مسئلهای رو با حاجخانوم صف اول نمازجماعت مطرح کردم و برخورد خوبی داشت.
به فاطمهی پنجساله که توی محوطهی امامزاده بازی میکرد کمک کردم یه برج بلندتر از قد خودش بسازه.
پرترهی استاد رو کنار جزوهم کشیدم و با اصرار بچهها به خودش نشون دادم، اینقدر خوشش اومد که به بقیه هم نشون داد. :"]
از ساعت ۵ بعدازظهر تا الان داشتم توی گوشی پاورپوینت درست میکردم، قطعه قطعهی دستم درد میکنه.
یه ساعت زمان صرف این کردم که با یه دامن جین صورتی چطور میتونم استایل خوبی درست کنم، درنهایت برگشتم سر خونه اول که میگه هرچیزی میپوشی با شلوار بگ مشکی هماهنگ باشه.
نمیدونم، شاید باید برای همهی آدمهای زندگیم یه جعبه درست کنم و توی هرکدوم رو پر کنم از چیزهایی که من رو به یادشون میآره. تابوتی از خاطرات متعلق به افرادی که هنوز نفس میکشن.
احتمالاً امروز اولینباری باشه که بهخاطر احساساتیشدن -و نه بابت غصه- اشک تو چشمام حلقه میزنه.
دیروز خیلی جالب بود بچهها، یه عالمه نودانشجو با والدین اومده بودن ثبتنام و دانشگاه در شلوغترین حالتی بود که تاحالا دیده بودم [و هوا در تمیزترین حالت].