دوش ملائک میکشد هجران دامنگیر را
اوزان شعر الکنم بَر خوانده این تفسیر را
حالِ نزارِ من فقط با دست تو گردد شفا
آن طبِ عزرائیلیات، بر ما روا کن تیر را
این ناله های من شده آزارِ خواب شب گَهَت
بشکن مُراد حیله ام، بیرون بکش شمشیر را
گر من به پهلویت رسم با صدهزاران خونِ دل
بگذر تو از غم های من، گو آفرین تقدیر را!
ساعد در این تاریکِ شب اَسوَد به اَبیَض می زند
تو خود چراغ کاملی بر هم بزن تصویر را
#شعر
#ساعد
گذشته دورهٔ اشعار و آن شورِ غزلخوانی
نمانده رونقی بر عشق و بر شب های بارانی
به پیچِ تیره های زلفِ تو چشمِ بشر روشن
نه این عصر جدید و دخترانِ ارمنستانی
نمیفهمند حرفم را دگر این مردمِ نو پا
نوشتم واپسین پیوست را با خطِ سُریانی
بهجای آه و نغمه میکِشَم صد ظرف خاکستر
شده آبستنِ این دود ها شُش های قلیانی
گذشته موعدش اما بیا حج را عقب بنداز
دلی آورده ام صاف و سپید از بهر قربانی
شما حَجَت قبول و حُجَتَت مقبولِ من، خانُم!
بیا گاهی به دیدار من این محکومِ زندانی
#شعر
#ساعد
چنین گوش کن آن و گهگاهِ یوسف
که در سجده چون آمده ماهِ یوسف
به یک تک نگاهی کِشد تا خودِ مصر
چَشم تو طَعن است بر چاهِ یوسف
دعا میکنم روز و شب بر دو پلکت
که گاهی است منزلگَهِ راهِ یوسف
چرا اینچنین فخر میکرد او بر پدر
چون از مردمک آمده جاه یوسف
همان مردم تیره ای کز دل چاه
بیاورده تا تخت مصر آه یوسف
#شعر
#ساعد
کسی نمانده در وطن، که نشنود حدیث من
حدیث عشق و دلبری حدیث خون خیس من
منم همان که صد شفا به ابتلا نمیدهم
شفا چه سود باشدم چو گشته غم انیس من
نامه نویس دهرم و نامهٔ من نخوانده ای
اگر چه خون چکد همی ز نامهٔ نفیس من
جز اشک نایدم برون، جز آه نایدم نوا
عجب نباشد اینکه هجر و غم شده رییس من
به دست دوست میدهم شکایتم ز دوست را
که دوست فهمد اینکه #ساعد است روی گیسمن
#شعر