[حـامـی]
-مریض ترین کتابی که خوندم... پ. ن: روحیه های لطیف اصلا نخونن.
-بالاخره تونستم تمومش کنم.
مغزم ارور داره میده.
حتی دلم نمیخواد چشمم بهش بیوفته.
آنها مرا میآزارند.مردمان؟ نه آنها بی اهمیت تر از آنند که بتوانند.
انتظاراتم از آنهاست،که میآزاردم؛زمانی که میدانم اهمیتی برایشان ندارم،اما همچنان امیدوارم که یکی از میانشان بیاید و بگوید:«که اگرچه اوضاع درست شدنی نیست،اما ما هستیم تا انزوایت تو را نبلعد.»
به هر سنگی که ابراهیم بر کعبه بنا میکرد
عرق از چهره می اَفشُرد وحیدر را صدا میکرد
[حـامـی]
-اربعین؟ خونهی پدری بعد از یک سال دربهدری...
تو را با دستهای بسته میبردند و میپرسم:
دلیل خلق عالم! پس چرا تنهاترینی تو؟
از مجنون پرسیدند
وصال را دوست داری یا فراق را؟؟
گفت فراق را..
چونکه در فراق، امیدِ وصال هست؛
در وصال بیم فراق..!
«ما هرگز از آنچه نمیدانستیم و از کسانی که نمیشناختیم ترسی نداشتیم.
ترس، سوغاتِ آشناییهاست.»
-نادرابراهیمی
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
-محمدعلیبهمنی
هیچ می دانید کار من به کجا کشیده بود؟
من مجبور بودم سالگرد رویاهای خود را جشن بگیرم.
-داستایوفسکی
هست..
اما راستش را بخواهيد
بهتر است كه بگويم نيست!
متوجه منظورم كه میشويد؟
اصلا انگار گير كرده است بينِ بودن و نبودنها..
و همين نصفه و نيمه بودنهاست
كه تمام میكند من را...
-غزلگیلانی
حرف دلم آن بود که با خلق نگفتم
بغضیست در این ابر،که بارانشدنی نیست!
-حسیندهلوی
«مردم میگویند که درد کشیدن آدم را پاک و شریف میکند
این یک دروغ است؛ درد آدم را بیرحممیکند.»
-پیروزیعشق/سامرستموام