عربی ، ریاضی ، ادبیات.
الان تو ذهنم فَعَلَ تقسیم بر ایکس و به جنگ با سنایی غزنوی رفت تا باهم وزن عالم رو کشف کنن.
شاید مسخره باشه ولی من با کوچکترین چیزهایی ناراحت میشم
اما اصلا به طرف نمیگم ، مثلا الان تو دلم با این دوستم قهرم. اما خودش نمیدونه و باهم حرف میزنیم.
ولی حس صمیمیت که من احساس میکردم دیگه مثل قبل نیست
اونجوری هم نیست که تنهای تنها باشم ، آدما هستن. ولی آدم به یه نفر نیاز داره که بهش گوش بده ، قضاوتش نکنه ، وقتی آدمای جدید میبینه اونو فراموش نکنه ، وفادار باشه...
و خب اطراف ما که نیست از این فرشته ها من باید باهاش کنار بیام