eitaa logo
رد پای گمشدهٔ باد در کویر
163 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
538 ویدیو
5 فایل
شازده کوچولو گفت:« پس آدم ها کجا هستند؟ اینجا در کویر آدم کمی احساس تنهایی میکند.» 🪽؛ مار گفت:« آدم در میان آدم ها هم احساس تنهایی میکند...» ناشناس: https://daigo.ir/secret/31489482
مشاهده در ایتا
دانلود
دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند هزار فتنه به هر گوشه‌ای برانگیزند چگونه اُنس نگیرند با تو آدمیان؟ که از لطافت خوی تو وحش نگریزند چنان که در رخ خوبان حلال نیست نظر حلال نیست که از تو نظر بپرهیزند غلام آن سر و پایم که از لطافت و حسن به سر سزاست که پیشش به پای برخیزند تو قدر خویش ندانی ز دردمندان پرس کز اشتیاق جمالت چه اشک می‌ریزند قرار عقل برفت و مجال صبر نماند که چشم و زلف تو از حد برون دلاویزند مرا مگوی نصیحت که پارسایی و عشق دو خصلتند، که با یک دگر نیامیزند رضا به حکم قضا اختیار کن سعدی که شرط نیست که با زورمند بِسْتیزند ‌
هـیچ‌ کـس چشـم‌ بـه ‌راه مـنِ دیـوانه نبـود، هـر چـه بـر در زدم انگـار کسـی خـانه نبـود رانـدی از خـویشم و مـن مـُردن خـود را دیـدم، کـاش تشـییع مـن آنقـدر غـریبانه نبـود در دلـم بـودی و شـرمنده ز مـهمان بـودم، که سـزاوارِ تـو ایـن خـانه ویـرانه نبـود پیـش چشـم هـمه ای عشـق جـوانم کـن بـاز ، تـا ببینند که اعـجازِ تـو افسـانه نبـود
شبی یاد دارم که چشمم نخفت شنیدم که پروانه با شمع گفت که من عاشقم گر بسوزم رواست تو را گریه و سوز باری چراست؟ بگفت ای هوادار مسکین من برفت انگبین یار شیرین من چو شیرینی از من بدر می‌رود چو فرهادم آتش به سر می‌رود همی گفت و هر لحظه سیلاب درد فرو می‌دویدش به رخسار زرد که ای مدعی عشق کار تو نیست که نه صبر داری نه یارای ایست تو بگریزی از پیش یک شعله خام من استاده‌ام تا بسوزم تمام تو را آتش عشق اگر پر بسوخت مرا بین که از پای تا سر بسوخت همه شب در این گفت و گو بود شمع به دیدار او وقت اصحاب، جمع نرفته ز شب همچنان بهره‌ای که ناگه بکشتش پری چهره‌ای همی گفت و می‌رفت دودش به سر همین بود پایان عشق، ای پسر ره این است اگر خواهی آموختن به کشتن فرج یابی از سوختن مکن گریه بر گور مقتول دوست قل الحمدلله که مقبول اوست اگر عاشقی سر مشوی از مرض چو سعدی فرو شوی دست از غرض فدائی ندارد ز مقصود چنگ وگر بر سرش تیر بارند و سنگ به دریا مرو گفتمت زینهار وگر می‌روی تن به طوفان سپار بوستان
رد پای گمشدهٔ باد در کویر
شبی یاد دارم که چشمم نخفت شنیدم که پروانه با شمع گفت که من عاشقم گر بسوزم رواست تو را گریه و سوز با
ای پروانه! تو نه تحمل فرق یار داری و نه تحمل وصال دوست. لختی که بگذرد خود را به آتش می‌زنی و بال و پر خود را خواهی سوزاند؛ اما مرا ببین که از برای هجر یارم سراپا در حال سوختنم میسوزم و آب می‌شوم و مرگی برای من مقدر نیست مگر آنکه تمام، آب شوم پس بدان ای پروانهٔ زیبا با مرگ در راه هجر و وصل یار تنها از غم و درد عشق رها خواهی شد ‌ پس زنده بمان و بسوز
هدایت شده از پیام آخر
میخوام این چالش رو شروع کنمم
(چیزایی که تا الان کشیدم جای چالش-)