eitaa logo
رد پای گمشدهٔ باد در کویر🇵🇸
170 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
529 ویدیو
5 فایل
شازده کوچولو گفت:« پس آدم ها کجا هستند؟ اینجا در کویر آدم کمی احساس تنهایی میکند.» 🪽؛ مار گفت:« آدم در میان آدم ها هم احساس تنهایی میکند...» ناشناس: https://daigo.ir/secret/31489482
مشاهده در ایتا
دانلود
آن که هلاک من همی‌خواهد و من سلامتش هر چه کند ز شاهدی کس نکند ملامتش میوه نمی‌دهد به کس باغ تفرجست و بس جز به نظر نمی‌رسد سیب درخت قامتش داروی دل نمی‌کنم کان که مریض عشق شد هیچ دوا نیاورد باز به استقامتش هر که فدا نمی‌کند دُنیٖی و دین و مال و سر گو غم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش جنگ نمی‌کنم اگر دست به تیغ می‌برد بلکه به خون مطالبت هم نکنم قیامتش کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی کان چه گناه او بود من بکشم غرامتش هر که هوا گرفت و رفت از پی آرزوی دل گوش مدار سعدیا بر خبر سلامتش
تو را چه غم که یکی در غمت به جان آید.
آن دوست که من دارم وان یار که من دانم شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانم
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران :.) هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد داند که سخت باشد قطع امیدواران با ساربان بگویید احوال آب چشمم تا بر شتر نبندد محمل به روز باران بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت گریان چو در قیامت چشم گناهکاران ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران چندین که برشمردم از ماجرای عشقت اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت باقی نمی‌توان گفت الا به غمگساران
مشتاق توام با همه جوری و جفایی محبوب منی با همه جرمی و خطایی من خود به چه ارزم که تمنای تو ورزم در حضرت سلطان که برد نام گدایی
من نیستم که بری دوراتو بزنی بیای و بهت بگم: آن که برگشت و جفا کرد و به هیچم بفروخت به همه عالمش از من نتوانند خرید من بافقی‌ام، بهت میگم: ترک ما کردی برو هم‌صحبت اغیار باش یار ما چون نیستی با هر که خواهی یار باش:)!
ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی
یاد دارم در ایام پیشین که من و دوستی چون دو بادام مغز در پوستی صحبت داشتیم؛ ناگاه اتفاق مغیب افتاد پس از مدتی که باز آمد عتاب آغاز کرد که درین مدت قاصدی نفرستادی گفتم دریغ آمدم که دیدهٔ قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم. رشکم آید که کسی سیر نگه در تو کند باز گویم نه که کس سیر نخواهد بودن گلستان در باب عشق و جوانی
غم دل با تو نگویم که ندانی دردم
از دست زمانه در عذابم زان جان و دلم همی فکار است سعدی چه کنی شکایت از دوست چون شادی و غم نه برقرار است
بی‌حسرت از جهان نرود هیچ‌کس به در الا شهید عشق، به تیر از کمان دوست...
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی چه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم که به روی دوست ماند که برافکند نقابی سرم از خدای خواهد که به پایش اندرافتد که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی دل من نه مرد آنست که با غمش برآید مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی؟ نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی عجبست اگر نگردد که بگردد آسیابی برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی
دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت به خدا که پرده از روی چو آتشت برافکن که به اتفاق بینی دل عالمی سپندت نه چمن شکوفه‌ای رست چو روی دلستانت نه صبا صنوبری یافت چو قامت بلندت گرت آرزوی آن‌ست که خون خلق ریزی چه کند که شیر گردن ننهد چو گوسفندت تو امیر ملک حسنی به حقیقت ای دریغا اگر التفات بودی به فقیر مستمندت نه تو را بگفتم ای دل که سر وفا ندارد به طمع ز دست رفتی و به پای درفکندت تو نه مرد عشق بودی خود از این حساب سعدی که نه قوت گریزست و نه طاقت گزندت
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود وآن دل که با خود داشتم با دلسِتانم می‌رود من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چِشان دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم چون مَجمَری پرآتشم کز سر دُخانم می‌رود با آن همه بیداد او وین عهد بی‌بنیاد او در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود بازآی و بر چشمم نشین ای دلسِتان نازنین کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود شب تا سحر می‌نَغنَوم و اندرز کس می‌نشنوم وین ره نه قاصد می‌روم کز کف عنانم می‌رود گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می‌رود صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من گرچه نباشد کار من هم کار از آنم می‌رود در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی‌وفا طاقت نمی‌آرم جفا کار از فغانم می‌رود
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان که دل اهل نظر برد که سریست خدایی پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان این توانم که بیایم به محلت به گدایی عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی خلق گویند برو دل به هوای دگری ده نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی
سر جانان ندارد هر که او را خوف جان باشد به جان گر صحبت جانان برآید رایگان باشد مغیلان چیست تا حاجی عنان از کعبه برپیچد خسک در راه مشتاقان بساط پرنیان باشد ندارد با تو بازاری مگر شوریده اسراری که مهرش در میان جان و مهرش بر دهان باشد پری رویا چرا پنهان شوی از مردم چشمم پری را خاصیت آنست کز مردم نهان باشد نخواهم رفتن از دنیا مگر در پای دیوارت که تا در وقت جان دادن سرم بر آستان باشد گر از رای تو برگردم بخیل و ناجوانمردم روان از من تمنا کن که فرمانت روان باشد به دریای غمت غرقم گریزان از همه خلقم گریزد دشمن از دشمن که تیرش در کمان باشد خلایق در تو حیرانند و جای حیرتست الحق که مه را بر زمین بینند و مه بر آسمان باشد میانت را و مویت را اگر صد ره بپیمایی میانت کمتر از مویی و مویت تا میان باشد به شمشیر از تو نتوانم که روی دل بگردانم و گر میلم کشی در چشم میلم همچنان باشد چو فرهاد از جهان بیرون به تلخی می‌رود سعدی ولیکن شور شیرینش بماند تا جهان باشد ‌
تواضع گرچه محبوب‌ست و فضل بیکران دارد نباید کرد بیش از حد که هیبت را زیان دارد
دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند هزار فتنه به هر گوشه‌ای برانگیزند چگونه اُنس نگیرند با تو آدمیان؟ که از لطافت خوی تو وحش نگریزند چنان که در رخ خوبان حلال نیست نظر حلال نیست که از تو نظر بپرهیزند غلام آن سر و پایم که از لطافت و حسن به سر سزاست که پیشش به پای برخیزند تو قدر خویش ندانی ز دردمندان پرس کز اشتیاق جمالت چه اشک می‌ریزند قرار عقل برفت و مجال صبر نماند که چشم و زلف تو از حد برون دلاویزند مرا مگوی نصیحت که پارسایی و عشق دو خصلتند، که با یک دگر نیامیزند رضا به حکم قضا اختیار کن سعدی که شرط نیست که با زورمند بِسْتیزند ‌
شبی یاد دارم که چشمم نخفت شنیدم که پروانه با شمع گفت که من عاشقم گر بسوزم رواست تو را گریه و سوز باری چراست؟ بگفت ای هوادار مسکین من برفت انگبین یار شیرین من چو شیرینی از من بدر می‌رود چو فرهادم آتش به سر می‌رود همی گفت و هر لحظه سیلاب درد فرو می‌دویدش به رخسار زرد که ای مدعی عشق کار تو نیست که نه صبر داری نه یارای ایست تو بگریزی از پیش یک شعله خام من استاده‌ام تا بسوزم تمام تو را آتش عشق اگر پر بسوخت مرا بین که از پای تا سر بسوخت همه شب در این گفت و گو بود شمع به دیدار او وقت اصحاب، جمع نرفته ز شب همچنان بهره‌ای که ناگه بکشتش پری چهره‌ای همی گفت و می‌رفت دودش به سر همین بود پایان عشق، ای پسر ره این است اگر خواهی آموختن به کشتن فرج یابی از سوختن مکن گریه بر گور مقتول دوست قل الحمدلله که مقبول اوست اگر عاشقی سر مشوی از مرض چو سعدی فرو شوی دست از غرض فدائی ندارد ز مقصود چنگ وگر بر سرش تیر بارند و سنگ به دریا مرو گفتمت زینهار وگر می‌روی تن به طوفان سپار بوستان
سخن‌ها دارم از دست تو در دل ولیکن در حضورت بی‌زبانم
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو شب از فراق تو می‌نالم ای پری رخسار چو روز گردد گویی در آتشم بی تو دمی تو شربت وصلم نداده‌ای جانا همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو پیام دادم و گفتم بیا خوشم می‌دار جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو...:)
امروز میخوام واژهٔ قلندر رو براتون شرح بدم احتمالا تو خیلی از اشعار شنیدینش یا حتی توی اون ضرب‌المثل معروف که میگه «شب دراز است و قلندر بیدار...» ‌ قلندر از واژهٔ پارسی «کَلاندَر» گرفته شده که واژه کلانتر هم به همون معنا انشعاب دیگه ای از این لغته. و هر سه تای این کلمات به معنای «سرتر، بالا تر، والاتر» هستن. و اما استفاده اصلی واژهٔ قلندر برمیگرده به گروه خاصی از صوفیان به نام «قلندریان» که گروهی با وجنات بالاتر از لحاظ بالارفت روحانی و ترقی معرفت و در بین صوفیان مهمتر بوده و معمولا اشاره شعرا هم به همین معنیه. به معنای شخصی که فقط کمال حق براش مهمه و تفاوتش با صوفی معمولی اینه که در عبادات اهل تفرید(تنها گزینی) و گرد کمال گشتنه. ‌ نمونه: تا حضرت عشق را ندیمیم درکوی قلندران مقیمیم ‌ نه امید از دوستان دارم نه بیم از دشمنان تا قلندروار شد در کوی عشق آیین من ‌ و ضرب المثلی هم که اول بهش اشاره کردیم به این معناست که نباید در کارها عجله کرد و باید هر کاری در وقت مقتضی خودش انجام بشه، چنان کن درویش و صوفی و قلندر تمام شب رو عبادت میکنند و عجله ای توی این امر ندارند. ‌ منابع: بخش تخصصی سایت ویکی پارسی لغتنامه دهخدا فوروارد بیزحمت😔
پروانه نمی‌شکیبد از دور ور قصد کند بسوزدش نور هر کس به تعلقی گرفتار صاحب نظران به عشق منظور آن روز که روز حشر باشد دیوان حساب و عرض منشور ما زنده به ذکر دوست باشیم دیگر حَیَوان به نفخهٔ صور یا رب که تو در بهشت باشی تا کس نکند نگاه در حور ما مستِ شرابِ نابِ عشقیم نه تشنهٔ سلسبیل و کافور بیم است شرار آه مشتاق کآتش بزند حجاب مَستور من دانم و دردمند بیدار آهنگ شب دراز دیجور آخر ز هلاک ما چه خیزد سیمرغ چه می‌کند به عُصفور نزدیک نمی‌شوی به صورت وز دیده دل نمی‌شوی دور از پیش تو راه رفتنم نیست گردن به کمند به که مهجور سعدی چو مرادت انگبینست واجب بود احتمال زنبور ‌ ‌ حَیَوان: جمع حَیّ، به معنی زندگان دیجور: تیره و تاریک عصفور: گنجشک انگبین: عسل
کسی که روی تو دیدست حال من داند که هر که دل به تو پرداخت صبر نتواند مگر تو روی بپوشی و گر نه ممکن نیست که آدمی که تو بیند نظر بپوشاند هر آفریده که چشمش بر آن جمال افتاد دلش ببخشد و بر جانت آفرین خواند اگر به دست کَنَد باغبان چنین سروی چه جای چشمه که بر چشم‌هات بنشاند چه روزها به شب آورد جان منتظرم به بوی آن که شبی با تو روز گرداند به چند حیله شبی در فراق روز کنم و گر نبینمت آن روز هم به شب ماند جفا و سلطنتت می‌رسد ولی مپسند که گر سوار براند پیاده درماند به دست رحمتم از خاک آستان بردار که گر بیفکنیم کس به هیچ نستاند چه حاجتست به شمشیر قتلِ عاشق را حدیث دوست بگویش که جان برافشاند پیام اهل دل است این خبر که سعدی داد نه هر که گوش کند معنی سخن داند ‌