زندگی به عنوان قارچ خپل ๋࣭𓏲 ๋࣭ ࣪
_چند وقت پیش خبر رسیده بود پیکر یه شهید از طریق پلاک شناسایی شده ، مثل اینکه سعادت داشتیم و معلوم شد هم محلیمونه تا یه جایی میبرنش و نماز میخونن .
زمزمه مردم میومد که بعد ۴۱ سال به آغوش خانه برگشت ولی حیف که از سه سال پیش نه مادر و نه پدری وجود داره ::
" هم محلی خوش اومدی به خونه "
دیروز ساعت ۴ صبح بیدار شدم درس بخونم بعد دیگه حاضر شدم برم مدرسه بابام گفت صدای بارون میاد
رفتم پشت پنجره دیدم واهای برف داره میاد برف
واقعا روزم و ساخت ::
از مدرسه خسته با اتوبوس برگشتم بعدش ناهار خوردم که یهو دختر خالم زنگ زد گفت حسینیه برنامه است میای بریم؟ منم به معنای واقعی له بود شب قبلش کم خوابیده بودم و زود بیدار شدم ولی قبول کردم و رفتم مولودی بود و یهویی به نوجوونا کادو دادن ㅠ خیلی خوشحال شدم :)
بعدش هم گفتم بریم کتاب فروشی و رفتیم پیش پیرمرد دوست داشتنی و حدودا ۱ ساعت میچرخیدیم و هیچی پیدا نمیکردم بخرم ولی آخرش چشمم خورد به
"انجمن شاعران مرده " و خریدمش .
بعد هم رفتیم مسجد نماز خوندیم ، آخرش هم رفتیم دونات شکلاتی خوردیم خیلی خوش گذشت بهم .