چقدر سوال دارم تا از خودم بپرسم
اصلا من خودم رو شناختم؟
من خودم بودن رو دوست داشتم؟
همه ما برای شروع آماده میشیم
شروعِ یه سقوط
شروعی که آخرش رو با چشم باز دیدیم
شروعی که انتها داشت
هدایت شده از خاکستر زرد''
یه دردی بالاتر از خونریزی معده
انفجار مغز
پاره شدن رگ ها
بدتر از هر بیماری
و بالاتر از حسِ هر گناه ...
من از پرتگاه پرت شدم
بدون احیا باقی موندم
اما هنوز هم تنهام
و درک نشده
زمانی از تنهایی میترسیدم
و بعدش قوی شدن رو توی تنهایی دیدم
و حالا شکست خورده نفس می کشم
از فرط دلایلی که منتهی به هیچ کدوم از تفکراتم نمیشن
به دلتنگی شبیهم
به جایی که نگاهم رو بهش تکیه دادم و از بی اعتمادی حالا تنها ساکن اونجاست
به حسی که تجربش طعم شیرینیه
و حالا چرا هر چی که شیرینه ز گناهه؟
جوری بهم روز جهانی بتمن رو تبریک گفتن که این تعداد حتی برای تولدمم نبود!!
#fact
من و اون دوستم در حال برنامه ریختن که فردا رو یه کاری انجام بدیم ...
همچنان ما که فردا امتحان فیزیک داریم:
خاکستر زرد''
از طرف خاکستر زرد به: @Nemesiss
سلام ، اوم خب باید چی بگم؟
خیلی خستم ، چقدر درموندم که دارم با برگه های دفتر راجبش حرف میزنم. خدای من ، رقت انگیز به نظر میرسه همچی
زندگیم همیشه دنبال رنگی ترین قسمتای پازلش رفته در حالی که محکومه به سیاه و سفید بودن ، به برفکی شدن خاطرات شیرین...
اصلا کسی هست که من رو درک کنه؟
اصلا کسی رو دارم؟
درک نه ، فقط منو بفهمه
منو بشناسه و منِ واقعی رو دوست داشته باشه ، نمی خوام تا تکیه گاه کسی باشم ؛ خستم از لبخندای فیک که حتی نمیدونم کدومشون برای کی بوده !
ماهیچه های لبخندم کم کم خسته شدن ؛ مثل من ، مثل قسمتی که نتیجه اش بوده..
حتی دیگه نمیتونم خودم رو گول بزنم ،
زندگی واقعا انقدر سخت بود؟
فکر نکنم ، زندگی یه دورانی واقعا قشنگی هایی داشت...
اما چرا سخت شد؟ نمیدونم ،
یعنی جایی رو اشتباه کردم ؟
اصلا تاوان کدوم اشتباه؟ کدوم سیبِ نخورده؟
کاش میتونستم جلوی هر کسی که طردم میکنه رو بگیرم و بگم لعنتی من با تمام خستگی هام حاضر شدم برات لبخند بزنم ، اونا رو بهم برگردون
خودم بودن رو برگردون...
اصلا پینه زدن تیکه های قبلی قراره بهم کمک کنه؟ حتی این رو هم نمیدونم
کاش فقط محکوم نباشم به این سیاهی
من خستم ، خیلی خسته...
خیر نباید همگانی باشد وگرنه دیگر خیر نیست زیرا چیزهای همگانی ارزشی ندارند.
_فریدریش نیچه
امروز ؟ ۱۴۰۳/۲/۲۳
●
●
از طرف خاکستر زرد به:
@Nemesiss
خاکستر زرد''
از طرف خاکستر زرد به: رز
هیم
حیحی
خیخی
اوکی ، سلام
چقده قشنگم مخصوصا لاک جدیدم به خوبی روی ناخونم نشسته
راضیم ازش ، هیم..
عادت به نوشتن توی دفترچه ی خاطرات ندارم ، عجیب غریبه ؛ خیلی خیلی عجیب غریب...
من توی زندگیم بیشتر به کسی نیاز داشتم تا حرفامو بشنوه و گاهاً درکم کنه؟
اما حالا اغلب از اون تومار لیست رفیقام هر روز کم و کمتر میشه و من اون آدم بده ی داستانم ، شاید هم نیستم...
نمیدونم!
تنهایی رو دوست ندارم ، نمیخوام برگردم به واقعیتی که تنهام و مشکلات کنارم پرسه میزنن
من عاشق دوران طلاییم ، دورانی که توش بی نقصم ، دورانی که اگه آدم بده ی داستان خودمم آدم خوبه ی داستان بقیه باشم البته عکس این قضیه هم هست...
به هر حال نوشتن هم بد نیست با اینکه به پای حرف زدن با یه دوست نمیرسه
اما برای روزای تنهایی مثل الان(؟)
آره ، خوبه...
نمیخوام طرد بشم باعث میشه گاهی وقتا از خودم بترسم
و من از این ترس هم خوشم نمیاد
زندگی کسالت باره...
به پوچیه خنده های الکی
و گریه هایی که ارزشی نداشتن
اما قبل از اون یادم اومد باید یکی رو بلاک کنم
پس زودتر اینکار رو میکنم ، شاید چون میخوام غیر قابل پیش بینی به نظر برسم
و یا حتی ... خب نمیدونم من کسی باشم که اون رو ول کرد؟
به هر حال این منم
نه تنها آدم بده ی داستان خودم،
بلکه آدم بده ی داستان بقیه!
امروز: دو روز مونده به تولدم :>
●
●
از طرف خاکستر زرد به:
رز
خاکستر زرد''
از طرف خاکستر زرد به: جناب مدهوش
گاهی اوقات به نظر میرسه از ادامه ی راه خسته ام و واقعا اینطوره؟
چطور انسان ها میتونن تشخیص بدن که من چه حالی دارم؟ و حتی گمان میکنن من رو میشناسن؟ من برای خودم هم یه تیکه از سرنوشتیم که فهمیدنش سخته...
اما با این حال دنبالِ اون حسم ، حسِ درک شدن ، حسِ فهمیده شدن
حسِ بقا و زندگی ، من خسته نیستم
من از پیدا نکردن اون حس ها خسته شدم. احساسِ بازنده بودن توی میدون خودم رو دارم.
بعضی وقتا مهم نیست موفقیت رو به دست بیاری و افکارت تنها چیزیه که داری.
بعضی وقتا تو برای خودت کمی ؛ هر کاری بکنی، دست به هر چیزی بزنی و شکست بخوری اون حس شدید تر میشه.
جالبه ، من دنبال حسِ شادی و موفقیت بودم و حالا به حسِ شکست رسیدم.
چرا چیزایی که میخوایم توی صندوقی که مُهر و موم شده پیدا میکنم ؛ انگار محکوم شدیم به استفاده کردن از سخت ترین راه...
شاید بقیه راست میگن ، من پژمرده و خسته به نظر میرسم ، بی رغبت و تو خالی از حس هایی که امید بهم بدن!
شاید هم همه ی اینا صداهای ذهنمه ، من کسی رو ندارم تا به حال بدم فکر کنه...
امروز: ۱۴۰۳/۷/۱۸
●
●
از طرف خاکستر زرد به:
جناب مدهوش
خاکستر زرد''
از طرف خاکستر زرد به: @daijubo
سلام علیکم دفتر گرام
کاش میتونستم یقه ی بعضی از آدما رو بگیرم و بگم بابت خوب رفتار کردن منت نزار انسانِ مضحک نما!
کاش میتونستم سیستم آموزشی رو مچاله کنم و حالا یه کاری باهاش بکنم...
کاش میتونستم علاقم به بعضی مسائل رو اونطور که بایده نشون بدم ، گاهی به قدری غرق میشم و گاهی اهمیت نمیدم!
کاش خیلی از چیزایی که میخواستم رو زودتر برای به دست آوردنشون میجنگیدم...
کاش میتونستم اونارو از خواب و رویاهام بیرون بکشم و به واقعی ترین شکل ممکن رفع دلتنگی کنم
کاش بودن
کاش خاطراتم هر دفعه محو تر نشن.
دفترِ ای کاش های من از من میخوای تا احساسم رو توصیف کنم؟ خب بزار بگم که انگار یه سنگ گذاشتن رو قلبم و یکی هم وسط گلومه
به نظر تو اونا هم بهم افتخار میکنن؟
این.. این حس رو از اونا میخوام
از جنس همون نگاه هایی که توی بیمارستانِ مهر جامونده، از رایحه ای که پرکشیده و من برای پایداریشون زیادی بچه بودم؟
اما شاید هم یکی از دیالوگ های هری پاتر راست میگه که:
چیزایی که از دست میدیم بالاخره یه جوری برمیگردن ...
و گرنه از راهی که همیشه انتظارشو نداریم برمیگردن!
من برای افتخاره شما بودن هرکاری میکنم ، برای بیشترین خوشحالی لا به لای رویاهایی که از خواب نصیبم میشه؛
بهم افتخار میکنین مگه نه؟
امروز؟ آخرین نفسِ پاییزه و بلند ترینش!
●
●
از طرف خاکستر زرد به:
@daijubo