فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماینکرافت یک بازی نیست یک زندگیه
دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند
هزار فتنه به هر گوشهای برانگیزند
چگونه اُنس نگیرند با تو آدمیان؟
که از لطافت خوی تو وحش نگریزند
چنان که در رخ خوبان حلال نیست نظر
حلال نیست که از تو نظر بپرهیزند
غلام آن سر و پایم که از لطافت و حسن
به سر سزاست که پیشش به پای برخیزند
تو قدر خویش ندانی ز دردمندان پرس
کز اشتیاق جمالت چه اشک میریزند
قرار عقل برفت و مجال صبر نماند
که چشم و زلف تو از حد برون دلاویزند
مرا مگوی نصیحت که پارسایی و عشق
دو خصلتند، که با یک دگر نیامیزند
رضا به حکم قضا اختیار کن سعدی
که شرط نیست که با زورمند بِسْتیزند
#شعر
#سعدی
هـیچ کـس چشـم بـه راه
مـنِ دیـوانه نبـود،
هـر چـه بـر در زدم انگـار
کسـی خـانه نبـود
رانـدی از خـویشم
و مـن مـُردن خـود را دیـدم،
کـاش تشـییع مـن
آنقـدر غـریبانه نبـود
در دلـم بـودی
و شـرمنده ز مـهمان بـودم،
که سـزاوارِ تـو
ایـن خـانه ویـرانه نبـود
پیـش چشـم هـمه ای عشـق
جـوانم کـن بـاز ،
تـا ببینند که اعـجازِ تـو
افسـانه نبـود
#شعر
#فاضلنظری
شبی یاد دارم که چشمم نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم رواست
تو را گریه و سوز باری چراست؟
بگفت ای هوادار مسکین من
برفت انگبین یار شیرین من
چو شیرینی از من بدر میرود
چو فرهادم آتش به سر میرود
همی گفت و هر لحظه سیلاب درد
فرو میدویدش به رخسار زرد
که ای مدعی عشق کار تو نیست
که نه صبر داری نه یارای ایست
تو بگریزی از پیش یک شعله خام
من استادهام تا بسوزم تمام
تو را آتش عشق اگر پر بسوخت
مرا بین که از پای تا سر بسوخت
همه شب در این گفت و گو بود شمع
به دیدار او وقت اصحاب، جمع
نرفته ز شب همچنان بهرهای
که ناگه بکشتش پری چهرهای
همی گفت و میرفت دودش به سر
همین بود پایان عشق، ای پسر
ره این است اگر خواهی آموختن
به کشتن فرج یابی از سوختن
مکن گریه بر گور مقتول دوست
قل الحمدلله که مقبول اوست
اگر عاشقی سر مشوی از مرض
چو سعدی فرو شوی دست از غرض
فدائی ندارد ز مقصود چنگ
وگر بر سرش تیر بارند و سنگ
به دریا مرو گفتمت زینهار
وگر میروی تن به طوفان سپار
#شعر
#سعدی
بوستان
رد پای گمشدهٔ باد در کویر
شبی یاد دارم که چشمم نخفت شنیدم که پروانه با شمع گفت که من عاشقم گر بسوزم رواست تو را گریه و سوز با
ای پروانه!
تو نه تحمل فرق یار داری و نه تحمل وصال دوست.
لختی که بگذرد خود را به آتش میزنی و بال و پر خود را خواهی سوزاند؛
اما مرا ببین
که از برای هجر یارم
سراپا در حال سوختنم
میسوزم و آب میشوم
و مرگی برای من مقدر نیست
مگر آنکه تمام، آب شوم
پس بدان ای پروانهٔ زیبا
با مرگ در راه هجر و وصل یار
تنها از غم و درد عشق رها خواهی شد
پس زنده بمان و
بسوز
رد پای گمشدهٔ باد در کویر
بهترین ماگ وجود ندا...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترین ماگ وجود ندا...
پارت۲