🌀 اهل غفلت، هزار بلا، هزار جور تغییرات به سرش می خورد ولی تکان نمیخورد!..
🔆اهل بیداری، از این درد با هوشیاری تمام، با بینش و بصیرت، میگردد تا عامل های اصلی را پیدا کند.
✨خداوند بینهایت است ولامکان وبی زمان؛ اما 👇❣
◽️بقدر فهم تو کوچک می شود و بقدر نیاز تو فرود می آید و بقدر آرزوی تو گسترده میشود و بقدر ایمان تو کارگشا می شود و بقدر نخ پیرزنان دوزنده باریک می شود و بقدر دل امیدواران گرم میشود ...
♡༺ پدر می شود یتیمان را، همسر می شود بی همسر ماندگان را، طفل می شود عقیمان را، امید می شود ناامیدان را، راه میشود گمگشتگان را، نور می شود در تاریکی ماندگان را، شمشیر می شود رزمندگان را، عصا میشود پیران را، عشق می شود محتاجان به عشق را ...
◽️بشوئید قلبهایتان را از هر احساس ناروا و مغزهایتان را هر اندیشه خلاف و زبانهایتان را از هر گفتار ناپاک ودستهایتان را از هر آلودگی در بازار...
⚡️بپرهیزید از ناجوانمردیها، ناراستی ها، نامردیها !
❣چنین کنید تا ببینید که خداوند چگونه به سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای از نان می نشیند و بر بند تاب، با کودکانتان تاب می خورد و در دکان شما کفه های ترازوهایتان را میزان میکند و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند...
⚡️مگر از زندگی چه میخواهید که در خدائی خدا یافت نمی شود که به شیطان پناه می برید؟ که در عشق یافت نمی شود، که به نفرت پناه می برید؟ که در سلامت یافت نمی شود که به خلاف پناه می برید؟
※ قلبهایتان را از حقارت تهی کنید و با عظمت عشق پر کنید زیرا عشق چون عقاب است بالا می پرد و دور ...
بی اعتنا به حقیران در روح؛ کینه چون لاشخور و کرکس است کوتاه می پرد، سنگین، جز مردار به هیچ چیز نمی اندیشد برای عاشق ناب ترین شور است، و زندگی ونشاط برای لاشخور خوب ترین جسدی است متلاشی
ملاصدرا
#بازی
برای افزایش #دقت کودک
✅ بگو چی دیدی؟
یک نقاشی را به کودک نشان بدهید. به او بگویید که به دقت آن را نگاه کند. بعد نقاشی را به سمت خود بگیرید؛ به گونهای که نتواند آن را ببیند. حالا پرسشهایی را از او بپرسید تا او جواب دهد. پرسشهایتان باید در حد اطلاعات کودک باشد.
👈 این کار را با اشیاء و انسانها هم میتوانید انجام دهید؛ مثلاً در مهمانیها کودکان را دور خودتان جمع کنید. به یکی از کودکان بگویید که بچههای دیگر را به دقت نگاه کند. بعد پشت به بچهها بنشیند. حالا نام تک تک بچهها را برده و از او بخواهید لباس بچهها را توصیف کند. از یک تابلو در خانه، یک ساختمان در بیرون از خانه، یک اتاق و ... میتوان در این بازی استفاده کرد.
این بازی دقت و #حافظه کودک را تقویت میکند.
〰〰〰〰〰〰〰
#قصه_شب
🦋 پروانه ی وسواسی
یک پروانه بود وسواسی از صبح تا شب ده بار بال هایش را گردگیری می کرد. ده بار شاخک هایش را برق می انداخت. ده بار گلی را که رویش می نشست، آب می ریخت و می شست. شب که می شد، باز هم می گفت: «هنوز هیچ جا تمیز نیست. »
یک شب دست های پروانه خانم گفتند: «چروک شدیم! چه قدر باید هی بشوریم! تا کی باید هی بسابیم! »
صبح که پروانه خانم بیدار شد، جیغ زد: «آخ! دستم درد می کند. وای! دستم جان ندارد. »
پروانه ی همسایه جیغش را شنید. آمد و گفت: «بلا به دور! چی شده پروانه خانم؟ »
پروانه خانم گفت: «بالم را خاک گرفته، شاخکم برق نداره، گُلم پر از گِل شده. با دستی که
درد می کند، چه جوری خاک بروبم و برق بندازم و گل بشورم؟ آخ دستم! » بعد دستش را
هی بوس کرد و گفت: «خوب شو دست من! درد نکن دست من! »
پروانه ی همسایه، بال پروانه خانم را گرفت و گفت: «یه ذره آرام بگیر، یه ذره روی گُلت بشین! »
پروانه خانم هم نشست. پروانه ی همسایه تند و تند شیر هی گل ها را مالید روی دست پروانه
خانم. با برگ گل ها هم آن را پیچید. بوسش کرد و گفت: «نترس! یک هفته بگذرد،
خوب می شوی! تا آن وقت، بیا یه ذره پرواز کنیم. »
پروانه خانم هم رفت و با پروانه ی همسایه پرواز کرد.
یک هفته که پرواز کرد، دیگر بشور بساب از یادش رفت. به جایش پرواز کرد و گفت: «چه قدر دنیا قشنگ است!»
✍نویسنده: لاله جعفری
〰〰〰〰〰〰〰
#قصه_شب
🍇🍐 میوههای غمگین
پیشی دنبال غذا بود. توی حیاط می گشت و بو می کشید که صدایی شنید. جلو رفت. یک عالمه میوه را دید که توی سطل آشغال گریه می کردند.
پیشی پرسید: میوه ها! چرا شما توی سطل آشغال هستید؟ چرا این طور زخمی شدید و بی حال هستید؟
گلابی گنده ای که فقط یک گاز از آن خورده شده بود گفت: می خواهی بدانی؟ پس گوش کن تا برایت تعریف کنم. دیشب جشن تولد بود، همه جا را چراغانی کردند یک عالمه سیب و گلابی و آلو و هلو آوردند. من و دوستانم توی صندوق میوه بودیم. اول ما را توی حوض ریختند. نمی دانی چقدر کیف می داد.
یک آلوی درشت از سطل زباله بیرون آمد و گفت: ما آب بازی کردیم بالا و پایین پریدیم و خندیدیم. وقتی آب بازی تمام شد، ما را توی سبدهای بزرگ ریختند.
یک هلوی درشت ولی نصفه ناله ای کرد و گفت: پیشی جان به من نگاه کن ببین چقدر زشت شده ام. دیگر یک ذره هم خوشحال نیستم چون حالا یک تکه آشغال هستم. بعد ادامه داد ما توی سبد بودیم. اول از همه مرا با یک دستمال تمیز خشک کردند جوری که پوستم برق می زد…
هلو گریه اش گرفت و نتوانست حرفش را تمام کند.
سیب گفت: راست می گوید، من هم توی سبد بودم. بعد همه ی ما را خشک کردند و توی ظرف بلوری بزرگی کنار هم چیدند. نمی دانی چقدر قشنگ شده بودیم. وقتی مهمان ها آمدند همه به ما نگاه می کردند و به به می گفتند.
یک خیار زخمی از میان میوه ها فریاد زد: اما چه فایده ؟ آنها خیلی بدجنس بودند هر کس یکی از ما را بر می داشت و فقط یک گاز می زد و دور می انداخت. یکی زیر پا، یکی زیر صندلی، یکی توی باغچه همه جا پخش شده بودیم. جاروی بیچاره ما را از این طرف و آن طرف جمع کرد.
پیشی نگاهی به حیاط کرد جارو کنار باغچه افتاده بود. معلوم بود از خستگی به این حال افتاده است. پیشی گریه اش گرفت و گفت: چه مهمان های بدی! من که اینجور مهمان ها را دوست ندارم. بعد خودش را از لای در کشید و با ناراحتی بیرون رفت.
بچه ها ما نباید اسراف کنیم. میوه را کامل بخورید.😊
〰〰〰〰〰〰〰
⚠️ #تلنگرانه
✍آدم هایی که روح بزرگی دارند،
عقده های کمتری دارند،
شعور بیشتری دارند و قلب مهربانتری...
برای همین نباید از آنها ترسید،
آدم های کوچک و حقیر
با عقده های بزرگ ترسناکترند...
چون از صدمه زدن
به دیگران هراسی ندارند ...!!
چقدر این جمله دلنشینه:
افکار هر انسان میانگین
افکار پنج نفری است که
بیشتر وقت خود را با آنها میگذراند.
خود را در محاصره افرادِ
موفق و مهربان قرار دهید
✅🔹آیت الله حائری شیرازی
🔸نگویید اول باید قلبم آماده باشد ...
نگویید اول باید قلبم آماده باشد، بعد اشکم بیاید؛ اول باید قلبم آماده باشد، بعد سینه بزنم؛ نه، سینه بزن، قلبت آماده میشود، بعضی ماشینها زود روشن میشوند و بعضی دیر.
✅حواست به دیر و زودای زندگیت باشه، عقربههای ساعت با اراده تو به عقب برنمیگردن!
🔸یه لیوان نسکافه از فلاسک ریختم و مانتوی سفیدمو پوشیدم و طبق عادات این سالها سلانه سلانه رد خط آبی روی زمین را گرفتم از پلهها رفتم پائین، توی پاگرد طبقهی اول دیدمش، از همراهای بیمارا بود لابد، نشسته بود روی پلهها، سر و وضعش اونقدری به هم ریخته بود که حتی توی بیمارستانم عجیب به نظر برسه، از چشمای قرمز و پف کردهش معلوم بود گریه کرده، صورتش هنوز خیس بود…
🔹سرشو هر از گاهی محکم میکوبید به دیواری که بهش تکیه کرده بود و با صدای گرفته و خَشدارش بیرمق زیر لب چیزی میگفت. باید بیتفاوت از کنارش رد میشدم و به راهم ادامه میدادم اما نتونستم؛
🔸نزدیکتر رفتم و با احتیاط گفتم: “حالتون خوبه؟!”
سرشو بلند کرد و نگاه بیتفاوتی انداخت بهم، یخ بندون بود توی چشماش!
لیوان نسکافه رو گرفتم سمتش “میخورین؟! نسکافه ست!”
دو قطره اشک از چشماش چکید پایین ولی با ذوق خندید
“نسکافه دوست داره، ولی این اواخر نمیخورد، میترسید بچهمون رنگ پوستش قهوهای بشه!”
بلند زد زیر خنده، سعی کردم بخندم
🔹دوباره به حرف اومد: “همه چی خوب بودا، خوشبخت بودیم! زن داشتم، یه خونهی نقلی داشتم، بچهمونم داشت به دنیا میاومد، همه چی داشتم. ولی امروز صبح که بلند شدم دیگه هیچی نداشتم!
🔸بهش گفتم، من پسر میخوامااا، رفتیم سونوگرافی، دختر بود! به شوخی گفته بودم ولی جدی گرفته بود، دیشب قبل خواب پرسید: حالا که پسر نیست دوستش نداری بچه مونو؟! در دهنمو گِل بگیرن که به مسخره گفتم نه که دوستش ندارم، بعدِ زایمانت خودت و دخترتو جا میذارم توی بیمارستان و فرار میکنم خودم!
🔹چیزی نگفت، به خدا جدی نبود حرفام، فکر کردم میفهمه از سر شوخیه همهش، ولی نفهمیده بود… ناشکری که نکردم من آخه خدا، از سر خریت بود فقط!
🔸صبح که بیدار شدم دیدم خونریزی کرده توی خواب، درد داشته ولی صداش در نیومده، جفت از رحم جدا شده بود، تا برسونمشون بیمارستان هم زنم از دست رفته بود، هم بچهم…”
🔹"یه حرفایی رو نباید زد، هیچ وقت! نه به شوخی، نه جدی… منه خر آخه از کجا میدونستم دلش اونقدری از یه حرفم میشکنه که سر مرگ و زندگیشم باهام لج کنه و از درد بمیره ولی بهم نگه! صدام نکنه! “
“آخرین بار، نشد بهش بگم چقدر دوستشون دارم، هم خودشو، هم دخترمونو… فکر میکردم حالا حالاها فرصت هست، ولی یهویی خیلی دیر شد، خیلی”
🔻برای گفتن یه حرفایی همیشه زوده،
خیلی زود…
برای گفتن یه حرفائیم همیشه دیره،
خیلی دیر…
حواست به دیر و زودای زندگیت باشه همیشه؛
عقربههای ساعت با ارادهی تو به عقب برنمیگردن!
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋