چقدر سوال دارم تا از خودم بپرسم
اصلا من خودم رو شناختم؟
من خودم بودن رو دوست داشتم؟
همه ما برای شروع آماده میشیم
شروعِ یه سقوط
شروعی که آخرش رو با چشم باز دیدیم
شروعی که انتها داشت
هدایت شده از خاکستر زرد''
یه دردی بالاتر از خونریزی معده
انفجار مغز
پاره شدن رگ ها
بدتر از هر بیماری
و بالاتر از حسِ هر گناه ...
من از پرتگاه پرت شدم
بدون احیا باقی موندم
اما هنوز هم تنهام
و درک نشده
زمانی از تنهایی میترسیدم
و بعدش قوی شدن رو توی تنهایی دیدم
و حالا شکست خورده نفس می کشم
از فرط دلایلی که منتهی به هیچ کدوم از تفکراتم نمیشن
به دلتنگی شبیهم
به جایی که نگاهم رو بهش تکیه دادم و از بی اعتمادی حالا تنها ساکن اونجاست
به حسی که تجربش طعم شیرینیه
و حالا چرا هر چی که شیرینه ز گناهه؟
جوری بهم روز جهانی بتمن رو تبریک گفتن که این تعداد حتی برای تولدمم نبود!!
#fact
من و اون دوستم در حال برنامه ریختن که فردا رو یه کاری انجام بدیم ...
همچنان ما که فردا امتحان فیزیک داریم: