#خلاصهداستانموسیومردِعالم
خداوند خطاب به حضرت محمد مصطفی صلیاللهعلیهوآله فرمود به این مضمون که:
یک زمانی موسی علیه السلام و دوستش یوشع که مرد شجاع و با ایمان بنی اسرائیل بود، با هم راه افتادن تا به محل تلاقی دو دریا رسیدن ، وقتی که به اینجا رسیدن، یک ماهی که حالا یا بریان بوده یا نپخته و همراه خودشون برای غذا آورده بودن، به طرز عجیبی تو دریا پرید.😳
وقتی از محل تلاقی دو دریا گذشتن، موسی به همسفرش یوشع گفت که: غذای مارو بیار که از این سفر خسته شدیم ...
یوشع به موسی گفت: یادته زمانی که کنار یک صخره استراحت کردیم ، شیطان ماهی رو از یاد من برد و ماهی هم به طرز شگفتی در دریا رفت ؟!
و این ماهی یک نشونه شد برای حضرت موسی و گفت : این همون چیزی بود که میخواستیم، پس از همون راهی که اومده بودن، برگشتن و در اون محل یک مرد عالم رو پیدا کردن که علوم خدایی داشت .
حضرت موسی به اون مرد عالم گفت : میشه از شما پیروی کنم تا از اون علوم خدایی که داری به منم یاد بدی و هدایت و رشد بیشتری نصیبم بشه ؟
اون مرد عالم گفت: تو هرگز نمیتونی در همراهی با من صبر کنی !
و اصلا چطور بر چیزی صبر کنی که از باطنش آگاه نیستی و فقط یک ظاهر میبینی؟
حضرت موسی گفت:
إن شاءالله صبر میکنم و نافرمانی شما رو هم نمیکنم.
اون مرد عالم باز هم از موسی تعهد گرفت و گفت: پس اگر میخوای از من پیروی کنی از هیچی سؤال نپرس تا خودم بگم برات.
از اینجا خدا فرموده هر دو با هم به راه افتادن و گویا مأموریت یوشع تموم شد و در ادامه دیگه همراه نبوده، شایدم بوده و کاری به کار این دو بزرگوار نداشته!😁
خلاصه موسی و مرد عالم با هم به راه افتادن و سوار یک کشتی شدن ، مرد عالم کشتی رو سوراخ کرد!
موسی گفت: کشتی رو سوراخ میکنی که سرنشینانش رو غرق کنی ؟! چه کار شگفت و زشتی انجام دادی! خضر به موسی گفت: نگفتم نمیتونی صبر کنی ؟! موسی هم دید انگار باید عذرخواهی کرد و چاره ای نیست، گفت: سخت نگیر ، یادم رفت 😒😳....
دیگه از کشتی و دریا بیرون اومدن و با هم دوباره به راه افتادند، باز خضر دست به کارهای عجیب غریب زد و این بار وضعیت از همه لحاظ وخیم تر بود 😐 چون به یک جوان رسیدند و خضر اون رو کشت ! موسی گفت چرا جوون بی گناه رو کشتی ؟؟؟ کار زشتی کردی !😠
باز هم خضر تعهد حضرت موسی رو یادآوری کرد که دیدی #بهتو گفتم نمیتونی با ما صبر کنی؟؟😏
باز هم موسی اوضاع رو غیرعادی دید و برای خودش دایره رو تنگ تر کرد و قید قیود هم زد برای بی صبری خودش و به خضر گفت:
بعد از این اگر دیگه از چیزی سؤال کردم ، با من همنشین نباش چون دیگه معذوری...
بعد قضیه ورود به اون شهر پیش اومد و اینکه دیواری بود که نزدیک فروریختن بود و حضرت خضر ترمیم کرد ، چون تو اون شهر غذا بهشون ندادن ، باز موسی نحوه اعتراض رو تغییر داد و گفت میخواستی یه پولی بگیری مقابل این تعمیر!!
دیگه این و گفت و تمام😐
خضر گفت : تموم شد دیگه ارتباط و زمان فراق ما رسید ، حالا پرده از رازها برمیدارم برات:
کشتی رو سوراخ کردم چون مال فقرا بود و پادشاه کشتی های سالم رو غصب میکرد ، معیوب کردم که پادشاه چشم برداره ازش.
اون نوجوون هم بچه درست و درمونی نبود برای پدر مادرش و بعدها بلا سرشون میآورد و الحمدلله خدا دختری داد بهشون به جای اون پسر، تازه مهربون تر هم بود.😏😍
قضیه دیوار هم این بود که زیرش گنج دوتا بچه یتیم بود و درستش کردم که گنج بمونه تا این بچه ها بالغ بشن و مال خودشون باشه ...
اینم تفسیر کارهام که صبر نکردی ...😐💐
#قرآن #حقیقت #وعده_صادق
https://eitaa.com/joinchat/2836661185C79fa8b5a4d