"اندر احوالاتی با من"
خیلی سال بود که می شناختمش. خیلی سال بود که رفیق بودیم. تنها کسی بود که من رو بهتر از خودم می شناخت.
ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ؟
ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ؟ !
ﺳﺮﻣﻮ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﺑﺎﻻ ﻭ ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﻬﺶ ﮐﺮﺩﻡ،ﺗﺎﺣﺎﻻ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺷﯿﮑﯽ ﻭ ﺗﺮ
ﺗﻤﯿﺰﯼ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ.
ﯾﻪ ﻧﺦ ﺍﺯ ﺳﯿﮕﺎﺭﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺶ ﻭ ﺍﻭﻣﺪ ﺭﻭ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﻧﺸﺴﺖ.
ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ : ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺷﯿﮑﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ،ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻋﺮﻭﺳﯽ .
ﮔﻔﺘﻢ : ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻟﺒﺎﺱ !؟
ﮔﻔﺖ : ﺁﺭﻩ،ﯾﻬﻮﯾﯽ ﺷﺪ .
ﮔﻔﺘﻢ : ﺑﻪ ﺑﻪ ، ﺧﻮﺷﺒﺤﺎﻝ ﺭﻓﯿﻘﺖ ﮐﻪ ﺭﻓﯿﻘﯽ ﻣﺜﻞ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﻩ.
ﮔﻔﺖ : ﻋﺸﻘﻢ ﺑﻮﺩ
ﮔﻔﺘﻢ : ﻫﺎ !؟
ﮔﻔﺖ :ﺩﻭﺳﺘﻢ ﻧﺒﻮﺩ،ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻋﺸﻘﻢ ﺑﻮﺩ !
ﮔﻔﺘﻢ : ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟ !
ﮔﻔﺖ : ﻫﯿﭽﯽ،ﺑﻬﻢ ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﻣﺸﺐ ﻋﺮﻭﺳﯿﺸﻪ،ﻣﻨﻢ ﻣﺮﺧﺼﯽ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ
ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﻟﺒﺎﺱ ﻋﺮﻭﺱ ﺑﺒﯿﻨﻤﺶ.
ﮔﻔﺘﻢ :ﻓﻘﻂ ﺍﻭﻥ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ؟ ﺗﻮ ﻋﺸﻖ ﺍﻭﻥ ﻧﺒﻮﺩﯼ !؟
ﮔﻔﺖ : ﺗﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻋﺸﻖ ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﻣﯿﺪﻩ ﺍﻭﻧﻢ ﻋﺸﻘﻪ
ﺍﻣﺎ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﻔﻬﻤﻢ ﻋﺸﻖ ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺮﮐﺴﯽ ﯾﻪ ﻃﻮﺭﯾﻪ .
ﻣﺜﻼ ﻣﻦ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭﻧﻮ ﺗﻮ ﻟﺒﺎﺱ ﻋﺮﻭﺱ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﻐﺾ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺣﺴﻮﺩﯾﻢ
ﺷﺪ،ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭﻥ ﻣﻨﻮ ﺩﯾﺪ،ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﻩ ﺧﺎﺻﯽ ﺗﻮ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺒﻮﺩ،ﯾﻪ
ﺟﻮﺭﺍﯾﯽ ﺍﻧﮕﺎﺭﮐﻼ ﻧﻤﯿﺸﻨﺎﺧﺖ ﻣﻨﻮ !
ﮔﻔﺘﻢ : ﺷﺎﯾﺪ ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻪ !
ﮔﻔﺖ : ﻣﯿﺸﻨﺎﺧﺘﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﻓﺮﻗﯽ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩ،ﻣﺜﻼ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺗﻮ ﺟﻤﻊ ﺩﺍﺩ ﺑﺰﻧﻪ ﺑﮕﻪ
ﺍﻭﻥ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺩﻡ ﺩﺭِ ﺗﺎﻻﺭ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﻋﺎﺷﻘﻤﻪ ! ؟ﺑﻬﺶ ﺑﺨﻨﺪﯾﺪ؟
ﮔﻔﺘﻢ : اﻟﻬﯽ ﻧﻪ؟
ﮔﻔﺖ : ﺍﯼ،ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﺵ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ،ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﭘﺴﺮﻩ
ﻗﺪﺭﺷﻮ ﺑﺪﻭﻧﻪ !
ﮔﻔﺘﻢ :ﺍﯾﻨﻢ ﯾﻪ ﺟﻮﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻪ؟
ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ،ﺍﯾﻦ ﯾﻪ ﺟﻮﺭ ﺷﮑﺴﺘﻪ،ﺷﮑﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺗﻮﺵ ﺑﺠﺎﯼ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﻣﯿﺸﯿﻨﯽ
ﻭ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﺩﺍﺕ ﻓﮏ ﻣﯿﮑﻨﯽ،
ﺷﮑﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻬﺖ ﺭﺍﻩ ﻫﺎﯼ ﭘﯿﺮﻭﺯﯼ ﺭﻭ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪﻩ .
ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﻣﺸﺐ ﺧﻮﺍﺑﺖ ﻣﯿﺒﺮﻩ؟
ﮔﻔﺖ : ﺍﻣﺸﺐ خستم،ﺣﺘﯽ ﺍﮔﻪ ﺑﺨﻮﺍﻣﻢ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ .
ﮔﻔﺘﻢ :ﻋﺸﻖ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻩ ﻣﺰﺧﺮﻓﯿﻪ ﻧﻪ؟
ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺳـــﯿــﮕﺎﺭ ﺩﺍﺭی
"اندر احوالاتی با من"
ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ؟ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ؟ ! ﺳﺮﻣﻮ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﺑﺎﻻ ﻭ ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﻬﺶ ﮐﺮﺩﻡ،ﺗﺎﺣﺎﻻ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺷﯿﮑﯽ ﻭ ﺗﺮ ﺗﻤﯿﺰﯼ ﻧﺪﯾﺪﻩ
.
داشتم برگه های دانشجوهامو تصحیح میکردم...
یکی از برگه های خالی حواسمو به خودش جلب کرد.
به هیچ کدام از سوال ها جواب نداده بود !
فقط زیر سوال آخر نوشته بود :《نه بابام مریض بود، نه مامانم، همه صحیح و سالمن شکر خدا. تصداف هم نکردم، خواب هم نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده. دیشب تولد عشقم بود. گفتم سنگ تموم بذارم براش. بعد از ظهر یه دورهمی گرفتیم با بچه ها. بزن و برقص. شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم. بعد گفت: بریم دربند؟ پوست دستمون از سرما ترک برداشت ولی می ارزید. مخصوصا باقالی و لبوی داغ چرخی های سر میدون. بعدش بهونه کرد بریم امام زاده صالح دعا کنیم به هم برسیم.رفتیم. دیگه تا ببرمش خونه و خودم برگردم این سر تهرون، ساعت شده بود یک شب. راست و حسینی حالش رو نداشتم درس بخونم. یعنی لای جزوتم باز کردما، اما همش یاد قیافش می افتادم وقتی لبو رو مالیده بود رو پک و پوزش. خنده ام می گرفت و حواسم پرت می شد.یهویی هم خوابم برد. بیهوش شدم انگار. حالا نمره هم ندادی نده، فدا سرت. یه ترم دیگه آوارت میشم نهایتش. فقط خواستم بدونی که بی اهمیتی و این چیزا نبوده . یه وقت ناراحت نشی.》
چند سال بعد، تو یه دانشگاه دیگه از پشت زد رو شونه ام.گفت:《اون بیستی که دادی خیلی چسبید...
گفتم:《اگه لای برگه ات یه تیکه لبو می پیچیدی برام بهت صد می دادم بچه...》
خندید و دست انداخت دور گردنم، گفت:《بچمون هفت ماهشه استاد باورت میشه؟》.
عکسش رو از روی گوشیش نشانم داد، خندیدم.
گفت:《این موهات رو کی سفید کردی؟ این شکلی نبودی که!》 نشستم روی نیمکت فلزی و سرد حیاط.نشست کنارم. دلم میخواست برایش بگویم یک شبی هم تولد عشق من بود که خودش نبود، دور همی نبود، نایب نبود، دربند نبود، امامزاده صالح نبود...
فقط سرد بود...
"اندر احوالاتی با من"
. داشتم برگه های دانشجوهامو تصحیح میکردم... یکی از برگه های خالی حواسمو به خودش جلب کرد. به هیچ کدام
اسمش مجید بود ؛ تو محل همه بهش میگفتن مجید سه تاری . .
همیشه خدا سه تارش همراهش بود و هر بار که رد میشد بوی ادکلن کاپیتان بلکش پر میشد توی کوچه . .
هرشب مینشست تو حیاط خونشون که دیوار به دیوار خونه ما بود و شروع میکرد به سه تار زدن . .
منم وایمیستادم کنار پنجره و با خودم می گفتم کاش وقتی بزرگ شدم مثل مجید سه تاری بشم ؛ خوشتیپ ، مهربون . .
دوس داشتم مثل مجید وقتی تو کوچه راه میرم همه بهم سلام کنن و احترام بذارن ؛ خودم با گوش هام چند باری شنیده بودم که زن های همسایه به مادرم گفته بودن که کاش مجید دامادشون بشه اما مجید تو حال و هوای خوش بود.انگار چشم هاش کسی رو نمیدید . .
بعد از یه مدت تو محل پیچید که مجید عاشق دختری شده که تازه اومده بودن تو کوچمون . .
اسمش ریحان بود ؛ من یک دفعه بیشتر ندیده بودمش . .
مادر مجید چند باری با پدر ریحان حرف زده بود اما پدرش هربار گفته بود که دختر به مطرب جماعت نمیده . .
چند ماه بعد تلخ ترین آهنگ عروسی که تا امروز شنیدم از خونه ریحان بلند شد ؛ درست شبی که مجید نشسته بود تو حیاطشون و با سوز برای دختر میخوند : " عالم سَنه حیران ریحان ؛ جانیم سَنه قربان ریحان . . "
از اون به بعد دیگه مجید رو زیاد نمیدیدیم نه من ؛ نه هیچکس دیگهای ؛ فقط شب ها با صدای سوزناکش غم عجیبی پر میکرد تو دل آدم های محل . .
تو این سالها چند بار اونم آخر شب ها دیدمش ؛ موهاش بلند شده بود و به جای بوی ادکلن بوی سیگار از تنش بلند میشد انگار خودش هم خودش رو نمیشناخت ؛ درست مثل وقت هایی که آدم خودش رو گم میکنه . .
هر بارم که سلام میکردم یه جوری نگاهم میکرد که فکر میکردم صدام رو نشنیده و جوابی هم نمیداد . .
امروز وقتی میومدم خونه دیدم کلی آدم موبایل به دست وایستادن سر کوچه و تماشا میکنن . . صدای گریه میومد ؛ همیشه صدای گریه ترس عجیبی به جونم میندازه فهمیدم که اتفاق بدی افتاده ؛ پاهام میلرزید ؛ رفتم جلو ؛ دیدم مجید افتاده رو زمین و یه قاب سرخ دورش نقش بسته . .
نشستم کنار دیوار و زیر لب گفتم : عالم سنه حیران ریحان . !