به مجنون گفت روزی عیب جویی
که پیدا کن به از لیلی نکویی
که لیلی گر چه در چشم تو حوریست
به هر جزوی ز حسن او قصوریست
ز حرف عیبجو مجنون برآشفت
در آن آشفتگی خندان شد و گفت
اگر در دیدهٔ مجنون نشینی
به غیر از خوبی لیلی نبینی
تو کی دانی که لیلی چون نکویی است؟
کزو چشمت همین بر زلف و روی است؟
تو قد بینی و مجنون جلوه ناز
تو چشم و او نگاه ناوک انداز
تو مو بینی و مجنون پیچش مو
تو ابرو، او اشارتهای ابرو
دل مجنون ز شکر خنده خونست
تو لب میبینی و دندان که چونست
کسی کاو را تو لیلی کردهای نام
نه آن لیلیست کز من برده آرام:)
#شعر
#وحشی
ز شبهای دگر دارم تب غم بیشتر امشب
وصیت میکنم باشید از من با خبر امشب
مباشید ای رفیقان امشب ِ دیگر ز من غافل
که از بزم شما خواهیم بردن درد سر امشب
مگر در من نشان مرگ ظاهر شد که میبینم
رفیقان را نهانی آستین بر چشم تر امشب
مکن دوری خدا را از سر بالینم ای همدم
که من خود را نمیبینم چو شبهای دگر امشب
شرر در جان وحشی زد غم آن یار سیمین تن
ز وی غافل مباشید ای رفیقان تا سحر امشب
#شعر
#وحشی
یکی فرهاد را در بیستون دید
ز وضع بیستونش باز پرسید
ز شیرین گفت در هر سو نشانیست
به هر سنگی ز شیرین داستانی است
فلان روز این طرف فرمود آهنگ
فرود آمد ز گلگون در فلان سنگ
فلان جا ایستاد و سوی من دید
فلان نقش فلان سنگم پسندید
فلان جا ماند گلگون از تک و پو
به گردن بردم او را تا فلان سوی
غرض کز گفتگو بودش همین کام
که شیرین را به تقریبی برد نام
#شعر
#وحشی
آنچه کردی ، آنچه گفتی غایت مطلوب بود
هر چه گفتی خوب گفتی هر چه کردی خوب بود
من چرا در عشق اندیشم ز سنگ طعن غیر
آنکه مجنون بود اینش در جهان سرکوب بود
چند گویی قصهٔ ایوب و صبر او بس است
بیش از این ما صبر نتوانیم آن ایوب بود
بود از مجنون به لیلی لاف یکرنگی دروغ
در میان گر احتیاجِ قاصد و مکتوب بود
من نمیدانم که این عشق و محبت از کجاست
اینقدر دانم که میل از جانب مطلوب بود
این عجایب بین که یوسف داشت در زندان مصر
پای در زنجیر و جایش در دل یعقوب بود
وحشی این مژگان خون پالا که گرد غم گرفت
یاد آن روزی که در راه کسی جاروب بود
#شعر
#وحشی
در راستهٔ ناز فروشان که بُتانند
ماییم و نگاهی که به هیچش نستانند
ای عشق شدی خوار بکش ناز دو روزی
کاین حُسن فروشان همه قدر توندانند
خوبان که گهی خوانمشان عمر و گهی جان
بازی مخور از من که نه عمرند و نه جانند
جانند بدین وجه کِشان* نیست وفایی
عمرند از این رو که به سرعت گذرانند
جز رنگی و بویی نه و سد مایهٔ آزار
در پردهٔ گل خار بنی چند نهانند
بی جوشنِ* فولاد صبوری نروی پیش
کاین لشکر بیداد عجب سخت کمانند
وحشی سخن نقص بتان بیهده گوییست
خوبند الهی که بسی سال بمانند
#شعر
#وحشی
* کِشان: برای آنها
*جوشن: زره، لباس رزم
گل چیست اگر دل ز غم آزاد نباشد
از گل چه گشاید چو دلی شاد نباشد
خواهم که ز بیداد تو فریاد برآرم
چندان که دگر طاقت فریاد نباشد
شهری که در او همچو تو بیدادگری هست
بیدادکشان را طمع داد نباشد
پروانه که و محرمی خلوت فانوس
چون در حرم شمع رهِ باد نباشد
سنگی به رهِ توسن* شیرین نتوان یافت
کآتش به دلش از غم فرهاد نباشد
وحشی چه کنی ناله که معمور* نشد دل
بگذار که این غمکده آباد نباشد
#شعر
#وحشی
*معمور: آباد
*توسن: اسب
بی رخ جان پرور جانان مرا از جان چه حظ
از چنان جانی که باشد بی رخ جانان چه حظ
دیگر از شهرم چه خوشحالی چو آن مه پاره رفت
چون ز کنعان رفت یوسف دیگر از کنعان چه حظ
ناامید از خدمت او جان چه کار آید مرا
جان که صرف خدمت جانان نگردد زان چه حظ
جانب بستان چه میخوانی مرا ای باغبان
با من آن گلپیرهن چون نیست در بستان چه حظ
دل به تنگ آمد مرا وحشی نمیخواهم جهان
از جهان بی او مرا در گوشهٔ حرمان چه حظ
#شعر
#وحشی
ما اَجنَبی ز قاعدهٔ کار عالَمیم
بیهوده گرد کوچه و بازار عالَمیم
دیوانه طینتیم زر و سنگ ما یکیست
اینیم اگر عزیز و گر خوار عالمیم
با مرکز و محیط نداریم هیچ کار
هست اینقدر که در خم پرگار عالمیم
ما مردمان خانه بدوشیم و خش نشین
نی زان گروه خانه نگهدار عالمیم
حک کردنی چو نقطهٔ سهویم بر ورق
ما خال عیب صفحه رخسار عالمیم
با سینه برهنه به شیران نهیم رو
انصاف نیست ورنه جگردار عالمیم
وحشی رسوم راحت و آزار با هم است
زین عادت بد است که آزار عالمیم
#شعر
#وحشی
سوز من سوخته داغ جفا مي داند
مسکنم ساکن صحراي فنا مي داند
همه کس حال من بي سر و پا مي داند
پاکبازم هم کس طور مرا مي داند
عاشقي همچو منت نيست خدا مي داند
چاره من کن و مگذار که بيچاره شوم
سر خود گيرم و از کوي تو آواره شوم
از سر کوي تو با ديده تر خواهم رفت
چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت
تا نظر مي کني از پيش نظر خواهم رفت
گر نرفتم ز درت شام ، سحر خواهم رفت
نه که اين بار چو هر بار دگر خواهم رفت
نيست بازآمدنم باز اگر خواهم رفت
از جفاي تو من زار چو رفتم ، رفتم
لطف کن لطف که اين بار چو رفتم ، رفتم
#شعر
#وحشی
جنونی داشتم زین پیش بازم آن جنون آمد
مرا تا چون برون آرد که پر غوغا درون آمد
که دارد باطل السحری که بر بازوی جان بندم
که جادوی قدیمی بر سر سحر و فسون آمد
ندانم چون شود انجام مجلس کان حریف افکن
میی افکند در ساغر کزان می بوی خون آمد
سپر انداختیم اینست اگر چین خم ابرو
که زور این کمان از بازوی طاقت فزون آمد
مرا خوانی و من دوری کنم با یک جهان رغبت
چنین باشد بلیآن کس که بختش واژگون آمد
مگو وحشی چگونه آمدت این مهر در سینه
همیدانم که خوب آمد نمیدانم که چون آمد
#شعر
#وحشی
به دل دیرین بنایی بود کندم
به جای او ز نو طرحی فکندم
خریدارانه چشمی دید سویم
نگفت اما هنوز از چون و چندم
قبولی زان نگه مییابم ای بخت
بسوزان بهر چشم بد سپندم
نگهبانت به سوی فتنه و ناز
فریبم میدهند و میبرندم
ره پر تیغ و تیر غمزه پیش است
خداوندا نگه دار از گزندم
برو وحشی تو صید زلف او باش
که من جای دگر سر در کمندم
#شعر
#وحشی
مرا با خار غم بگذار و گشت باغ و گلشن کن
پی آرایش بزم حریفان گل به دامن کن
تو شمع مجلس افروزی ، من سرگشته پروانه
مرا آتش به جان زن دیگران را خانه روشن کن
مکن نادیده وز من تند چون بیگانگان مگذر
مرا شاید که جایی دیده باشی چشم بر من کن
چو کار من نخواهد شد به کام دوستان از تو
هلاکم ساز باری فارغم از طعن دشمن کن
ببین وحشی که چون سویت به زهر چشم میبیند
تُرا زان پیش کز مجلس براند عزم رفتن کن
#شعر
#وحشی
چه شود گرم نوازی به عنایت خطابی
نه اگر برای لطفی به بهانهٔ عتابی
ته پای جان شکاری دل من به خون زند پر
چو کبوتری که افتد به تصرف عقابی
چو منش رکاب بوسم چه سبک عنان سواری
چو به غیر همعنان شد چو بلا گران رکابی
همه خرقهٔ صلاحم شده خارخار و گل گل
ز میی که داغ آن می نرود به هیچ بابی
بگذار درس دانش که نهایتی ندارد
ز کتاب عشق وحشی بنویس یک دو بابی
#شعر
#وحشی
جایی روم که جنس وفا را خرد کسی
نام متاع من به زبان آورد کسی
یاری که دستگیری یاری کند کجاست
گر سینهای خراشد و جیبی درد کسی
یاریست هر چه هست و ز یاری غرض وفاست
یاری که بیوفاست کجا میبرد کسی
دهقان چه خوب گفت چو میکند خاربن
شاخی کش این بر است چرا پرورد کسی
وحشی برای صحبت یاران بیوفا
خاطر چرا حزین کند و غم خورد کسی
#شعر
#وحشی
آنچه کردی ، آنچه گفتی غایت مطلوب بود
هر چه گفتی خوب گفتی هر چه کردی خوب بود
من چرا در عشق اندیشم ز سنگِ طعنِ غیر
آنکه مجنون بود اینَش در جهان سرکوب بود
چند گویی قصهٔ ایوب و صبر او، بس است
بیش از این ما صبر نتوانیم آن ایوب بود
بود از مجنون به لیلی لاف یکرنگی دروغ
در میان گر احتیاج قاصد و مکتوب بود
من نمیدانم که این عشق و محبت از کجاست
اینقدر دانم که میل از جانب مطلوب بود
این عجایب بین که یوسف داشت در زندان مصر
پای در زنجیر و جایش در دل یعقوب بود
وحشی این مژگان خون پالا که گرد غم گرفت
یاد آن روزی که در راه کسی جاروب بود
#شعر
#وحشی
عشق میفرمایدم مستغنی از دیدار باش
چند گَه با یار بودی، چند گَه بی یار باش
شوق میگوید که آسان نیست بی او زیستن
صبر میگوید که باکی نیست، گو دشوار باش
وصل خواری بر دهد ای طایر بستان پرست
گلسِتان خواهی قفس، مستغنی از گلزار باش
وصل اگر اینست و ذوقش این که من دریافتم
گر ز حِرمانَت بسوزد هجر، منت دار باش
صبر خواهم کرد وحشی از غم نادیدنش
من چو خواهم مُرد گو از حسرت دیدار باش
#شعر
#وحشی