eitaa logo
رد پای گمشدهٔ باد در کویر🇵🇸
170 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
529 ویدیو
5 فایل
شازده کوچولو گفت:« پس آدم ها کجا هستند؟ اینجا در کویر آدم کمی احساس تنهایی میکند.» 🪽؛ مار گفت:« آدم در میان آدم ها هم احساس تنهایی میکند...» ناشناس: https://daigo.ir/secret/31489482
مشاهده در ایتا
دانلود
ترسم که اشک در غمِ ما پرده‌در شود وین رازِ سر به مُهر به عالَم سَمَر شود گویند سنگ لَعل شود در مقامِ صبر آری شود، ولیک به خونِ جگر شود
شاد آن سر کاندر این ویرانه سودای تو دارد خرم آن دل کز همه عالم تمنای تو دارد فارغ از باغ گلست آنکس که رخسار تو بیند نیست پروای جهانش آنکه پروای تو دارد گر به جنت هم برندش فارغست از حور و کوثر کاندر آن جاهم سر سِیر و تماشای تو دارد همچنان پروانه ی دیوانه ای اِی شمع هستی غافل از سود و زیان است آنکه سودای تو دارد تا در این ویرانه باشد گنج مهرت در دل دوست سایه در فردوس هم بر سر ز بالای تو دارد زان کرامت‌ها که داری کی به حرمانش سپاری گر سر شوریده بختی، حسرت پای تو دارد باغ عشق است آن دلی کز نور مهرت هست روشن مرغ عرش است آنکه بر لب نام زیبای تو دارد
نه من بیهوده گرد کوچه و بازار می‌گردم مذاق عاشقی دارم پی دیدار می‌گردم خدایا رحم کن بر من پریشان وار می‌گردم خطا کارم گناهکارم به حال زار می‌گردم شراب شوق می نوشم به گرد یار می‌گردم سخن مستانه می گویم ولی هوشیار می‌گردم گهی خندم گهی گریم گهی اُفتم گهی خیزم مسیحا در دلم پیدا و من بیمار می‌گردم بیا جانا عنایت کن تو مولانای رومی را غلام شمس تبریزم قلندروار می‌گردم ‌
شب دراز است و قلندر بیدار عشق کِی با جنون کند پیکار؟ ‌ غیر از آن شرم کز جَبین خیزد عاشقی را کنم به خلق اِنکار... ‌
به سر جام جم آن گه نظر توانی کرد که خاک میکده کحل بصر توانی کرد مباش بی می و مطرب که زیر طاق سپهر بدین ترانه غم از دل به در توانی کرد گل مراد تو آن گه نقاب بگشاید که خدمتش چو نسیم سحر توانی کرد گدایی در میخانه طرفه اکسیریست گر این عمل بکنی خاک زر توانی کرد به عزم مرحله عشق پیش نه قدمی که سودها کنی ار این سفر توانی کرد تو کز سرای طبیعت نمی‌روی بیرون کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد بیا که چاره ذوق حضور و نظم امور به فیض بخشی اهل نظر توانی کرد ولی تو تا لب معشوق و جام می خواهی طمع مدار که کار دگر توانی کرد دلا ز نور هدایت گر آگهی یابی چو شمع خنده زنان ترک سر توانی کرد گر این نصیحت شاهانه بشنوی حافظ به شاهراه حقیقت گذر توانی کرد
خسته ام از آرزو ها آرزوهای خیالی شوق پرواز مجازی بالهای استعاری
امشب «پیرِ مُغان» رو خیلی جمع و جور بررسی میکنیم✨ در زمان ایران باستان و ظهور دین زرتشت (و پیش از اون میتراییسم یا آیین مهر)، به موبَدان و روحانیون «مُغ» میگفتن که از بچگی توی آتشکده بزرگ شده بودن و «مُغ بچه» نام داشتن. «مُغ» به تنهایی به معنای دانا بوده و پیر مغان پیر با تجربه و ریش سپیدی بوده که از همه لحاظ به پیچ و خم دین و دنیا تسلط داشته. یه نمونش توی همین غزل بود در نمونه های دیگه، اشعاری رو داریم که پیر مغان رو نماد دین دار و سالک حقیقی و شیخ و روحانی مسلمان رو نماد دین دار تظاهر کننده و نمایشی قرار میدن که دلایل طویلی داره که بعدا شاید صحبت کردیم. ‌‌ مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ چرا که وعده تو کردی و او به جا آور...
خیلی خب لغت امشب «دُژخیم» هست. اگر بخوایم جدا کنیم «دُژ» به معنی بدی و زشتی هست و «خیم» به معنی خُلق و خوی پس دُژخیم به تنهایی میشه بد طینت و زشت خوی و اما در ادبیات چند معنا و رویکرد مختلف داره: ، استاد شعر و قصه بسیار در شاهنامه از این لغت استفاده کرده یکبارش اینجا: برآشفت زان پس به دژخیم گفت که این هر دو در خاک باید نهفت ‌ اینجا منظور از دژخیم دیگه اون معنا نیست، دژخیم در معنای دیگر به معنی «جلّاد» هست و اینجا منظور این شاعر بزرگ جلاد بوده یا بیت زیر: خردمند و دژخیم باز آمدند برِ شاهِ گردن فراز آمدند ‌ اینجا به معنی همون بد طینت منظوره چون در کنار و در تضاد خردمند اومده یا بیت زیر: کزین پس شما را ز من بیم نیست مرا بی‌وفایی و دژخیم نیست ‌ تو بیت بالا اخلاق بد و کردار بد مد نظره ‌ فارغ از فردوسی بزرگ در نوشته دیگر اشعار دژخیم به معنی دشمنی و دشمنی هم اومده برای مثال بینظیر میگه: چو دژخیم را نامد از تیر باک زننده شد از تیر خود خشمناک ‌ این بیت در بخش جنگ اسکندر و روسیان اومده و منظور از دژخیم دشمن روس بوده✓ ‌ ممنونم که خوندین و امیدوارم لذت برده باشید و دژخیم دور و برتون نباشه:) ‌ منابع: فرهنگ فارسی معین لغتنامه دهخدا مقدمه بدیع الزمان فروزانفر، شاهنامه فردوسی
غم عشق داریم و دل هوش ندارد به معشوق سَر داده و گوش ندارد نباشد به ما روح چون بی فروغیم فروغ همان غم که خاموش ندارد
چنین گوش کن آن و گهگاهِ یوسف که در سجده چون آمده ماهِ یوسف به یک تک نگاهی کِشد تا خودِ مصر چَشم تو طَعن است بر چاهِ یوسف دعا میکنم روز و شب بر دو پلکت که گاهی است منزلگَهِ راهِ یوسف چرا اینچنین فخر میکرد او بر پدر چون از مردمک آمده جاه یوسف همان مردم تیره ای کز دل چاه بیاورده تا تخت مصر آه یوسف
در هوایت بی‌قرارم روز و شب سر ز پایت برندارم روز و شب روز و شب را همچو خود مجنون کنم روز و شب را کی گذارم روز و شب جان و دل از عاشقان می‌خواستند جان و دل را می‌سپارم روز و شب تا نیابم آن چه در مغز منست یک زمانی سر نخارم روز و شب تا که عشقت مطربی آغاز کرد گاه چنگم گاه تارم روز و شب می‌زنی تو زخمه و بر می‌رود تا به گردون زیر و زارم روز و شب ساقی ای کردی بشر را چِل صَبوح زان خمیر اندر خمارم روز و شب ای مَهار عاشقان در دست تو در میان این قطارم روز و شب می‌کشم مستانه بارت بی‌خبر همچو اشتر زیر بارم روز و شب تا بنگشایی به قندت روزه‌ام تا قیامت روزه دارم روز و شب چون ز خوان فضل روزه بشکنم عید باشد روزگارم روز و شب جان روز و جان شب ای جان تو انتظارم انتظارم روز و شب تا به سالی نیستم موقوف عید با مه تو عیدوارم روز و شب زان شبی که وعده کردی روز بعد روز و شب را می‌شمارم روز و شب بس که کشت مهر جانم تشنه است ز ابر دیده اشکبارم روز و شب ‌
درخت معرفت، جز شک و حیرت نیست بارت یا که من باری ندیدم، غیر از این بر شاخسارت ‌
من و جام و می معشوق الباقی اضافات است اگر هستی که بسم‌لله در تاخیر آفات است مرا محتاجِ رحم این آن کردی ملالی نیست توهم محتاج خواهی شد جهان دار مکافات است ز من اقرار با اجبار میگیرند باور کن شکایتهای من‌از عشق ازین دست اعترافات است میان خضر و موسی چون فراق افتاد، فهمیدم که گاهی واقعیت با حقیقت در منافات است اگردراصل،دین‌حُبّ‌است‌و حُبّ‌دراصل‌دین،بی شک به‌جز دلدادگی هر مذهبی،مُشتی خرافات‌است... ‌
بلبل عشقم و از آن گل خندان گویم سخن از آن گل خندان به سُخندان گویم غزل آموز غزالانم و با نای شبان غزل خود به غزالان غزلخوان گویم شعر من شرح پریشانی زلفی است شگفت که پریشان کندم گر نه پریشان گویم آنچه فرزانه به آزادی و زنهار نگفت من دیوانه به زنجیر و به زندان گویم گر چه خاکسترم و مصلحتم خاموشی است آتش افروزم و شرح شب هجران گویم گله زلف تو با کوکبه شبنم اشک کو بهاری که به گوش گل و ریحان گویم شهریارا تو عجب خضر رهی چون حافظ که من تشنه هم از چشمه حیوان گویم
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کرد که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو گفتم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است گفت این غیر فرشته‌ست و بشر هیچ مگو گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو ‌
به سراغ من اگر می‌آیید پشت هیچستانم پشت هیچستان جایی است پشت هیچستان رگ‌های هوا پر قاصدهایی است که خبر می‌آرند، از گل وا شده دورترین بوته خاک آدم اینجا تنهاست و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است به سراغ من اگر می‌آیید نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من...
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن ترک من خراب شب گرد مبتلا کن ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده بر آب دیده ما صد جای آسیا کن خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد از برق این زمرد هی دفع اژدها کن بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن ‌
عشق می‌فرمایدم مستغنی از دیدار باش چند گَه با یار بودی، چند گَه بی یار باش شوق می‌گوید که آسان نیست بی او زیستن صبر می‌گوید که باکی نیست، گو دشوار باش وصل خواری بر دهد ای طایر بستان پرست گلسِتان خواهی قفس، مستغنی از گلزار باش وصل اگر اینست و ذوقش این که من دریافتم گر ز حِرمانَت بسوزد هجر، منت دار باش صبر خواهم کرد وحشی از غم نادیدنش من چو خواهم مُرد گو از حسرت دیدار باش ‌
پروانه نمی‌شکیبد از دور ور قصد کند بسوزدش نور هر کس به تعلقی گرفتار صاحب نظران به عشق منظور آن روز که روز حشر باشد دیوان حساب و عرض منشور ما زنده به ذکر دوست باشیم دیگر حَیَوان به نفخهٔ صور یا رب که تو در بهشت باشی تا کس نکند نگاه در حور ما مستِ شرابِ نابِ عشقیم نه تشنهٔ سلسبیل و کافور بیم است شرار آه مشتاق کآتش بزند حجاب مَستور من دانم و دردمند بیدار آهنگ شب دراز دیجور آخر ز هلاک ما چه خیزد سیمرغ چه می‌کند به عُصفور نزدیک نمی‌شوی به صورت وز دیده دل نمی‌شوی دور از پیش تو راه رفتنم نیست گردن به کمند به که مهجور سعدی چو مرادت انگبینست واجب بود احتمال زنبور ‌ ‌ حَیَوان: جمع حَیّ، به معنی زندگان دیجور: تیره و تاریک عصفور: گنجشک انگبین: عسل
حرف دل بسیار اما شعر کوتاهش خوش است "نه گُلی در باغ مانده نه دلی در پیکرم"
کسی که روی تو دیدست حال من داند که هر که دل به تو پرداخت صبر نتواند مگر تو روی بپوشی و گر نه ممکن نیست که آدمی که تو بیند نظر بپوشاند هر آفریده که چشمش بر آن جمال افتاد دلش ببخشد و بر جانت آفرین خواند اگر به دست کَنَد باغبان چنین سروی چه جای چشمه که بر چشم‌هات بنشاند چه روزها به شب آورد جان منتظرم به بوی آن که شبی با تو روز گرداند به چند حیله شبی در فراق روز کنم و گر نبینمت آن روز هم به شب ماند جفا و سلطنتت می‌رسد ولی مپسند که گر سوار براند پیاده درماند به دست رحمتم از خاک آستان بردار که گر بیفکنیم کس به هیچ نستاند چه حاجتست به شمشیر قتلِ عاشق را حدیث دوست بگویش که جان برافشاند پیام اهل دل است این خبر که سعدی داد نه هر که گوش کند معنی سخن داند ‌
تمام خانه سکوت و تمام شهر صداست از این سکوت گریزان ، از آن صدا بیزار ‌
کسی نمانده در وطن، که نشنود حدیث من حدیث عشق و دلبری حدیث خون خیس من ‌ منم همان که صد شفا به ابتلا نمی‌دهم شفا چه سود باشدم چو گشته غم انیس من ‌‌ نامه نویس دهرم و نامهٔ من نخوانده ای اگر چه خون چکد همی ز نامهٔ نفیس من ‌ جز اشک نایدم برون، جز آه نایدم نوا عجب نباشد اینکه هجر و غم شده رییس من ‌ به دست دوست میدهم شکایتم ز دوست را که دوست فهمد اینکه است روی گیس‌من ‌
شبهای هجر را گذراندیم و زنده ایم ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود‌‌... ‌
«شیوهٔ چشمت فریب جنگ داشت ما غلط دیدیم و صلح انگاشتیم» ‌ ‌راجب دنیا صدق میکنه... ‌