق داشت ، فرقش این بود که لنگ لنگان راه میرفت.🐫 یه روز دید که توی صحرا جنب و جوشی به پا شده و شتر قصه ما پرسید: چه خبر شده؟ یکی از شترها گفت: قراره مسابقه دو برگزار بشه. شتر لنگ اصلاً فکر نکرد که نمیتونه تو مسابقه شرکت کنه برای همین رفت تا اسمش رو برای مسابقه بنویسه ، دوستاش وقتی دیدن اونم میخواد تو مسابقه شرکت کنه خیلی تعجب کردن. 😳 شتر قصه ما که تعجب اونا رو دید گفت: چه اشکالی داره؟ چرا این طوری به من نگاه میکنین ، مطمئن باشین من خیلی چابک و قوی ام و مسابقه رو میبرم ولی دوستای شتر میترسیدن تو مسابقه بهش آسیبی برسه.😔 بالاخره روز مسابقه رسید و همه شرکت کننده ها سر جای خودشون قرار گرفتن اما همین که چشمشون به شتر قصه ما افتاد اون رو مسخره کردن😒 ولی شتر با خونسردی و با لبخند در جواب اونا گفت: پایان مسابقه معلوم ميشه که کی از همه بهتره ، عجله نکنین. سه ، دو ، یک رو که گفتن و همه شترها سریع شروع به دویدن کردن و شتر قصه ما آخر همه لنگ لنگان و آروم آروم شروع به دویدن کرد.🐪 شترها باید از یه تپه بالا میرفتن و برمیگشتن ، مسیر مسابقه خیلی طولانی بود و همه شترها خسته شده بودن. شترهای جوون تر با سرعت زیاد از تپه بالا رفتن اما اونا هم خسته شدن و بعضی از شترها هم از شدت خستگی روی زمین افتادن اما شتر قصه ما آروم آروم به راه خودش ادامه داد و به هر زحمتی بود خودش رو به بالای تپه رسوند و وقتی از شیب تپه سرازیر شد تازه شترهای خسته ای که مشغول استراحت کردن بودن متوجه اون شدن و تلاش کردن تا بهش برسن ولی نتونستن خودشونو بهش برسونن برای همین با اینکه هیچکس فکرش رو نمیکرد. شتر قصه ما زودتر از همه به خط پایان رسید و برنده شد و به همه نشون داد كه با داشتن ضعف های کوچیک هم ميشه قهرمان شد.😌 📍ارسال مطالب با ذکر منبع☺️👇🏻 ● https://eitaa.com/tezhmedia 🌱