ز بس که سینهی ما سوخت در وفا جستن
ز شرم ما عرق از صورت وفا بگشاید...
#مولانا
راهی به خدا دارد خلوتگه تنهایی
آنجا که روی از خود آنجا که به خود آیی✨
#مولانا
من از عالم تو را تنها گزینم
روا داری که من غمگین نشینم؟!
دل من چون قلم اندر کف توست
ز توست ار شادمان و گر حزینم
به جز آنچه تو خواهی من چه باشم؟
به جز آنچه نمایی من چه بینم؟
گه از من خار رویانی گهی گل
گهی گل بویم و گه خار چینم
مرا تو چون چنان داری چنانم
مرا تو چون چنین خواهی چنینم
در آن خمّی که دل را رنگ بخشی
چه باشم من، چه باشد مهر و کینم؟
تو بودی اوّل و آخر تو باشی
تو به کن آخرم از اولینم
چو تو پنهان شوی، از اهل کفرم
چو تو پیدا شوی، از اهل دینم
به جز چیزی که دادی من چه دارم؟
چه می جویی ز جیب و آستینم؟
#شعر
#مولانا
ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا
ای عیسیِ پنهان شده بر طارُم مینا بیا
از هجر روزم قیر شد دل چون کمان بَد تیر شد
یعقوب مسکین پیر شد ای یوسف برنا بیا
ای موسیِ عمران که در سینه چه سیناهاستَت
گاوی خدایی میکند از سینهٔ سینا بیا
رُخ زعفرانْ رنگْ آمدم خَم داده چون چنگ آمدم
در گورِ تَن تَنگ آمدم ای جان باپَهنا بیا
چشمِ مُحَمَّد با نَمَت واشوق گفته در غمت
زان طرهی اندر هَمَت ای سِرِّ اَرسَلنا بیا
خورشید پیشت چون شفق ای بُرده از شاهان سَبَق
ای دیدهٔ بینا به حق وی سینهٔ دانا بیا
ای جانْتو و جانها چو تن بیجان چه اَرزد خود بدن
دل دادهام دیر است من تا جان دهم جانا بیا
تا بُردهای دل را گِرو شُد کِشت جانم در دِرو
اول تو ای دَردا برو وآخر تو درمانا بیا
ای تو دوا و چارهام نور دل صدپارهام
اندر دل بیچارهام چون غیر تو شد لا بیا
نشناختم قدر تو من تا چرخ میگوید ز فَن
دِی بر دلش تیری بزن دِی بر سرش خارا بیا
ای قابِ قوس مَرتَبَت وان دولت بامَکرَمَت
کَس نیست شاها مَحرَمَت در قُربِ اَو اَدنیٰ بیا
ای خسرو مه وش بیا ای خوشتر از صد خوَش بیا
ای آب و ای آتش بیا ای دُرّ و ای دریا بیا
مخدوم جانم شمس دین از جاهت ای روحُ الامین
تبریز چون عرش مَکین از مسجد اقصی بیا
#شعر
#مولانا
بی همگان به سر شود بیتو به سر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشو د
دیدهٔ عقل، مستِ تو، چرخهٔ چرخ پست تو
گوشِ طرب به دست تو بیتو به سر نمیشود
جان ز تو نوش میکند دل ز تو جوش میکند
عقل خروش میکند بیتو به سر نمیشود
خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بیتو به سر نمیشود
جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی
آب زلال من تویی بیتو به سر نمیشود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی بیتو به سر نمیشود
دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی
این همه خود تو میکنی بیتو به سر نمیشود
بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بیتو به سر نمیشود
گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم بیتو به سر نمیشود
خواب مرا ببستهای نقش مرا بشستهای
وز همهام گسستهای بیتو به سر نمیشود
گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من بیتو به سر نمیشود
بی تو نه زندگی خوشم بیتو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بیتو به سر نمیشود
هر چه بگویم ای صنم نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو به لطف خود بیتو به سر نمیشود
#شعر
#مولانا
تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را
تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را
نفسی یار شرابم نفسی یار کبابم
چو در این دور خرابم چه کنم دور زمان را
ز همه خلق رمیدم ز همه بازرهیدم
نه نهانم نه بدیدم چه کنم کون و مکان را
ز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم
چو تو را صید و شکارم چه کنم تیر و کمان را
چو من اندر تک جویم چه روم آب چه جویم
چه توان گفت چه گویم صفت این جوی روان را
چو نهادم سر هستی چه کشم بار کهی را
چو مرا گرگ شبان شد چه کشم ناز شبان را
چه خوشی عشق چه مستی چو قدح بر کف دستی
خُنُک آن جا که نشستی خُنُک آن دیده جان را
ز تو هر ذره جهانی ز تو هر قطره چو جانی
چو ز تو یافت نشانی چه کند نام و نشان را
جهت گوهر فایق به تک بحر حقایق
چو به سر باید رفتن چه کنم پای دوان را
به سلاح احد تو ره ما را بزدی تو
همه رختم ستدی تو چه دهم باج ستان را
ز شعاع مه تابان ز خم طره پیچان
دل من شد سبک ای جان بده آن رَطل گران را
منگر رنج و بلا را بنگر عشق و ولا را
منگر جور و جفا را بنگر صد نگران را
غم را لطف لقب کن ز غم و درد طرب کن
هم از این خوب طلب کن فرج و امن و امان را
بطلب امن و امان را بگزین گوشه گران را
بشنو راه دهان را مگشا راه دهان را
#شعر
#مولانا
نه من بیهوده گرد کوچه و بازار میگردم
مذاق عاشقی دارم پی دیدار میگردم
خدایا رحم کن بر من پریشان وار میگردم
خطا کارم گناهکارم به حال زار میگردم
شراب شوق می نوشم به گرد یار میگردم
سخن مستانه می گویم ولی هوشیار میگردم
گهی خندم گهی گریم گهی اُفتم گهی خیزم
مسیحا در دلم پیدا و من بیمار میگردم
بیا جانا عنایت کن تو مولانای رومی را
غلام شمس تبریزم قلندروار میگردم
#شعر
#مولانا
در هوایت بیقرارم روز و شب
سر ز پایت برندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب
جان و دل از عاشقان میخواستند
جان و دل را میسپارم روز و شب
تا نیابم آن چه در مغز منست
یک زمانی سر نخارم روز و شب
تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم گاه تارم روز و شب
میزنی تو زخمه و بر میرود
تا به گردون زیر و زارم روز و شب
ساقی ای کردی بشر را چِل صَبوح
زان خمیر اندر خمارم روز و شب
ای مَهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب
میکشم مستانه بارت بیخبر
همچو اشتر زیر بارم روز و شب
تا بنگشایی به قندت روزهام
تا قیامت روزه دارم روز و شب
چون ز خوان فضل روزه بشکنم
عید باشد روزگارم روز و شب
جان روز و جان شب ای جان تو
انتظارم انتظارم روز و شب
تا به سالی نیستم موقوف عید
با مه تو عیدوارم روز و شب
زان شبی که وعده کردی روز بعد
روز و شب را میشمارم روز و شب
بس که کشت مهر جانم تشنه است
ز ابر دیده اشکبارم روز و شب
#شعر
#مولانا
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مهست این دل اشارت میکرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشتهست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشتهست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت میباش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو
#شعر
#مولانا
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا
بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن
دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد
از برق این زمرد هی دفع اژدها کن
بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی
تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن
#شعر
#مولانا
رسید آن شه رسید آن شه بیارایید ایوان را
فروبرید ساعدها برای خوب کنعان را
چو آمد جان جان جان نشاید برد نام جان
به پیشش جان چه کار آید مگر از بهر قربان را
بدم بیعشق گمراهی درآمد عشق ناگاهی
بدم کوهی شدم کاهی برای اسب سلطان را
گر ترکست و تاجیکست بدو این بنده نزدیکست
چو جان با تن ولیکن تن نبیند هیچ مر جان را
هلا یاران که بخت آمد گه ایثار رخت آمد
سلیمانی به تخت آمد برای عزل شیطان را
بجه از جا چه میپایی چرا بیدست و بیپایی
نمیدانی ز هدهد جو ره قصر سلیمان را
بکن آن جا مناجاتت بگو اسرار و حاجاتت
سلیمان خود همیداند زبان جمله مرغان را
سخن بادست ای بنده کند دل را پراکنده
ولیکن اوش فرماید که گرد آور پریشان را
#شعر
غزلی با شکوه از #مولانا