eitaa logo
تذکره الاولیاء
11.1هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
493 ویدیو
97 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
دعای مستجاب سردار شهید علی تجلایی رفته بودیم برای مراسم عقد. قرار بود حضرت آیت الله مدنی خطبه عقد را جاری کند. قبل از شروع مراسم، علی آقا رو به من کرد و گفت: شنیده ام و عروس هر چه در مراسم عقد از خدا بخواهد خدا اجابت می کند. نگاهش کردم و گفتم: چه آرزویی داری؟! در حالی که چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود گفت: اگر علاقه ای به من داری دعا کنید و از خدا برای من شهادت بخواهید. از این کلام او تنم لرزید. چنین جمله ای برای یک عروس در چنین مراسمی بینهایت سخت بود. سعی کردم طفره بروم اما على مرا قسم داد. بناچار قبول کردم. هنگام جاری شدن خطبه عقد از خداوند بزرگ هم برای خودم هم برای علی طلب شهادت کردم. با چشمانی پر از اشک نگاهم را به صورت على دوختم. آثار خوشحالی در چهره اش هویدا بود. در دوران دفاع مقدس لحظه ای آرام و قرار نداشت. از تبریز اعزام شد. همه مراحل را پشت سر گذاشت. مدتی مسئول آموزش بود. به بچه ها خیلی سخت می گرفت. می گفت: هر چه اینجا بیشتر تلاش کنند در عملیات کمتر تلفات می دهیم. در عملیات بدر به قائم مقامی قرارگاه ظفر منصوب شد. دوستش می گفت: برای ما صحبت کرد. گفت: قمقمه هایتان را زیاد پر نکنید. آخر ما به ملاقات کسی می رویم که تشنه لب شهید شده است. روزهای آخر عملیات بدر بود. آخرشب آمد پشت خاکریز. گردان سیدالشهدا نتوانسته بود خودش را برساند. فقط بی سیم چی آنها آمد و گفت: گردان نتوانسته بیاید. سردار علی تجلایی رفت برای بررسی خاکریز بعدی. در زیر آتش دشمن پانزده متر از ما فاصله گرفت. برای دیدن منطقه سرش را بلند کرد. ناگهان تیری بر قلبش نشست. لحظات آخر با دست اشاره ای کرد که معنایش را نفهمیدیم. شاید آب می خواست ولی کسی آب همراهش نبود. پیکر علی در آخرین روزهای اسفند ۶۳ برای همیشه در کنار دجله ماند. مراسم عقد او در حضور آیت الله مدنی و جمعی از پاسداران برگزار شد. نمی دانم این چه رازی بود که همه آن پاسداران، داماد مراسم و آیت الله مدنی همگی به فیض شهادت رسیدند. منبع کتاب ص92 کانال تلگرامی تذکرة الاولیاء @tezkar
پیکر سالم شهید محمد رضا شفیعی چهارده سال بیشتر نداشت. برای جبهه رفتن اقدام کرد ولی قبول نمی کردند. بالاخره با دست بردن در شناسنامه راهی منطقه شد. نوزده سالگی برای آخرین بار اعزام شد. رفته بود کلی تسبیح و ... برای دوستانش خریده بود. مادرش گفته بود: چیکار می کنی؟ تو بعدها خرج داری زندگی باید تشکیل بدی، خونه میخوای و... گفته بود: خونه من یک متر جا هست که نه آهن می خواد نه گچ! بالاخره خداحافظی کرد و رفت. از نیروهای واحد تخریب لشگر علی ابن ابی طالب (ع) بود. عملیات کربلای چهار آخرین عملیات او بود. دوستانش می گفتند به سختی مجروح شد و پیکرش جاماند. محمدرضا شفیعی به جرگه شهدای گمنام پیوست. برخی می گفتند او اسیر شده چون دوستانی که در کنار او بودند همگی اسیر شدند. اما خانواده چشم انتظار او بود. آزادگان به میهن بازگشتند اما خبری از او نشد. یکی از آزادگان گفته بود: ما دیدیم که محمدرضا اسیر شد اما خبری از او نداریم. ناله ها و گریه های خانواده بیشتر شده بود. همه آرزو داشتند خبری از گمشده شان به دست آورند. سال هشتاد عراق و ایران برای تبادل اجساد توافق کردند. مرداد ۸۱ خبر بازگشت پیکر محمدرضا اعلام شد. خبر خیلی عجیب بود. پیکر محمدرضا بعد از ۱۶ سال سالم است او در کربلای چهار مجروح و سپس اسیر می شود. یازده روز او را به همین وضع نگه می دارند. بعد می گویند: باید به امام توهین کنی. او هم فریاد می زند: مرگ بر صدام. بعثی ها آنقدر او را می زنند تا به شهادت می رسد. پیکر او را در قبرستانی در نزدیکی کربلا به خاک می سپارند. حالا بعد از ۱۶ سال پیکر او را از خاک خارج کرده اند. بدن او سالم مانده. گویی که به خواب رفته است؟ بعثی ها سه ماه پیکر او را زیر آفتاب انداختند تا پوسیده شود. آهک و دیگر مواد فاسد کننده بر بدنش ریختند اما بدنش همچنان سالم مانده بود. فرمانده عراقی که پیکر او را تحویل میداد گریه می کرد. می گفت: خدا از سر تقصیرات ما بگذرد. وقتی شهید محمدرضا شفیعی را داخل قبر قرار دادند فرمانده اش صحبت کرد و گفت: نماز شب این شهید هیچگاه ترک نمی شد. همیشه غسل جمعه را انجام میداد. وقتی برای امام حسین ای گریه می کرد قطرات اشک خود را به صورت و سینه و محاسنش می مالید. راز سالم ماندن پیکر این شهید اینهاست. خدا خواست محمدرضا شفیعی از گمنامی خارج شود تا برای همیشه تاریخ سندی باشد بر حقانیت یاران مظلوم حضرت روح الله. محمد رضا در گلزار شهدای علی ابن جعفر قم آرمیده است. کتاب ص۱۲۳ کانال تذکرة الاولیاء @tezkar
مرا شناسایی کن بعد از پایان عملیات بود. یکی از سالنهای معراج تهران پر شده بود از شنید. همه آنها هم شهید گمنام. بعد از عملیات این سالن را به شهدای گمنام اختصاص داده بودند. همه بدنها قطعه قطعه شده. همه سوخته و.... در میان بدنهای سوخته یک پلاک پیدا کردیم. به استخوان ها چسبیده بود. با تلاش بسیار صاحب پلاک پیدا شد. یک بسیجی از جنوب تهران بود که در همین عملیات مفقود شده بود. با خانواده اش تماس گرفتیم. پدر و برادرهایش آمدند. قضیه را گفتم. اینکه این شهید پیکرش سوخته است و نمی شود او را ببینید. کارها هماهنگ شد. قرار شد فردا برای تشییع شهید اقدام نمایند. صبح فردا یکی از بچه های معراج که از ماجرا مطلع بود آمد و گفت: می توانم در مورد این شهید خواهشی بکنم! گفتم: بفرمایید! گفت: اجازه بدهید همسر این شهید او را شناسایی کند! با تعجب گفتم: همسر شهید! منظورت چیست؟! کمی مکث کرد و گفت: دیشب در خواب شهیدی را دیدم که گفت: امروز مرا به پدر و برادرانم تحویل ندهید. همسرم باید من را شناسایی کند. من صاحب بلاک هستم ولی این پیکر من نیست! بقایای پیکر من داخل همین سالن است؟ با تعجب به حرفهای او گوش می کردم. گفتم: این پیکرها چند تکه استخوان سوخته است. همسرش چه چیزی را می خواهد شناسایی کند! همان لحظه برادران شهید برای انتقال پیکرش آمدند. از آنها پرسیدم: این شهید همسر دارد؟ با تعجب گفتند: بله چطور مگه!؟ گفتم: برای شناسایی حتما باید ایشان بیایند. برادران شهید که زیاد مذهبی نبودند صدایشان را بلند کردند و گفتند: یعنی چی! مگه برادر ما نسوخته! چی رو میخواد شناسایی کنه. بعد از کلی صحبت فهمیدم اینها با همسر شهید اختلاف دارند و ارتباطی ندارند. پدر شهید به سراغ او رفت. ساعتی بعد با همسر شهید وارد شدند. به همسر شهید گفتم: شما می توانید شوهرتان را شناسایی کنید! در حالی که اشک می ریخت گفت: بله! بعد به داخل سالن شهدای گمنام رفت. دقایقی بعد ما را صدا کرد. در لابه لای شهدای گمنام پیکر سوخته شهیدی را نشان داد و گفت: این همسر من است! خیلی تعجب کردیم. یعنی چطور او را شناسایی کرده؟! همسر شهید یک لباس را از داخل کیف دستی خودش بیرون آورد و - گفت: چند روز قبل از عملیات با هم به مغازه ای رفتیم. دو لباس هم رنگی خرید و گفت: این را برای خودم خریدم. این را هم برای تو! شوهرم گفت: من این لباس را تا زمان شهادت از تنم خارج نمی کنم. روزی به سراغ تو خواهند آمد. با این لباس بیا و من را شناسایی کن! بعد به پیکر سوخته شهید اشاره کرد و گفت: همه جای او سوخته اما قسمتی از لباسش هنوز سالم است. لباس خودش را کنار قسمت سالم لباس شهید قرار داد. هر دو مثل هم بودند. پیکر شهید همان روز برای تشییع اعزام شد. کتاب ص۱۲۷ و ۱۲۸ کانال تذکرة الاولیاء @tezkar
‍ پیکر سالم شهید محمد رضا شفیعی چهارده سال بیشتر نداشت. برای جبهه رفتن اقدام کرد ولی قبول نمی کردند. بالاخره با دست بردن در شناسنامه راهی منطقه شد. نوزده سالگی برای آخرین بار اعزام شد. رفته بود کلی تسبیح و ... برای دوستانش خریده بود. مادرش گفته بود: چیکار می کنی؟ تو بعدها خرج داری زندگی باید تشکیل بدی، خونه میخوای و... گفته بود: خونه من یک متر جا هست که نه آهن می خواد نه گچ! بالاخره خداحافظی کرد و رفت. از نیروهای واحد تخریب لشگر علی ابن ابی طالب (ع) بود. عملیات کربلای چهار آخرین عملیات او بود. دوستانش می گفتند به سختی مجروح شد و پیکرش جاماند. محمدرضا شفیعی به جرگه شهدای گمنام پیوست. برخی می گفتند او اسیر شده چون دوستانی که در کنار او بودند همگی اسیر شدند. اما خانواده چشم انتظار او بود. آزادگان به میهن بازگشتند اما خبری از او نشد. یکی از آزادگان گفته بود: ما دیدیم که محمدرضا اسیر شد اما خبری از او نداریم. ناله ها و گریه های خانواده بیشتر شده بود. همه آرزو داشتند خبری از گمشده شان به دست آورند. سال هشتاد عراق و ایران برای تبادل اجساد توافق کردند. مرداد ۸۱ خبر بازگشت پیکر محمدرضا اعلام شد. خبر خیلی عجیب بود. پیکر محمدرضا بعد از ۱۶ سال سالم است او در کربلای چهار مجروح و سپس اسیر می شود. یازده روز او را به همین وضع نگه می دارند. بعد می گویند: باید به امام توهین کنی. او هم فریاد می زند: مرگ بر صدام. بعثی ها آنقدر او را می زنند تا به شهادت می رسد. پیکر او را در قبرستانی در نزدیکی کربلا به خاک می سپارند. حالا بعد از ۱۶ سال پیکر او را از خاک خارج کرده اند. بدن او سالم مانده. گویی که به خواب رفته است؟ بعثی ها سه ماه پیکر او را زیر آفتاب انداختند تا پوسیده شود. آهک و دیگر مواد فاسد کننده بر بدنش ریختند اما بدنش همچنان سالم مانده بود. فرمانده عراقی که پیکر او را تحویل میداد گریه می کرد. می گفت: خدا از سر تقصیرات ما بگذرد. وقتی شهید محمدرضا شفیعی را داخل قبر قرار دادند فرمانده اش صحبت کرد و گفت: نماز شب این شهید هیچگاه ترک نمی شد. همیشه غسل جمعه را انجام میداد. وقتی برای امام حسین ای گریه می کرد قطرات اشک خود را به صورت و سینه و محاسنش می مالید. راز سالم ماندن پیکر این شهید اینهاست. خدا خواست محمدرضا شفیعی از گمنامی خارج شود تا برای همیشه تاریخ سندی باشد بر حقانیت یاران مظلوم حضرت روح الله. محمد رضا در گلزار شهدای علی ابن جعفر قم آرمیده است. کتاب ص۱۲۳ کانال تلگرامی تذکرة الاولیاء @tezkar
‍ ‍ دعای مستجاب سردار شهید علی تجلایی رفته بودیم برای مراسم عقد. قرار بود حضرت آیت الله مدنی خطبه عقد را جاری کند. قبل از شروع مراسم، علی آقا رو به من کرد و گفت: شنیده ام و عروس هر چه در مراسم عقد از خدا بخواهد خدا اجابت می کند. نگاهش کردم و گفتم: چه آرزویی داری؟! در حالی که چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود گفت: اگر علاقه ای به من داری دعا کنید و از خدا برای من شهادت بخواهید. از این کلام او تنم لرزید. چنین جمله ای برای یک عروس در چنین مراسمی بینهایت سخت بود. سعی کردم طفره بروم اما على مرا قسم داد. بناچار قبول کردم. هنگام جاری شدن خطبه عقد از خداوند بزرگ هم برای خودم هم برای علی طلب شهادت کردم. با چشمانی پر از اشک نگاهم را به صورت على دوختم. آثار خوشحالی در چهره اش هویدا بود. در دوران دفاع مقدس لحظه ای آرام و قرار نداشت. از تبریز اعزام شد. همه مراحل را پشت سر گذاشت. مدتی مسئول آموزش بود. به بچه ها خیلی سخت می گرفت. می گفت: هر چه اینجا بیشتر تلاش کنند در عملیات کمتر تلفات می دهیم. در عملیات بدر به قائم مقامی قرارگاه ظفر منصوب شد. دوستش می گفت: برای ما صحبت کرد. گفت: قمقمه هایتان را زیاد پر نکنید. آخر ما به ملاقات کسی می رویم که تشنه لب شهید شده است. روزهای آخر عملیات بدر بود. آخرشب آمد پشت خاکریز. گردان سیدالشهدا نتوانسته بود خودش را برساند. فقط بی سیم چی آنها آمد و گفت: گردان نتوانسته بیاید. سردار علی تجلایی رفت برای بررسی خاکریز بعدی. در زیر آتش دشمن پانزده متر از ما فاصله گرفت. برای دیدن منطقه سرش را بلند کرد. ناگهان تیری بر قلبش نشست. لحظات آخر با دست اشاره ای کرد که معنایش را نفهمیدیم. شاید آب می خواست ولی کسی آب همراهش نبود. پیکر علی در آخرین روزهای اسفند ۶۳ برای همیشه در کنار دجله ماند. مراسم عقد او در حضور آیت الله مدنی و جمعی از پاسداران برگزار شد. نمی دانم این چه رازی بود که همه آن پاسداران، داماد مراسم و آیت الله مدنی همگی به فیض شهادت رسیدند. منبع کتاب ص92 کانال تذکرة الاولیاء @tezkar
‍ مرا شناسایی کن بعد از پایان عملیات بود. یکی از سالنهای معراج تهران پر شده بود از شنید. همه آنها هم شهید گمنام. بعد از عملیات این سالن را به شهدای گمنام اختصاص داده بودند. همه بدنها قطعه قطعه شده. همه سوخته و.... در میان بدنهای سوخته یک پلاک پیدا کردیم. به استخوان ها چسبیده بود. با تلاش بسیار صاحب پلاک پیدا شد. یک بسیجی از جنوب تهران بود که در همین عملیات مفقود شده بود. با خانواده اش تماس گرفتیم. پدر و برادرهایش آمدند. قضیه را گفتم. اینکه این شهید پیکرش سوخته است و نمی شود او را ببینید. کارها هماهنگ شد. قرار شد فردا برای تشییع شهید اقدام نمایند. صبح فردا یکی از بچه های معراج که از ماجرا مطلع بود آمد و گفت: می توانم در مورد این شهید خواهشی بکنم! گفتم: بفرمایید! گفت: اجازه بدهید همسر این شهید او را شناسایی کند! با تعجب گفتم: همسر شهید! منظورت چیست؟! کمی مکث کرد و گفت: دیشب در خواب شهیدی را دیدم که گفت: امروز مرا به پدر و برادرانم تحویل ندهید. همسرم باید من را شناسایی کند. من صاحب بلاک هستم ولی این پیکر من نیست! بقایای پیکر من داخل همین سالن است؟ با تعجب به حرفهای او گوش می کردم. گفتم: این پیکرها چند تکه استخوان سوخته است. همسرش چه چیزی را می خواهد شناسایی کند! همان لحظه برادران شهید برای انتقال پیکرش آمدند. از آنها پرسیدم: این شهید همسر دارد؟ با تعجب گفتند: بله چطور مگه!؟ گفتم: برای شناسایی حتما باید ایشان بیایند. برادران شهید که زیاد مذهبی نبودند صدایشان را بلند کردند و گفتند: یعنی چی! مگه برادر ما نسوخته! چی رو میخواد شناسایی کنه. بعد از کلی صحبت فهمیدم اینها با همسر شهید اختلاف دارند و ارتباطی ندارند. پدر شهید به سراغ او رفت. ساعتی بعد با همسر شهید وارد شدند. به همسر شهید گفتم: شما می توانید شوهرتان را شناسایی کنید! در حالی که اشک می ریخت گفت: بله! بعد به داخل سالن شهدای گمنام رفت. دقایقی بعد ما را صدا کرد. در لابه لای شهدای گمنام پیکر سوخته شهیدی را نشان داد و گفت: این همسر من است! خیلی تعجب کردیم. یعنی چطور او را شناسایی کرده؟! همسر شهید یک لباس را از داخل کیف دستی خودش بیرون آورد و - گفت: چند روز قبل از عملیات با هم به مغازه ای رفتیم. دو لباس هم رنگی خرید و گفت: این را برای خودم خریدم. این را هم برای تو! شوهرم گفت: من این لباس را تا زمان شهادت از تنم خارج نمی کنم. روزی به سراغ تو خواهند آمد. با این لباس بیا و من را شناسایی کن! بعد به پیکر سوخته شهید اشاره کرد و گفت: همه جای او سوخته اما قسمتی از لباسش هنوز سالم است. لباس خودش را کنار قسمت سالم لباس شهید قرار داد. هر دو مثل هم بودند. پیکر شهید همان روز برای تشییع اعزام شد. کتاب ص۱۲۷ و ۱۲۸ کانال تذکرة الاولیاء @tezkar
‍ ‍ سلوک سرخ سردار شهید هنوز یک سال از تولدش نگذشته بود که مریض شد. خیلی حالش بد بود. رفته رفته حالش بدتر شد. آنقدر که قبل از طلوع آفتاب از دنیا رفت! جنازه بچه را داخل کفن پیچیدیم. صبر کردیم تا پدر بیاید و او را دفن کند! پیر مرشدی در محل بود که همیشه ذکر امیرالمومنین(ع) بر لب داشت. آن روز قبل از ظهر به جلوی خانه ما آمد. مادر بی صبرانه گریه می کرد. مرشد جلو آمد و به مادر ما گفت: من دعا کردم. برات عمر بچه ات را گرفته ام ! بچه را شیر بده! چه کسی باور می کرد بچه مرده زنده شده باشد. مادر بچه را به زیر سینه گرفت. لحظاتی بعد لبهای بچه تکان خورد و... مصطفی اینگونه دوباره متولد شد. سالها بعد به قم رفت و طلبه شد. روزهای کارخانه گچ می رفت. کار می کرد. پولی که به دست می آورد به دیگر کمک می کرد. هر هفته سه شبنه ها پای پیاده به سمت جمکران می رفت. عاشق بود. خودش را وقف اسلام کرده بود. در ایام تبلیغ به سمت یاسوج می رفت و فعالیت می کرد. جمعی از طلبه ها را با خود همراه کرده بود. بعد از پیروزی انقلاب فرمانده سپاه یاسوج شد. از منطقه ای عبور می کردند که در کمین اشرار گرفتار شدند. همگی مسلح اطراف جاده را گرفته بودند. از ماشین پیاده شد. عمامه اش را در دست گرفت و جلو رفت؛ بزنید! بزنید! عمامه من کفن من است! برخورد خوب و منطقی داشت. با سرکرده اشرار صحبت کرد. فهمید مشکلی با انقلاب ندارند. همانجا از طرف دولت با آنها مذاکره کرد. مشکل با درایت او حل شد. مجلس عروسی برادرش بود. مشکلی پیش آمد. همه آمده بودند. دو برابر غذای تهیه شده مهمانان آمده بود. مصطفی با تعجب پرسید: چرا ناراحتی؟! گفتم: مگر نمیبینی ! این همه مهمان را چه کنیم !؟ رفت کنار دیگ برنج. از دور او را نگاه می کردم. زیر لب چیزی گفت. لحظاتی بعد برگشت. گفت: ناراحت نباش هیچ مشکلی نیست. آن شب نه تنها غذا کم نیامد بلکه یک مینی بوسی طلبه های حوزه هم آمدند و شام خوردند!! در همه جا حضور داشت. هر جا که انقلاب به نیرو احتیاج داشت. در اوج درگیری غرب کشور از کردستان به یاسوج برگشت. یک گردان نیروی کمکی به کردستان اعزام کرد. با شروع جنگ، جبهه دارخوئین را به همراه دوست عزیزش حسین خرازی راه اندازی کرد. عملیاتهای این منطقه را فرماندهی می کرد. در یکی از عملیاتها دشمن موانع زیادی را بر سر راه بچه ها ایجاد کرده بود. یا باید از مسیر روبرو می رفتند یا از مسیری دیگر. توکل عجیبی داشت. با استخاره مسیر عملیات را انتخاب کرد. از پشت به دشمن حمله کردند. عملیات بسیار موفق بود. مصطفی عاشق گمنامی بود. دوست نداشت کسی او را بشناسد. خدا هم خواسته اش را برآورده کرد. او سالهاست که گمنام و بی نشان در ارتفاعات غرب مانده. مصطفی ردانی پور به راستی مصطفی بود. او برگزیده خدا بود. کتاب ص28 کانال تذکرة الاولیاء @tezkar در ایتا eitaa.com/tezkar در سروش🔻 https://Sapp.ir/tezkar
‍ پیکر سالم شهید محمد رضا شفیعی چهارده سال بیشتر نداشت. برای جبهه رفتن اقدام کرد ولی قبول نمی کردند. بالاخره با دست بردن در شناسنامه راهی منطقه شد. نوزده سالگی برای آخرین بار اعزام شد. رفته بود کلی تسبیح و ... برای دوستانش خریده بود. مادرش گفته بود: چیکار می کنی؟ تو بعدها خرج داری زندگی باید تشکیل بدی، خونه میخوای و... گفته بود: خونه من یک متر جا هست که نه آهن می خواد نه گچ! بالاخره خداحافظی کرد و رفت. از نیروهای واحد تخریب لشگر علی ابن ابی طالب (ع) بود. عملیات کربلای چهار آخرین عملیات او بود. دوستانش می گفتند به سختی مجروح شد و پیکرش جاماند. محمدرضا شفیعی به جرگه شهدای گمنام پیوست. برخی می گفتند او اسیر شده چون دوستانی که در کنار او بودند همگی اسیر شدند. اما خانواده چشم انتظار او بود. آزادگان به میهن بازگشتند اما خبری از او نشد. یکی از آزادگان گفته بود: ما دیدیم که محمدرضا اسیر شد اما خبری از او نداریم. ناله ها و گریه های خانواده بیشتر شده بود. همه آرزو داشتند خبری از گمشده شان به دست آورند. سال هشتاد عراق و ایران برای تبادل اجساد توافق کردند. مرداد ۸۱ خبر بازگشت پیکر محمدرضا اعلام شد. خبر خیلی عجیب بود. پیکر محمدرضا بعد از ۱۶ سال سالم است او در کربلای چهار مجروح و سپس اسیر می شود. یازده روز او را به همین وضع نگه می دارند. بعد می گویند: باید به امام توهین کنی. او هم فریاد می زند: مرگ بر صدام. بعثی ها آنقدر او را می زنند تا به شهادت می رسد. پیکر او را در قبرستانی در نزدیکی کربلا به خاک می سپارند. حالا بعد از ۱۶ سال پیکر او را از خاک خارج کرده اند. بدن او سالم مانده. گویی که به خواب رفته است؟ بعثی ها سه ماه پیکر او را زیر آفتاب انداختند تا پوسیده شود. آهک و دیگر مواد فاسد کننده بر بدنش ریختند اما بدنش همچنان سالم مانده بود. فرمانده عراقی که پیکر او را تحویل میداد گریه می کرد. می گفت: خدا از سر تقصیرات ما بگذرد. وقتی شهید محمدرضا شفیعی را داخل قبر قرار دادند فرمانده اش صحبت کرد و گفت: نماز شب این شهید هیچگاه ترک نمی شد. همیشه غسل جمعه را انجام میداد. وقتی برای امام حسین ای گریه می کرد قطرات اشک خود را به صورت و سینه و محاسنش می مالید. راز سالم ماندن پیکر این شهید اینهاست. خدا خواست محمدرضا شفیعی از گمنامی خارج شود تا برای همیشه تاریخ سندی باشد بر حقانیت یاران مظلوم حضرت روح الله. محمد رضا در گلزار شهدای علی ابن جعفر قم آرمیده است. کتاب ص۱۲۳ کانال تلگرامی تذکرة الاولیاء @tezkar