کرشمهای کن و بازار ساحری بشکن
به غمزه رونق و ناموس سامری بشکن
به باد ده سر و دستار عالمی یعنی
کلاه گوشه به آیین سروری بشکن
به زلف گوی که آیین دلبری بگذار
به غمزه گوی که قلب ستمگری بشکن
برون خرام و ببر گوی خوبی از همه کس
سزای حور بده رونق پری بشکن
به آهوان نظر شیر آفتاب بگیر
به ابروان دوتا قوس مشتری بشکن
چو عطرسای شود زلف سنبل از دم باد
تو قیمتش به سر زلف عنبری بشکن
چو عندلیب فصاحت فروشد ای حافظ
تو قدر او به سخن گفتن دَری بشکن
#شعر
#حافظ
چه مستی است؟ ندانم که رو به ما آورد
که بود ساقی و این باده از کجا آورد؟
تو نیز باده به چنگ آر و راهِ صحرا گیر
که مرغ نغمهسُرا سازِ خوشنوا آورد
دلا چو غنچه شکایت ز کارِ بسته مَکُن
که بادِ صبح نسیمِ گرهگشا آورد
رسیدنِ گل و نسرین به خیر و خوبی باد
بنفشه شاد و کَش آمد، سَمَن صفا آورد
صبا به خوشخبریِ هُدهُدِ سلیمان است
که مژدهٔ طرب از گلشنِ سبا آورد
علاج ضعف دل ما کرشمهٔ ساقیست
برآر سر که طبیب آمد و دوا آورد
مریدِ پیرِ مُغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردیّ و او به جا آورد
به تنگچشمیِ آن تُرکِ لشکری نازم
که حمله بر منِ درویشِ یک قبا آورد
فلک غلامی حافظ کنون به طوع کُنَد
که اِلتِجا به درِ دولتِ شما آورد
#شعر
#حافظ
ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش
دلم از عشوه شيرين شکرخای تو خوش
همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطيف
همچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش
شيوه و ناز تو شيرين خط و خال تو مليح
چشم و ابروی تو زيبا قد و بالای تو خوش
هم گلستان خيالم ز تو پرنقش و نگار
هم مشام دلم از زلف سمن سای تو خوش
در ره عشق که از سيل بلا نيست گذار
کردهام خاطر خود را به تمنای تو خوش
شکر چشم تو چه گويم که بدان بيماری
می کند درد مرا از رخ زيبای تو خوش
در بيابان طلب گر چه ز هر سو خطريست
میرود حافظ بیدل به تولای تو خوش
#شعر
#حافظ
ما بی غمان مست دل از دست دادهايم
همراز عشق و همنفس جام بادهايم
بر ما بسی کمان ملامت کشيدهاند
تا کار خود ز ابروی جانان گشادهايم
ای گل تو دوش داغ صبوحی کشيدهای
ما آن شقايقيم که با داغ زادهايم
پير مغان ز توبه ما گر ملول شد
گو باده صاف کن که به عذر ايستادهايم
کار از تو میرود مددی ای دليل راه
کانصاف میدهيم و ز راه اوفتادهايم
چون لاله می مبين و قدح در ميان کار
اين داغ بين که بر دل خونين نهادهايم
گفتی که حافظ اين همه رنگ و خيال چيست
نقش غلط مبين که همان لوح سادهايم
#شعر
#حافظ
هر چند پير و خسته دل و ناتوان شدم
هر گه که ياد روی تو کردم جوان شدم
شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا
بر منتهای همت خود کامران شدم
ای گلبن جوان بر دولت بخور که من
در سايه تو بلبل باغ جهان شدم
اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود
در مکتب غم تو چنين نکته دان شدم
قسمت حوالتم به خرابات میکند
هر چند کاين چنين شدم و آن چنان شدم
آن روز بر دلم در معنی گشوده شد
کز ساکنان درگه پير مغان شدم
در شاهراه دولت سرمد به تخت بخت
با جام می به کام دل دوستان شدم
از آن زمان که فتنه چشمت به من رسيد
ايمن ز شر فتنهٔ آخَرْزمان شدم
من پير سال و ماه نيم يار بیوفاست
بر من چو عمر میگذرد پير از آن شدم
دوشم نويد داد عنايت که حافظا
بازآ که من به عفو گناهت ضمان شدم
#شعر
#حافظ
سالها دفتر ما در گرو صهبا بود
رونق ميکده از درس و دعای ما بود
نيکی پير مغان بين که چو ما بدمستان
هر چه کرديم به چشم کرمش زيبا بود
دفتر دانش ما جمله بشوييد به می
که فلک ديدم و در قصد دل دانا بود
از بتان آن طلب ار حسن شناسی ای دل
کاين کسی گفت که در علم نظر بينا بود
دل چو پرگار به هر سو دورانی میکرد
و اندر آن دايره سرگشته پابرجا بود
مطرب از درد محبت عملی میپرداخت
که حکيمان جهان را مژه خون پالا بود
میشکفتم ز طرب زان که چو گل بر لب جوی
بر سرم سايه آن سرو سهی بالا بود
پير گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان
رخصت خُبث نداد ار نه حکايتها بود
قلب اندوده حافظ برِ او خرج نشد
کاين معامل به همه عيب نهان بينا بود
از اشتباهات گذشته پند بگیر. هر شکستی مقدمه ی پیروزی است. عقل و دانش تنها کافی نیست، بلکه تجربه و ایمان هم لازمه ی کار است. با توکل به خدا در کارها کوشش کن تا به هدف برسی.
#شعر
#حافظ
بخت از دهان دوست نشانم نمیدهد
دولت خبر ز راز نهانم نمیدهد
از بهر بوسهای ز لبش جان همیدهم
اینم همیستاند و آنم نمیدهد
مردم در این فراق و در آن پرده راه نیست
یا هست و پرده دار نشانم نمیدهد
زلفش کشید باد صبا چرخ سِفله بین
کان جا مجال باد وزانم نمیدهد
چندان که بر کنار چو پرگار میشدم
دوران چو نقطه ره به میانم نمیدهد
شکر به صبر دست دهد عاقبت ولی
بدعهدی زمانه زمانم نمیدهد
گفتم روم به خواب و ببینم جمال دوست
حافظ ز آه و ناله امانم نمیدهد
#شعر
#حافظ
به غیر از آن که بشد دین و دانش از دستم
بیا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم
اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد
به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم
چو ذره گر چه حقیرم ببین به دولت عشق
که در هوای رخت چون به مهر پیوستم
بیار باده که عمریست تا من از سر امن
به کنج عافیت از بهر عیش ننشستم
اگر ز مردم هشیاری ای نصیحتگو
سخن به خاک میفکن چرا که من مستم
چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست
که خدمتی به سزا برنیامد از دستم
بسوخت حافظ و آن یار دلنواز نگفت
که مرهمی بفرستم که خاطرش خستم
#شعر
#حافظ
شنیدهام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فراق یار نه آن میکند که بتوان گفت
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتیست که از روزگار هجران گفت
نشان یار سفرکرده از که پرسم باز
که هر چه گفت برید صبا پریشان گفت
فغان که آن مه نامهربان مهرگسل
به ترک صحبت یاران خود چه آسان گفت
من و مقام رضا بعد از این و شکر رقیب
که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت
غم کهن به می سالخورده دفع کنید
که تخم خوشدلی این است پیر دهقان گفت
گره به باد مزن گر چه بر مراد رود
که این سخن به مثل باد با سلیمان گفت
به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو
تو را که گفت که این زال ترک دستان گفت
مزن ز چون و چرا دم که بنده مقبل
قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت
که گفت حافظ از اندیشه تو آمد باز
من این نگفتهام آن کس که گفت بهتان گفت
#شعر
#حافظ
به سر جام جم آن گه نظر توانی کرد
که خاک میکده کحل بصر توانی کرد
مباش بی می و مطرب که زیر طاق سپهر
بدین ترانه غم از دل به در توانی کرد
گل مراد تو آن گه نقاب بگشاید
که خدمتش چو نسیم سحر توانی کرد
گدایی در میخانه طرفه اکسیریست
گر این عمل بکنی خاک زر توانی کرد
به عزم مرحله عشق پیش نه قدمی
که سودها کنی ار این سفر توانی کرد
تو کز سرای طبیعت نمیروی بیرون
کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد
جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی
غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد
بیا که چاره ذوق حضور و نظم امور
به فیض بخشی اهل نظر توانی کرد
ولی تو تا لب معشوق و جام می خواهی
طمع مدار که کار دگر توانی کرد
دلا ز نور هدایت گر آگهی یابی
چو شمع خنده زنان ترک سر توانی کرد
گر این نصیحت شاهانه بشنوی حافظ
به شاهراه حقیقت گذر توانی کرد
#شعر
#حافظ
امشب #واژه «پیرِ مُغان» رو خیلی جمع و جور بررسی میکنیم✨
در زمان ایران باستان و ظهور دین زرتشت (و پیش از اون میتراییسم یا آیین مهر)، به موبَدان و روحانیون «مُغ» میگفتن که از بچگی توی آتشکده بزرگ شده بودن و «مُغ بچه» نام داشتن.
«مُغ» به تنهایی به معنای دانا بوده و پیر مغان پیر با تجربه و ریش سپیدی بوده که از همه لحاظ به پیچ و خم دین و دنیا تسلط داشته.
یه نمونش توی همین غزل بود
در نمونه های دیگه، اشعاری رو داریم که پیر مغان رو نماد دین دار و سالک حقیقی و شیخ و روحانی مسلمان رو نماد دین دار تظاهر کننده و نمایشی قرار میدن که دلایل طویلی داره که بعدا شاید صحبت کردیم.
مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردی و او به جا آور...
#شعر
#حافظ
همای اوج سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد
حباب وار براندازم از نشاط کلاه
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد
شبی که ماه مراد از افق شود طالع
بود که پرتو نوری به بام ما افتد
به بارگاه تو چون باد را نباشد بار
کی اتفاق مجال سلام ما افتد
چو جان فدای لبش شد خيال میبستم
که قطرهای ز زلالش به کام ما افتد
خيال زلف تو گفتا که جان وسيله مساز
کز اين شکار فراوان به دام ما افتد
به نااميدی از اين در مرو بزن فالی
بود که قرعه دولت به نام ما افتد
ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ
نسيم گلشن جان در مشام ما افتد
#شعر
#حافظ
دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن
از دوستان جانی مشکل توان بریدن
خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ
وان جا به نیک نامی پیراهنی دریدن
گه چون نسیم با گل راز نهفته گفتن
گه سر عشقبازی از بلبلان شنیدن
بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار
کآخر ملول گردی از دست و لب گزیدن
فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
گویی برفت حافظ از یاد شاه یحیی
یا رب به یادش آور درویش پروریدن
#شعر
#حافظ